فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_آموزشی
☀️این روزها که آفتاب☀️ حسابی میدرخشه زمان خوبیه که این آزمایش رو با بچه ها انجام بدیم تا اونها بیشتر با کارایی ذره بین🔎 آشنا بشن و البته لذت هم ببرن.
🧐این آزمایش نشان میدهد که نور آفتاب که از ذره بین🔎 میگذرد بادکنک🎈 تیره را می ترکاند. و بادکنک روشن نمی ترکد.
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐜مورچه کوچولوی کتابخوان🐜
یکی بود یکی نبود، توی یک شهر زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و باباش تو لونه کوچیک و مرتبشون زندگی میکردن ، مورچه کوچولوی قصه ما عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت ، روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی میکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی ای که نزدیک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب بالا میرفت و شروع میکرد به خوندن کتاب های مختلف، مورچه کوچولو از کتابا خیلی چیزای جدید و مفیدی یاد گرفته بود بچه ها ، اون انقدر سرگرم کتاب خوندن میشد که یادش میرفت وقت خونه رفتن شده و باید برگرده به لونشون.
مورچه های دیگه که میدیدن مورچه کوچولو همش در حال کتاب خوندن ومطالعست بهش میخندیدن ودستش مینداختن، اونا به مورچه کوچولو میگفتن:” مورچه ها که کتاب نمیخونن، مورچه ها باید دنبال غذا باشن، مورچه ها باید همش در حال جمع کردن عذای مورد نیازشون باشن”
اما مورچه کوچولو اصلا به حرف اونا توجه نمیکرد و تمام روز رومشغول خوندن کتاب میشد ، بعضی وقتا که میدید بچه ها مشغول خوندن قصه و کتاب داستان هستن آهسته آهسته از پاشون میرفت بالا و روی شونه اونا مینشست و مشغول خوندن میشد.
مورچه های دیگه هر روز دنبال غذا میگشتن و هر چیزی روکه میشد برای زمستون زیر زمین ذخیره کرد و نگهداشت ازروی زمین برمیداشتن و با خودشون میبردن.
مورچه کوچولو هر دفعه که به لونشون برمیگشت مامان و باباش خیلی عصبانی میشدن و همش بهش میگفتن که تو نباید کتاب بخونی و باید بری همراه مورچه های دیگه غذا جمع کنی ، مورچه کوچولو هم خیلی ناراحت میشد بچه ها.
روزها گذشت و تا اینکه بالاخره فصل پاییز از راه رسید و مورچه ها باید غذای بیشتری رو برای زمستونشون زیر زمین انبار میکردن. به خاطر همین یه روز ملکه مورچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت که ما باید تمام انبارهای زیر زمین رو پر از غذا و آذوقه کنیم تا تو زمستون بدون غذا نمونیم به خاطر همین همه مورچه ها باید بیشتر و بیشتر دنبال غذا بگردن و کار کنن.
مورچه کوچولو که داشت حرفای ملکه رو گوش میکرد یک دفعه بلند بلند شروع به حرف زدن راجع به جایی که قبلا تو کتابا خونده بود کرد، اونگفت:” یه رستوران همون چیزیه که ما بهش احتیاج داریم ، رستوران جاییه که آدما میرن اونجا و غذا میخورن، من اینجارو از تو کتابایی که میخوندم یاد گرفتم.”
مورچه های دیگه از این فکر مورچه کوچولو خیلی خوششون اومدو قبول کردن که دنبال مورچه کوچولو به رستوران برن.
مورچه ها دونه دونه پشت سر هم صف کشیدن و پشت سر مورچه کوچولو شروع کردن به حرکت کردن، اونااز صبح تا غروب آفتاب حرکت کردن تا بالاخره به رستورانی که مورچه کوچولو گفته بود رسیدن. مورچه کوچولو با خوشحالی فریاد زد :” هورا ، رسیدیم”
مورچه ها همونطوری پشت سر هم وبه صف وارد رستوران شدن وشروع کردن به جمع کردن انواع و اقسام غذاهایی که روی زمین ریخته بود، اونا یه کم همبرگر برداشتن بعد یه چندتایی نون برداشتن، خلاصه هر چی که میتونستن بردارن برداشتن و با خودشون اوردن بیرون. مورچه ها باز هم همون طوری منظم و پشت سر هم به سمت لونه هاشون حرکت کردن. وقتی که رسیدن ملکه از دیدن اون همه غذا خیلی خوشحال و شاد شد ، تمام انباراشون پر از غذا شده بود ، اونا شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن. ملکه از مورچه کوچولو به خاطر فکر خیلی خوبی که کرده بود تشکر کرد. وقتی مورچه کوچولو به لونشون برگشت مامان و باباش اونو محکم بغل کردنو حسابی تشویقش کردن.خواهر مورچه کوچولو که از این کار مورچه خیلی خوشش اومده بود دلش میخواست اونم بتونه مثل مورچه کوچولو کتاب بخونه به خاطر همین به مورچه کوچولو گفت که فردا با هم به کتابخونه برن و مشغول خوندن کتاب بشن.
🍃بچه ها جونم ما با کتاب خوندن خیلی چیزای خوب و جدیدی یاد میگیریم ، کتابا به ما کمک میکنن که باسوادتر و داناتربشیم ، میتونیم با خوندن کتاب با حیوونا با کشورا با شهرها یا با هر چیز دیگه ای بدون اینکه اونارو از نزدیک دیده باشیم آشنا بشیم.
#قصه_متنی
📕
🐜📘
╲\╭┓
╭ 🐜📗
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
🔶 بیداری درشب قدر
ودعابرایظهورصاحبالزمان
عج
🌸قدرِ شبای قدرمون
🌱مابچههاخوبمیدونیم
🌼چندساعتازروزمیخوابیم
🍃که شب رو بیدار بمونیم
🌸ارزشِ این یه شب شده
🌱بالاتر از هزار تا ماه
🌼چقدرقشنگه دوربشیم
🍃از هر بدی و هرگناه
🌸چقدر قشنگه با دعا
🌱توو مسجدو توو خونهها
🌼قرآن به سر بگیریم و
🍃بگیم بلند و یکصدا
🌸که صاحب الزمان بیا
🌱تادنیامون آباد بشه
🌼زِ دیدنِ جمالِ تون
🍃تمامِ دلها شاد بشه
🌸🌼🍃🌼🌸
🍃شاعر سلمان آتشی
#شعر نوجوان
#شب_قدر
#دعا_برای_ظهور_فَرَج
درنشراین شعر بکوشیم.🔶
🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_پیامبران
🌼حضرت صالح (ع)
🌸این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت صالح علیه السلام
#قسمت_اول
مردم شهرثمود، خدای بزرگ و مهربان را نمی پرستیدند، برای همین خدا حضرت صالح را که مرد خوب و خداپرستی بود انتخاب کرده بود، تا آنها را راهنمایی کند. حضرت صالح سالهای سال از مردم میخواست که بت پرست نباشند، اما تعداد کمی به حرفهای او گوش میکردند.
یک روز وقتی مردم داشتند بتهایی را که از سنگ درست کرده بودند را عبادت میکردند.
حضرت صالح آمد و گفت:
-مردم، به حرفهای من گوش کنین.
همه ساکت شدند و به حضرت صالح نگاه کردند.
حضرت صالح گفت:
-مردم باز هم اومدم تا حرفهام رو دوباره بگم، پدر بزرگهاتون یادشونه که مردم شهر عاد که پیامبرشون حضرت هود بود به چه عذاب بدی مردن.
اگر شما هم خدا را نپرستین و هنوز به کارهای بد خودتون ادامه بدین، عذاب بدی میبینین و مثل پدرهاتون میشین.
مردم هم دست روی شکمهای بزرگ خودشان گذاشتند و خندیدند.
مردی که از هم پولدارتر بود گفت:
-صالح تو همیشه مییای و همین حرفها را میگی. میخواهم بدونم که خسته نشدی از بس حرف زدی.
حضرت صالح گفت:
-من هیچ وقت خسته نمی شم.
آن مرد گفت:
-دیگه دست بردار صالح. ما از دستت خسته شدیم و دلمون نمی خواد این جا باشی.
حضرت صالح که خیلی صبور بود گفت:
-من تا هر وقت خدا ازم بخواد به این کار ادامه میدم و خسته هم نمی شم.
مرد دیگری گفت:
- اما ما دیگه خسته شدیم.
حضرت صالح گفت: ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نذر مادر_صدای اصلی_217602.mp3
11.56M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نذر مادر
🖤شهادت امام علی علیه السلام
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی فلامینگو
ویدیو آموزش در مطلب بعدی👇
🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی فلامینگو
🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸💕چرا نباید وسط حرف کسی بپریم؟💕🌸
وقتی کسی با ما حرف می زند ما نباید وسط حرف او بپریم. باید بگذاریم که حرفش تمام شود.
آن وقت ما هم می توانیم حرف بزنیم.
بی احترامی فقط داد زدن بر سر دیگزان یا فحش دادن به آن ها نیست. پریدن وسط حرف دیگران هم یک جور بی احترامی است.
تو وقتی وسط حرف کسی می پری انگار دست روی دهان او می گذاری و جلوی حرف زدن او را می گیری.
تو وقتی وسط حرف کسی می پری باعث ناراحتی او می شوی.
حضرت محمد (ص) وسط کسی نمی پرید. تا حرف طرف مقابل تمام نمی شود چیزی نمی گفت.
پیامبر از یارانش هم می خواست که وسط حرف دیگران نپرند.
او می فرمود: کسی که وسط حرف برادر مسلمانش بپرد. انگار که به صورت او خراش انداخته است.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_پیامبران
🌼حضرت صالح (ع)
🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_پیامبران
حضرت صالح علیه السلام
#ادامه_داستان...
-می دونم خسته شدین. من سالهاست که از شما میخوام بتها را نپرسین، چون ارزشی ندارن و کاری نمی توانن انجام بدن، اما حالا برای همه ی شما راه حلی دارم.
آن مرد گفت:
-راه حلت را بگو صالح، گوش میکنیم.
حضرت صالح صدایش را بلند کرد و گفت:
-من از خدای شما که بتهایتان است میخوام تا آرزویم را برآورده کنه و شما هم از خدای یگانه و مهربان من بخوایین تا آرزوتون را برآورده کند.
اگر بتهای شما آرزوی من را برآورده کردن. من برای همیشه از شهر ثمود میرم و اگه خدای یگانه آرزوی شما را برآورده کرد باید همه ی مردم به خدای یگانه ایمان بیارن و پیامبری من رو قبول کنن. خب حالا نظرتون چیه؟
مردم همه، به همدیگر نگاه کردند و پچ پچ کردند و بعد یکی از آنها بلند گفت:
-صالح حرف تو را قبول میکنیم.
بقیه ی مردم هم گفتند:
درسته، صالح همین طور میکنیم.
مرد پولدار که بزرگ همه بود گفت:
-این راه حل خیلی خوب است. تا سه روز دیگه هم کنار بت بزرگ جمع میشیم و هرچه که تو از بتها و بت بزرگ میخوایی بهت میده و از این جا میروی که دیگه نمی خوایم این جا باشی.
و خنده ی زشت و مسخره ای کرد و رفت.
از آن روز به بعد، بزرگهای شهر ثمود تا سه روز کنار بت بزرگ عبادت میکردند و از او میخواستند تا آرزوی حضرت صالح را برآورده کند.
همه خوشحال بودند چون دیگر از دست حضرت صالح راحت میشدند و دیگر کسی نبود، در کارهایشان دخالت کند و آنها میتوانستند هرکاری که دلشان میخواهد انجام دهند.
سه روز بعد همه ی مردم از خانههایشا بیرون آمدند و به طرف جایی که بت بزرگ قرار داشت رفتند.
وقتی هم جمع شدند و بت بزرگ را عبادت کردند، مسئول عبادتگاه گفت:
-صالح،آرزویت را به بت بزرگ بگو.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
🔹کودکی را که ترسیده مسخره نکنید
به یاد داشته باشید که هرگز یک کودک هراسان را مسخره نکنید زیرا تعجب آور نیست که بعضی از کودکان از تاریکی، هیولا، جادوگر و .... میترسند همه این تصورها از قوه تخیل بالای آنها است با پیدا کردن راهکارهایی برای آرامش بخشیدن به کودکانتان او را در غلبه کردن بر ترسهایش کمک کنید میتوانید از این روش برای این کار استفاده کنید که اتاق خواب او را کمی روشن نگه دارید و از بوجود آمدن تاریکی مطلق در اتاقش خودداری کنید.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4