🔸️شعر
﴿ حضرت خدیجه ﴾
سلام الله علیها
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸مـادربــزرگ دوباره
🌱برام یه قصه داره
🌸از مـــهــرَبــونـــیـــای
🌱خدیجه میـشُـماره
🌸🍃
🌸مـادرِفــاطــمــه کــه
🌱مثـلِ گـــلِ بــهــاره
🌸چهخاطراتِ خوبی
🌱پـــیـامبــر از او داره
🌼🍃
🌸میگه رسولِ اکرم
🌱ایـن بانــویِ فداکار
🌸بــوده بـــرایِ من او
🌱همیشه بهترین یار
🌸🍃
🌸هــمـسـرِ مــهـربــانـــم
🌱توو قلبِ من دارهجا
🌸او داده امــــوالـــشـــو
🌱هــمــه بـــه راهِ خـــدا
🌼🍃
🌸دربیستوهفتِرجب
🌱که شد محمد نـبی
🌸ایمان آورد آن جـناب
🌱هــمـراهِ مـــولــا عــلــی
🌸🍃
🌸خــدیجـه و مرتضی
🌱بــودند دو یارِ رسول
🌸که هردو پیشاز همه
🌱اسلام رو کردن قبول
🍃شاعر : سلمان آتشی
#دهم_ماه_مبارک_رمضان_وفات_حضرت_خدیجه_سلام_الله_علیها
🌼🍃🖤🍃🌼
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
سلام آقای آسیابون_صدای اصلی_50632-mc.mp3
14.49M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 سلام آقای آسیابون
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قدرت صابون.pdf
13.87M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: قدرت صابون
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوستی سنجاقک و شاپرک_صدای اصلی_50633-mc.mp3
11.88M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 دوستی سنجاقک و شاپرک
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
﴿إنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الْمُسرِفین﴾
خداونداسرافکارانرادوستندارد
🌸🌼🍃🌼🌸
یکروز امامِ هشتم
مشغول میوه چیدن
یک سیبِ نیمخورده
در جوی آب دیدن
🌸🍃
با اخمْ امام فرمود:
کی خورده است آنرا
دربینِ جمعبرخاست
یک یارِ خوبِ مولا
🌼🍃
با حالتِ خجالت
آمد به پیش و گفتا
دارم قـبول آقا
کارم نبوده زیبا
🌸🍃
آنگاه امام فرمود:
اسرافْ کارِ زشت است
هرکس که کرده اسراف
محروم از بهشت است
🌼🍃
در چند جایِ قرآن
این آیه را نوشته است
اسراف و دور ریختن
کارِ بد است و زشت است
🌸🍃
هر مرد و زن بـه دنـیا
اسراف دارد او دوست
قـــرآنِ مـا بــــفرمـود
شیطان برادرِ اوست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#روایتی_از_امام_رضا_علیه_السلام
#شعر_کودک_نوجوان
#اسراف_کار_شیطان_است
#اسرافکاران_برادران_شیطانند
#ان_المبذرین_اخوان_الشیاطین
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:سنجاب بازیگوش
یکی بود یکی نبود .توی یک جنگل بزرگ ,قسمتی که سنجاب ها زندگی می کردن یک سنجاب کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود.
سنجاب کوچولو با بازیگوشی هاش دل اهالی جنگل را می شکست و هرچی مادرش می گفت این کارهارا نکن گوش نمی کرد.
سنجاب قصه ی ما به سنجاب های جنگل فندق پرت می کرد و اونا را مسخره میکرد و می خندید .
یک روز سنجا ب که میخواست از درخت بالا برودو به بچه ها فندق پرت کند پاش لیز خورد و افتاد پایین و پاش شکست.
سنجا ب دیگه باید تو رختخواب استراحت می کرد و ازخانه بیرون نمی رفت .
یعداز ظهر همون روز سنجا ب های جنگل با کلی فندق به دیدن سنجاب کوچولو آمدن .
سنجاب از کاری که کرده بود پشیمان شد و خیلی خجالت کشید و از همهی سنجاب ها معذرت خواهی کرد.اون فهمید که نباید دیگران را اذیت کند .
سنجاب از دوستاش یاد گرفت که باید تو دلهای همه مهربونی باشه تا تو مشکلات به هم کمک کنیم و در کنار هم باشیم.
باتشکر از نویسنده:آرزوصالحی
🐿🐿🐿🐿🐿🐿
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عزیز جون! من نمی دونم «مُدَّثِّر» چیه؟.MP3
23.49M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 ماجرای کلاه عزیز جون
🍂اشاره به آیه ۱سوره مبارکه مدثر
يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ
ﺍﻱ ﺟﺎﻣﻪ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ !(١)
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#کاردستی
#خلاقیت
این کاردستی یکی از زیباترین کاردستی های دنیاست! فقط یا چند تکه کاغذرنگی و پنبه یک رنگین کمون زیبا و واقعی بسازید که هرجای خونه لبخند به لبتون میاره😘
💕
💜💕
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦋فلوت زن و پروانه ها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگها و پدربزرگها! بچهها! و حتی حیوانات اهلی!
ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!
تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!
دستههای بزرگی از پروانهها از کوهها پایین اومدن و توی خیابونها پرواز کردن. پروانهها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بالهای اونا پنهان شده بود.
یک فرش از پروانهها،کل خیابونها، سقفها و شیروونیها رو پوشوند!
بچههای توی روستا عاشق پروانهها شده بودن!اونا توی خیابونهاوپارکها دنبال پروانههامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانهها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچههافرار میکردن وبه بچههامیخندیدن!
مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن!
شهردارگفت:
این پروانهها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده!
آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود!
خانم مدیر گفت:
بچهها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجرهها به پروانههانگاه میکنن.
یکی ازپدرهاگفت:
شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همهی اوناروبندازیم توی تله!
پس به همهی افراد روستا،یک تورپروانه دادن!
همهی مردم تلاش کردن که پروانههاروبا تور بگیرن!
اما اون پروانههای باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن!
بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت:
من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانههامعروفه!
پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد!
پسر گفت:
من میتونم شماروازدست این پروانهها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانهها خلاص میکنم!
مردم هملین گفتن:
ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانهها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!
صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظهای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانهها شیفتهی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اونهادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود.
مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اونهاروستاشون رو پس گرفته بودن! درختها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانهها قایم نشده بودن!
باد،گرد جادویی پروانهها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچهها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!
شایدبچهها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانهها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!
ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن:
اینا همش چرته!اون پروانههاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی!
پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپهی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچهها رو شیفتهی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچهها رو به یاد جشن تولد و حبابها و ایستادن بالای کوه میانداخت.
همهی بچههای هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همهی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابونها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!
وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن:
ما سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچههای ما رو به ما برگردون.
ولی مشکل اینجا بود که بچهها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانهها اونجا میخوندن و شادی میکردن.
بچهها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانهها هستن و پروانهها هم فهمیده بودن که بچهها رو خیلی دوست دارن.
پسرک گفت:
بچهها حاضر نیستن که بدون پروانهها به خونه برگردن!
مردم روستا گفتن:
اشکالی نداره! فقط بچهها رو برگردون! پروانهها هم میتونن که برگردن!
و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچهها و پروانهها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانهها و گردهای جادویی اون هاست!
مردم روستا برای برگشتن بچهها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن!
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
جوجه كوچولوی تنبل.MP3
34.54M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐥جوجه کوچولوی تنبل 🐥
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ | اَسماءُ الحُسنی ۲
🌙همخوانی نام های نیکوی خداوند متعال ویژه ماه مبارک رمضان
⭕️با سبک جدید و نغمات نو
⚜اجرای همزمان اعضای نوجوان و بزرگسال:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📌ضبط صدا و تنظیم:
🎙استدیو تسنیم اصفهان
📽تصویر برداری شده در:
🏡خانه خاطره انگیز "سريال قصه های مجید"
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/qrH9x
#ماه_رمضان
#رمضان
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
Roobah Va Agha Mooshe_istgahekoodak.ir.pdf
3.85M
#قصه_کودکانه
#تصویری pdf
🌸عنوان قصه:
روباه 🦊 و آقا موشه 🐭
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌸عید نوروز🌸🦋
کلاغه روی دیوار
صدا میکرد قار و قار
می گفت خبر خبردار
اومده فصل بهار
هوا شده پاک پاک
سبزه در اومد ازخاک
برفها دیگه آب شدن
چشمه ها پر آب شدن
بهار و عید نوروز
آمده اند از امروز
با سبدای پرگل
با لاله و با سنبل
در این بهار زیبا
دنیا شده با صفا
#شعر
🦋
🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قول قورباغه 🐸.MP3
29.68M
#قصه_صوتی
قول قورباغه 🐸
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
🌺ویژه ی ولادت امام حسن علیه السلام
🍃 با زبان کودکانه برای بچه ها قصه ی زیر رو تعریف کنید...
🌸امام حسن علیه السلام بسیار خوش اخلاق بود.حتی اگر کسی به او دشنام می داد ، او مهربان و دوستانه با او حرف می زد. روزی مردی از اهل شام وارد مدینه شد و کینه عجیبی از امام در دلش داشت . چون در شام معاویه که انسان بسیار بدی بود بد گویی امام را انجام میداد و نمی گذاشت مردم حقیقت را در باره امام بدانند،مرد شامی وقتی امام حسن علیه السلام را در کوچه دید به آن حضرت دشنام داد.
امام اصلا عصبانی نشد. خیلی آرام به او فرمود:
✨گویا در این شهر ، غریبی؟ اگر گرسنه ای سیرت می کنیم ، اگر جا نداری به تو جا می دهیم و اگر لباس نداری به تو لباس می بخشیم.✨
مرد شامی از رفتار خوب امام حسن خیلی شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی کرد و تازه فهمید امامان چه انسان های خوب و بزرگواری هستند و بعد از این او یکی از دوستان امام شد.
📚قصه برگرفته شده از کتاب من امام حسن (ع) رادوست دارم
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر کودکانه
﴿امام حسن مجتبی﴾
علیه السلام
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸امامِ دوم حسن
فرزندِ پاکِ زهرا
🌼فرزندِ مولا علی
خوشچهره بود و زیبا
🌸نیمهی ماهِ روزه
آمده او به دنیا
🌼بخشندهاست و باشد
کریمِ آلِ طاها
🌸وقتی میشه با فقیر
همسفره و هم غذا
🌼میبینه لطفِ او را
هم بینوا هم دارا
🌸امامِ دومِ ماست
امامْ حسنْ مجتبیٰ
🌼یا رب زیارتش را
نصیبِ ما بفرما
🌸🌼🌸🌼🌸
🍂شاعر : سلمان آتشی
#امام_حسنمجتبی_علیهالسلام
#میلادشان_مبارک
#نیمهی_ماه_رمضان
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کوتاه
🌸دعوت كودكان
روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امام حسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند.
امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.
با اين همه محبت، امام (علیه السلام)فرمود:
بخشش اين بچه ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم.
منبع:
مجموعه داستان دوستان(مهدي وحيدي صدر)
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_377654-mc.mp3
13.84M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 من امام حسن( ع)را دوست دارم
🍃با ولادت امام حسن (علیهالسلام) ولایت و امامت شکل تازهای به خود گرفت و سلسلهی امامت با ولایت ایشان ادامه پیدا کرد.
🔹امام حسن (ع) از نظر چهره بهقدری باشکوه بود که نوشتهاند بعد از رسول خدا (ص) هیچکس همچون ایشان چهرهی شکوهمندی نداشت.
🔹امام حسن (ع) دو بار همهی اموالشان را بین نیازمندان تقسیم کردند و سه بار نیز اموالشان را دو قسمت کردند؛ نصف آن را برای خودشان نگه داشتند و نصف دیگر را هدیه دادند.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
پیر مردی لب ایوان خانه اش نشسته بود و وضو میگرفت
امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد
وضویش را صحیح نمی گیرد
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند.
پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت:«نه .. وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید.تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد.منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هردو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت:«وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
🌸🌼🍃🌼🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودکی
به پیرمرد مسلمان
🔸✨🔸✨🔸
پسرهایِ امام علی (ع)
رد میشدن از لبِ رود
یه پیرِمرد نزدیکشان
کنارِ آب نشسته بود
آنها دیدن که پیرِ مرد
آب میپاشه به دست و رو
آب میریزه به رویِ پا
انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتن (بابا جون)
وضو میگیریم ما دو تا
ببین کدام درستتره
شما بشو داورِ ما
وضویشان را دیدوگفت
چه عالی بود کار شما!
چهقدرقشنگیادمدادین
هزار ماشالله بچهها
#شعر
#یاددادن_وضو_توسط_امامحسن_و_امامحسین_علیهالسلام
#وضو
#روش_تربیتی_صحیح
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نوروز مهدوی
سیر و سماق و سنجد
سبزه وُ تُنگِ ماهی
سَمَنو وُ سیب و سرکه
به سفره کُن نگاهی
بِنْشین کنارِ هفت سین
قرآن بخون تو گاهی
رَها شو از غَما چون
کبوترایِ چاهی
برای دید و بازدید
باید بشی تو راهی
برو به عید دیدنی
عیدی اگر تو خواهی
لحظه ی تحویلِ سال
بِگیم با هم الهی
نباشه توی دل ها
نه غُصّه وُ نه آهی
با اینکه خیلی شادم
دلم میگیره گاهی
هَمَش میگم که ای کاش
تموم شِه چشم بِراهی
بیاد امامْ زمان و
بِجَنگه با سیاهی
بجنگه با بدی ها
با کُفر و با تباهی
من عاشقم خدایا
خدایا تو گواهی
خودت می دونی جُز تو
ندارم هیچ پناهی
حرفم رو بِشنوی کاش
غم از دلم بِکاهی
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_کودکانه_عید_نوروز
#شعر_نوروز_مهدوی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
قو و مرغ.MP3
19.78M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸قو و مرغ
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃⭐️ماشین باری⭐️🍃
جای ماشین
داریم الاغی
پارکینگ او هست
در کنج باغی
نه دنده دارد
نه ترمز و گاز
هر چند گاهی
می خواند آواز
چون می رود راه
با سرعت بیست
اصلا تصادف
در کار او نیست
هم نرم ساکت
هم یک سواری است
او بهتر از هر
ماشین باری است
#شعر
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐧 لانه پَر سیاه 🐧
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پَر سیاه گفت: نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم! و بلوطک هم نرفت.
پَر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات زشت است پَر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات خالی است پَر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم خالی است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو وفندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه.... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
پَر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟
بلوطک پیشش برگشت و گفت: غصه نخور پَر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است. بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟
پَر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4