eitaa logo
قصه های کودکانه
34هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
910 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های بوستان سعدی 🌸ایاز محمود غزنوی غلامی به نام «ایاز» داشت. ایاز از همه ی غلامها زشت تر بود؛ ولی سلطان محمود او را بیشتر از بقیه دوست داشت. روزی یکی از نزدیکان سلطان محمود مهمانش بود. او دید که سلطان از ایاز خواست که در بالای مجلس بنشیند. مهمان با تعجب پرسید: این غلام چه قدر زشت و قدکوتاه است؟ برای چه این قدر به او احترام میگذاری و دوستش داری؟» سلطان خندید و جواب داد: تو نمیدانی موضوع چیست. زشتی و قدکوتاهی او برایم مهم نیست. این غلام ،ماجرای جالبی دارد. الآن برایت میگویم. مدتها قبل، من همراه عده ای از سپاهیان، غلامان و کنیزانم از جنگ برمیگشتم. شب بود و باد تندی می‌وزید. همه ی مشعلهایی که به همراه داشتیم خاموش شد. دانه های شن در هوا میچرخیدند و نمیتوانستیم راه درست را پیدا کنیم،در همان موقع هم پای شتری که از پشت سر من می آمد در چاله ای فرو رفت. شتر بیچاره تلو تلو خورد و به زمین افتاد. صندوقی پر از مروارید، پشت آن شتر بسته شده بود که آن هم افتاد و شکست. همه مجبور شدند بایستند. در آن تاریکی میدیدم که چه طور همه ی همراهانم دنبال آن مرواریدهای براق هستند. آن قدر خسته و بیحوصله بودم که نمیتوانستم به خاطر آن مرواریدها در آنجا بمانم. پس به همراهانم اجازه دادم که آنها را برای خودشان بردارند و من به راهم ادامه دادم و رفتم. آهسته آهسته میرفتم و امیدوار بودم که آنها هم پشت سرم بیایند و در آن بیابان تنهایم نگذارند. در تاریکی شب مدتها راه رفتم. هوا کم کم روشن میشد. احساس کردم که سایه ای دنبالم می آید.وقتی برگشتم ایاز را دیدم که بر اسبی سوار است و به آرامی پشت سرم می‌آید. از او پرسیدم: «تو چند تا از آن مرواریدها را برداشته ای؟» او جواب داد: من برای خدمت به شما آمده ام؛ نه این که برای خودم پول و ثروت جمع کنم.» او وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: «من از خدا جز سلامت شما چیزی نمیخواهم. آنجا بود که فهمیدم این غلام با غلامهای دیگر فرق دارد. حالا بگو ببینم به نظر تو اینطور نیست؟» مهمان جواب داد: در چنین وقتهایی است که میشود دوست واقعی را شناخت. در آن بیابان به جز ایاز، همه به فکر خودشان بودند. من هم اگر غلامی مثل ایاز ،داشتم او را در بالای مجلس می نشاندم و به او احترام میگذاشتم.» 🍃 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز می باشد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام تو کو موش کوچولو؟_صدای اصلی_103599-mc.mp3
4.27M
🐭سلام تو کو موش کوچولو موش کوچولو موش خوبی بود. اما موش کوچولو توی دلش به همه سلام می کرد برای همین هیچ کس صدای او را نمی شنید. او از همه خجالت میکشید... 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍‍‍ این داستان: وقتی_عصبانی_میشم_چیکار_کنم؟ (کنترل خشم) 👆👆👆 🍊 🍋🍊 🍊🍋🍊 🍋🍊🍋🍊 🍊🍋🍊🍋🍊 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸لباس خارکنی ایاز روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه می‌دزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل می‌زند و هیچ کس را راه نمی‌دهد. خودش بعضی وقت‌ها تنها وارد اتاق می‌شود و آنچه دزدیده ذخیره می‌کند سپس خارج می‌شود و دوباره در آن را قفل می‌کند و می‌خواهد با این کار خزینه را خالی کند. سلطان باور نمی‌کرد ولی برای این که به آن‌ها بفهماند که اشتباه می‌کنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند. به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید: «چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص داده‌ای و در آن را قفل کرده‌ای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار داده‌ای؟» ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیده‌ام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها می‌کنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود می‌گویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی می‌پوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.» سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صف بلند مورچه ها_صدای اصلی_433936-mc.mp3
3.07M
🐜صف بلند مورچه ها 🌸«هدی» و «عزیزجون میخوان با همدیگه برن خرید که نظر هدی به یه صف بلند از مورچه ها جلب میشه. 🌼هدی از این که این موجودات این همه کار میکنن و خسته نمیشن تعجب میکنه... 🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که هرچه بیشتر به پدیده های اطرافمون دقت کنیم بیشتر کنجکاو میشیم و بیشتر سؤال میکنیم و بیشتر به وجود پروردگار بزرگ و مهربونمون پی میبریم. 🍂در این قسمت از برنامه ی «یک آیه، یک «قصه عزیزجون به بخشی از آیه ی یازدهم سوره ی مبارکه ی «النحل» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛ قطعاً در اینها برای مردمی که اندیشه میکنند نشانه ای هست. 💭 🐜💭 💭🐜💭 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🐮 سرگذشت فردیناند 🐮🌿 قصه شب”سرگذشت فردیناند”: آن قدیم قدیم ها در اسپانیا گوساله ای بود به اسم فردیناند. همه گوساله های هم سن و سال او می دویدند، می جهیدند و به هم شاخ می زدند، اما فردیناند از این کارها خوشش نمی آمد. فردیناند دلش می خواست تمام روز بنشیند و گل بو کند. دور از چراگاه درختی بود که برای او زیر سایه آن درخت از همه جا بهتر بود فردیناند تمام روز از صبح تا شب زیر سایه آن درخت لم میداد و گل بو می کرد. گاهی مادرش نگران می شد و می ترسید که این تنها نشستن، بچه اش را دلتنگ کند. مادرش به او می گفت: «تو چرا با بقیه گوساله ها بازی نمی کنی؟ نمی دوی؟ شاخ نمی زنی؟» فردیناند سرش را تکان می داد و می گفت: «من اینجا را بیشتر دوست دارم. دلم می خواهد همین جا بنشینم و گل بو کنم.» مادر او، گاو فهمیده ای بود. وقتی که می دید بچه اش این طور خوش تر است، دیگر حرفی نداشت. سال ها گذشت. فردیناند هم بزرگ و بزرگ تر شد. یک گاو نر و نیرومند شد. گوساله هایی که با او در آن چراگاه بزرگ شده بودند، تمام روز، از صبح تا شب با همدیگر می جنگیدند. به همدیگر شاخ می زدند. همدیگر را زخمی می کردند و فقط یک آرزو داشتند. دلشان می خواست گاو میدان گاوبازی باشند. اما فردیناند مانند آنها نبود. فردیناند هنوز دلش می خواست آرام زیر همان درخت بنشیند و گل بو کند. روزی از روزها، پنج مرد که کلاه های عجیب و غریبی به سر داشتند، در رسیدن با آمده بودند تا بزرگ ترین و قوی ترین و بداخلاق ترین گاو را برای میدان گاوبازی انتخاب کنند. با دیدن آنها، گاوها دنبال هم دویدند. از جا جهیدند. نعره کشیدند و با هم جنگیدند تا آن مردها که آمده بودند، خیال کنند آنها خیلی قوی هستند. اما فردیناند کاری به این کارها نداشت. راهش را گرفت و رفت. او به طرف همان درخت همیشگی رفت. وقتی می خواست بنشیند، درست زیر پایش را ندید. به جای اینکه روی سبزه خنک بنشیند، روی یک زنبور وزوزو نشست. فرض کنیم شما یک زنبور وزوزو هستید، اگر گاوی روی شما می نشست، چه کار می کردید. حتما نیشش می زدید. همین بلا هم سر فردیناند آمد. وای، فردیناند از درد دیوانه شد. بالا جهید، نعره کشید. این طرف و آن طرف دوید و سم به زمین کوبید. آن پنج تا مرد او را دیدند و از میان آن همه گاو، فقط او را پسندیدند. بعد فردیناند را توی گاری گذاشتند و بردند. بردند برای جنگ. آن روز شهر خیلی شلوغ بود. چه پرچم هایی! چه رنگ هایی! چه ساز و آوازی! چه سروصدایی! همه خانم ها به موهایشان گل زده بودند. وسط میدان هم تماشا داشت! پیش از همه نیزه داران پیاده شدند. آمده بودند تا نیزه ها را به تن گاو جنگی بزنند. بعد نیزه داران سوار با اسب ها و نیزه های بلند آمدند. آنها می خواستند تن گاو جنگی را سوراخ کنند تا خشمگین شود و بهتر و بیشتر بجنگد. بعد نوبت گاوباز اصلی رسید. آن مرد مغرور که خیال می کرد از همه قوی تر است، به خانمها تعظیمی کرد و کلاه قرمزش را برداشت. او خیال داشت با شمشیری که همراهش بود، آخر از همه به گاو حمله کند. سرانجام گاو به میدان آمد. شما گاو را می شناسید؟ نه؟ گاو فردیناند بود. اسمش را گذاشته بودند: «فردیناند وحشی» تمام نیزه داران سوار و پیاده، حتی گاوباز اصلی از فردیناند می ترسیدند. فردیناند میان میدان دوید. همه مردم دست می زدند و هورا می کشیدند. آنها منتظر جنگ بودند. جنگ یک حیوان درنده که سم می کوبید، نعره میزد، هرچه دستش می رسید با شاخ هایش پاره می کرد و حمله می کرد، اما فردیناند که جنگی نبود، وقتی میان میدان رسید، چشمش به موهای خانم ها افتاد که پوشیده از گل بود. آرام نشست و بو کرد. نیزه داران هرچه کردند نه وحشی شد و نه جنگید. فقط نشست و بو کشید. گاوبازان، نیزه سواران سواره و پیاده، همه خشمگین شدند. به خصوص گاوباز اصلی که پاک اخم هایش توی هم رفته بود. چون بساط خودنمایی اش به هم ریخته بود. پس از آن مجبور شدند فردیناند را به خانه اش برگردانند. تا آنجایی که من می دانم، فردیناند هنوز هم آرام زیر همان درخت نشسته است و گل بو می کند. خوش به حالش! 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🎲💭جوجه خروس نادان💭🎲 روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.  مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟ جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احترام می گذارید. اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود. جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال  خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم. اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم. جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است،  اما رویای سفر با کالسکه  به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه. و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند. صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغیکه از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی. اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم. گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند  که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورد و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید! گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست. ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند. از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است. 🌼نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زیر خاک بهتره_صدای اصلی_48813-mc.mp3
5.19M
🌸 زیر خاک بهتره 🐛توی دل خاک یک کرم کوچک با مادربزرگش زندگی می کرد و همیشه دوست داشت روی زمین و زیر آفتاب زندگی کند و هر چقدر که مادر بزرگ برایش توضیح میداد که دنیای بالا برای ما خطر دارد کرم کوچولو متوجه نمی شد که نمی شد. مادربزرگ به کرم کوچولو گفت ... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭐️❤️ صاحب الزمان ❤️⭐️ من یار مهربانم من صاحب الزمانم  اگر می خوای بدونی امام شیعیانم  سیده نرجس خاتون مادر خوش نشانم  آورده است به دنیا در نیمه ی شعبانم  حضرت عسکری بود بابای مهربانم  من مهدی و قائمم حجت این زمانم  من می بینم شما را با هر دو چشمانم  مواظب شماهام با هر دو دستانم ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
: وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رنگ و وارنگ_صدای اصلی_48735-mc.mp3
5.22M
🌸 رنگ و وارنگ دهقانی توی گاری اش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد آدمک پنبه ایی دنبال گاری دوید اما به گاری ،نرسید و از خستگی روی سنگی نشست آدمک پنبه ایی موجود عجیبی را دید و از او پرسید تو چه جور حیوانی هستی؟ موجود روی درخت گفت من آفتاب پرست هستم... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سگ طمع کار روزی بود و روزگاری سگی در بیشه ای قدم میزد و دنبال غذا می گشت از دور ، یک تکه نان خشک دید.دوید و آن را خورد زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «چه قدر کم بود به ته شکمم هم نرسید ! باید یک غذای درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. بعد دوباره شروع به گشتن کرد ، این بار از دور چیز دیگری دید و به طرفش دوید آن را به دندان گرفت؛ اما هر چه گاز زد و این طرف و آن طرفش کرد دید که خوردنی نیست.تکه ای نمد بود که وسط بیشه افتاده بود،سگ واق واقی کرد و با حرص گفت: «وای شکمم چه قار و قوری راه انداخته او نمد را به گوشه ای پرت کرد و به راه افتاد. همین طور که می رفت ناگهان استخوانی را کنار جوی آبی دید. چشمانش از خوشحالی برقی زد، فوری دوید و آن را به دندان گرفت و گفت: به این میگویند یک غذای حسابی. آقاسگه این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا مبادا کسی آن دور و برها باشد و او با خیالی آسوده برود گوشه ای بنشیند و با راحتی آن را بخورد. به جوی آب نگاه کرد ناگهان چشمانش از تعجب چهار تا شد. او عکس خودش را در آب دید؛ ولی فکر کرد سگ دیگری است که او هم استخوانی به دهان گرفته و آنجاست. در دل گفت: وای... چه استخوان درشت و خوش مزه ای دارد باید آن را هم به چنگ آورم. او آن قدر از دیدن استخوان ذوق زده شد که دهانش را باز کرد و به طرف استخوان حمله برد؛ ولی استخوان خودش در جوی افتاد و آب آن را با خود برد. دوباره به آب نگاه کرد. عکس خودش را در آب دید و گفت «وای... سگ بیچاره... استخوان تو را هم آب برد! کاشکی به تو حمله نمی کردم و هر کدام استخوان خودمان را میخوردیم بعد راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری برای خود پیدا کند 🚫ارسال مطالب فقط با ذکر آدرس و نام کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇ قسمت اول ◇ هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند… اُردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اُردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اُردک ششمی نمی خواست از رود بیرون بیاید.می خواست باز هم در رود شنا کند. می خواست برود قو ها را تماشا کند. قو ها در استخری که در پایین رود بود شنا می کردند. مادر جوجه اُردک به او می گفت :ـ«هوا سرد است.از اینجا تا استخر خیلی راه است.تو نمی توانی این راه را بروی.خسته می شوی . تو هنوز جوجه اردک کوچولویی هستی.» جوجه اُردک گفت:«نه، نه، من دیگر اُردک بزرگی شده ام. من می توانم بروم و قو ها را ببنم و برگردم.من دلم می خواهد بروم وقو ها را تماشا کنم.» مادرش گفت:« خوب، برو، قو ها را ببین و برگرد.ما همین جا زیر این درخت بزرگ منتظر تو می مانیم.وقتی که خسته و گرسنه شدی یا سردت شد، به اینجا برگرد.» جوجه اردک حرف مادرش را شنید.آن قدر خوشحال شد که به درخت بزرگ نگاه هم نکرد.فقط فریاد کشیدو گفت:« خداحافظ!» آن وقت شنا کردو دور شد.ولی تا استخر خیلی را بود. جوجه اردک نمیتوانست به این زودی ها به آنجا برسد.او شنا کرد و شنا کرد. خسته شد. ولی باز هم شنا  کرد. دلش می خواست هرطور که شده به استخر برسد و قو ها را ببیند. عاقبت به استخر رسید. توی استخر چند تا قو شنا می کردند. آن ها خیلی زیبا بودند. زیبا تر از هر حیوان دیگر.آن ها در استخری که پر از مه بود، آرام شنا می کردند. مدتی روی آب استخر ماند و قو ها را نگاه کرد. بعد با خودش گفت:«حالا دیگر باید برگردم. باید پیش مادر و خواهر ها و برادرهایم بروم. زیر آن درخت بزرگ. آنها در آن جا منتظر من هستند.» آن وقت جوجه اردک برگشت. باز شروع کرد به شنا کردن. مدتی شنا کرد. دیگر به راستی خسته شده بود. پاهایش درد گرفته بود. فکر می کرد که دیگر نمیتواند شنا کند. تازه سردش شده بود. بعد مدتی، جوجه اردک، به آسمان نگاه کرد. ابر های زیادی آسمان را پوشانده بودند. با خودش گفت:«خیلی وقت است که دارم شنا می کنم. حالا دیگر باید به درخت بزرگ برسم.چه خوب است که باز کنار خواهرم باشم! چه خوب است که باز با خواهر ها و برادر هایم دانه بخورم.» آن وقت به درخت های کنار رود نگاه کرد. در آنجا، در هر قدم چندتا درخت بود.همه آن درخت ها هم بزرگ بودند. جوجه اردک باز با خودش گفت:« همه این درخت ها بزرگ هستند. من نمی دانم مادرم زیر کدام یک از درخت ها منتظر من است. درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود چه درختی بود؟ باید فکرکنم و به یاد بیاورم آن درخت چه درختی بود.» ولی جوجه اردک هر چه فکر کرد به یاد نیاورد.او شنا کرد و پیش رفت در کنار رود درخت بلوط بزرگی دید. از رود بیرون آمد پای درخت بلوط رفت. مادرش آنجا نبود. جوجه اردک باز هم به رود برگشت. شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت صنوبر بزرگی دید. از رود بیرون آمدپای درخت ارون رفت مادرش آنجا هم نبود. جوجه اردک باز توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت سرو دید. از رود بیرون آمد و پای درخت سرو رفت. مادرش آنجا هم نبود. همان وقت آسمان رعد و برق زد. جوجه اردک فهمید که می خواهد باران ببارد.با عجله به رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت و دیگر پاهایش نیروی شنا کردن نداشتند. خستگی و سرما داشت او را از پا در می آورد.جوجه اردک با خودش گفت:«چرا به درختی که مادرم زیرآن ایستاده بود نگاه نکردم؟من دیگر هرگزمادرم را پیدا نخواهم کرد. من آنقدر خسته و گرسنه در رود شنا می کنم تا از سرما بمیرم.» ادامه دارد.... ╲\╭┓ ╭🌳🦆 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇قسمت دوم◇ در همین وقت جوجه اردک به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد پای درخت گردو رفت.مادرش آنجا هم نبود. باران شروع به باریدن کردن او زیر باران دوباره شنا کرد.با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند مادرش را پیدا کند. او شنا کرد و شنا کرد به درخت نارنجی رسید.مادرش آنجا هم نبود.جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید.مادرش هیچ یک از آن ها نبود. جوجه اردک با خودش گفت:« حالا میفهمم که من آنقدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام. اگر من بزرگ شده بودم، می توانستم را خانه مان را پیدا کنم.اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. گر من بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.» جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد به دورو برش نگاه کرد.باز با خودش گفت:« من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظرم بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.» دیگر هوا داشت تاریک می شد. جوجه اردک احساس کرد که از خستگی و سرما دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد ه ناگهان صدایی شنید: کواک. کواک. کواک. جوجه اردک از خوش حالی فریاد کشید و گفت:«این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!» دید که باز هم پا هایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود. مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود. وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید باز هم کواک کواک کرد و گفت:« تو کجا بودی؟ وای زیر باران خیس شدی!ما باید به خانه برگردیم. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.» جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر. خود من هم ناراحت بودم فکر می کنم خیلی مانده است که بزرگ شوم.» بعد هم تمام ماجرا را تعریف کرد که به سراغ انواع درخت ها رفت، ولی آنها را پیدا نکرد. مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید و گفت:« جوجه من ، تو درست می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای.ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته شدی، کمی سردت شد، ترسیدی ومارا گم کردی، ولی با همه این ها رفتی و قو های زیبا را دیدی. این خیلی خوب است.یادت باشد که خواهر ها و برادر هایت قو ها و درخت هایی را که تو دیده ای ، آنها ندیده اند. این خیلی خیلی خوب است. آن وقت جوجه اش را زیر پرو بالش گرفت. و به طرف لانه اش به راه افتاد. پایان... ╲\╭┓ ╭🌳🦆 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روباه کوچولو_صدای اصلی_48732-mc.mp3
5.28M
🦊 روباه کوچولو 🌳توی یک جنگل زیبا و توی یک روز قشنگ روباهی با خانواده اش به جنگل آمدند. اسم بچه خانواده دم کپلی بود و چون تازه به جنگل آمده بودند خجالت میکشید با بچه ها بازی کنند و بیرون برود. یک روز دم کپلی به اصرار مادرش بیرون رفت و پشت بوته ها قایم شد تا بچه خرگوشها و لاکپشتها برای بازی بیرون آمدند اما با دیدن روباه فرار کردند. لاکپشت که نتوانسته بود فرار کند و فقط سرش را توی لاکش کرد بود به دم کپلی گفت... 👆ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸چه دلنشین است 💦صبحگاهی که با لبخند 🌸و امید همراه باشد 💦امیدوارم امـروز 🌸از زمیـن و زمـان 💦مانند باران برایتـان 🌸خوشبختی و برکت 💦و امیـد ببـارد 🌸سلام صبحتون زیبـا ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
تهیه سوپ سرماخوردگی کودکان 🍵 سوپ روغن کنجد و مرغ🍵 مواد لازم: 😘 🍗مرغ 200 گرم 🍜رشته فرنگی 1 فنجان 🍶روغن کنجد 3 قاشق غذاخوری 🥙شوید ساطوری شده 3 قاشق غذا خوری 🧅پیاز نگینی شده 1 عدد متوسط 🚰آب 5 لیوان 🧂نمک و ادویه به خصوص زردچوبه  به مقدار لازم طرز تهیه: 😍 این سوپ به دلیل اینکه این سوپ برای پیشگیری از سرما خوردگی تهیه می شود تمام مواد داخل آب پخته می شود. به این صورت که بعد از اینکه نیم ساعت مرغ را آب پز کردید مواد را داخل ظرف مورد نظر برای طبخ سوپ بریزید و همه را با هم طبخ کنید. مصرف این سوپ در یکبار در روز بسیار توصیه می شود. 🌸با توجه به اینکه سرماخوردگی کودکان در این فصل زیاده ، مراقبت و تغذیه مناسب بسیار سفارش میشه ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐻🐰تعجب خرگوش کوچولو🐰🐻  در یک روز بسیار سرد، خرگوش کوچولوی توپولی احساس سرما کرد و تمام بدنش می لرزید. او به خودش گفت: “باید بروم مقداری هیزم بشکنم و با آنها آتش روشن کنم.” بنابراین تبرش را در چرخ دستی گذاشت و به سوی جنگل راه افتاد. اما کار و فعالیت برایش سخت بود، چون خیلی کوچولو بود و نمی توانست سریع کار کند، در نتیجه کار به کندی پیش می رفت. او فقط چند قطعه چوب باریک برید. در همان موقع آقا خرسه که از سرما بینی اش کبود شده بود، نزدیک او شد. آقا خرسه به خرگوش گفت: ” خرگوش کوچولو، خواهش میکنم تبرت را به من قرض بده، چون میخواهم هیزم بشکنم و اجاق خانه ام را روشن کنم.” خرگوش کوچولو با خوشحالی تبرش را به او داد و گفت : ” من که بیشتر از این نمی توانم هیزم بشکنم بهتر است آن را به دوستم بدهم.” آقا خرسه به خرگوش قول داد که خیلی زود تبرش را برگرداند. آقا خرسه با دستان قوی و بزرگش تبر را گرفته بود و در هوا تاب میداد. به زودی صدای “ترق، ترق” آن در جنگل بلند شد. در عرض چند دقیقه، او یک عالمه هیزم جمع کرد. بعد هیزم ها و تبر را برداشت و به سوی خرگوش کوچولو رفت. خرگوش با تعجب گفت : ” تمام شد؟ تو که بیشتر از چند لحظه از آن استفاده نکردی! ” او این را گفت و تبر را از خرس گرفت و دوباره شروع کرد به شکستن هیزم. در همان موقع آقا خرسه پرسید: ” خرگوش کوچولو برای چه انقدر هیزم می شکنی؟ ببین من بدون تبر تو اصلا نمی توانستم هیزم بشکنم. این چوب ها برای من خیلی زیاد است. تو می توانی مقداری از آنها را برای خودت برداری” خرگوش خوشحال شد و گفت : ” آقا خرسه راست می گویی؟ ” آقا خرسه گفت : ” البته که راست می گویم. ” بعد آقا خرسه تمام کنده های باریک را در چرخ دستی سبز رنگ خرگوش کوچولو گذاشت و خودش خوشحال و خندان بقیه کنده های بزرگ و سنگین را برداشت و با شتاب به سوی خانه اش راه افتاد. آقا خرسه خندید و دستی به گوش های تپلی خرگوش کشیده و گفت : ” وقتی که تو با مهربانی تبرت را به من قرض می دهی من چرا مثل تو خوب و مهربان نباشم؟! ” بعد دوتایی با هم خندیدند و به خانه رفتند. آن روز خانه هر دوی آنها گرم تر و روشن تر از همیشه بود. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
قصه ی ابر و باران_صدای اصلی_223878-mc.mp3
4.88M
⛈ قصه ابر و باران ابرکوچولو در آسمان آبی بالا و پایین می پرید. ابرهای سیاه و سفید هم آمدند و همه با هم شروع به بازی کردند. ابرها خوشحال بودند و آواز می خواندند. باد صدای آنها را شنید و آمد تا با آنها بازی کند. 👆ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏀آموزش نقاشی قارچ🏀 عالیه ببینید و واسه کوچولوها انجام بدین😍 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿  توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد. یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟” خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.” توپی گفت: «من هم با تو می آیم.” خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟” برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.» توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد. توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟” مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.” توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟” توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.” پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی” توپی گفت: “چکاری؟” پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.” توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند. پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.” 🐻🌸🌸🌸🌸🐻 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨⭐️ امام زمان ⭐️✨ یک روز‌‌ هنگام سحر گل‌ها شکوفا می‌شود آن روز او می‌آید و مهمان گل‌ها می‌شود خون در رگ گلبرگ‌ها آن روز جاری می‌شود آن روز این دنیا پُر از عطر بهاری می‌شود فریاد شادی می‌رود از شوق او بر آسمان آن روز او می‌آید و مهدی، همان صاحب زمان(عج) ⭐️با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تصمیم کیسه زباله ها _صدای اصلی_223950-mc.mp3
4.76M
🌸تصمیم کیسه زباله ها 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر «مقام معلم» 🌸🌼🍃🌼🌸 بس که مُعظّم بوَد مقامِ معلم بر همه واجب شد احترامِ معلم 🌸🍃 کودک و پیر و جوان و مرد و زنِ ماست بهره‌ور از لطفِ مستدامِ معلم 🌼🍃 نهجِ بلاغه کتابِ حضرتِ مولا پُر بوَد از حکمتِ کلامِ معلم 🌸🍃 ﴿صَیَّرَنی‌عَبد﴾گفت حضرتِ حیدر تا بشناسد به ما مَرامِ مُعلِّم 🌼🍃 روزِ قیامت میانِ عرصه‌ی محشر عقل فرو مانَد از مقامِ معلم 🌸🍃 هست برازنده‌یِ بهشتْ مُسَلّم هر که بوَد در جهان غلامِ معلم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر: سلمان آتشی امام علی علیه السلام فرمودند: مَن عَلَّمَنی حرفاً قد صَیَّرَنی عبداً هرکس به‌من کلامی‌ بیاموزد مرا بنده خود ساخته است. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم یک دانه لوبیا مورموری همراه دوستانش به دشت می‌رفت و آواز می‌خواند:«من مورچه‌ای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته» به دشت که رسیدند به دانه‌ها نگاه کرد. مورچه‌ها تند تند دانه‌ها را برمی‌داشتند و به طرف لانه می‌بردند. مورموری دوست کوچکش ریزه‌میزه را دید. جلو رفت و پرسید:«می‌خواهی این دانه‌ی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزه‌میزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبک‌تر باشد سرعتم بیشتر می‌شود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه می‌برم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد. وقتی ریزه‌میزه برگشت تا دانه‌ی دیگری بردارد مورموری هنوز دانه‌ای انتخاب نکرده بود. ریزه‌میزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانه‌های نخود و لوبیا روی زمین ریخته می‌توانی آن‌ها را برداری؟» مورموری سینه‌اش را جلو داد. گفت:«بله که می‌توانم» و به طرف دانه‌های لوبیا و نخود رفت. یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانه‌ی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید. به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانه‌ی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمی‌رفت. چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانه‌ی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت. ریزه‌میزه از راه رسید. دانه‌ی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!» مورموری لب‌هایش را جمع کرد. دانه‌ی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری می‌کنم داخل لانه نمی‌رود» ریزه‌میزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی می‌توانی دانه را به لانه ببری» مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده می‌کنم» 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رده سنی:۸+ 🐉چاه و اژدها روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد. هوا خوب بود و باد ملایمی می‌وزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او می‌دوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخه‌هایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟» مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با ترس و لرز گفت: «وای... مار...» که بود او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند. مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود. مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی افتادم!» صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید. مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود. با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد. او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود. مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت: «وای... چه عسل خوش مزه ای!» سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد. او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم! 🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ابری شبیه کلاغ_صدای اصلی_433937-mc.mp3
2.65M
🌨ابری شبیه کلاغ 🌸عزیزجون توی محله ی باصفا هدی رو می بینن. هدی لباس گرم پوشیده و اومده تا آسمون ابری رو تماشا کنه. عزیزجون و هدی با نگاه کردن به ابرها اونا رو شبیه چیزای مختلف میبینن مثلاً یکیشون لاک پشت و اون یکی شبیه کلاغه... . 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که ابرها وزن زیادی دارن به خصوص ابرهای باران زا 🌼خداوند متعال در حدود ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که علم بشر امکانات لازم برای اندازه گیری وزن ابرها را نداشت به این نکته اشاره کرده است. پس این نیز دلیلی بر حقانیت قرآن کریمه. 🍃 در این قسمت از برنامه‌ی یک ،آیه یک قصه عزیزجون به آیه ی دوازدهم سوره ی مبارکه ی «رعد» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَ يُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛ اوست که برای (بیم از قهر و امید به) رحمت خود برق را به شما می نماید و ابرهای سنگین را پدید می آورد.» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا