tery-va-tokhmemorghe-gomshodeh-1.pdf
1.87M
#قصه_کودکانه
تری و تخم گمشده
توضیحات:پی دی اف
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
خونه ای برای قاصدک مهربون
👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خونه ای برای قاصدك_صدای اصلی_304894.mp3
14.3M
#قصه_صوتی
خونه ای برای قاصدک مهربون
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#خرگوش_باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش🐇 باهوشي زندگي مي كرد .
🌴🌳🌲🌵🍀☘🍃🌿🌾🌱🎋🎍
يك گرگ پير🐕و يك روباه🐺 بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .
ولي هيچوقت موفق نمي شدند .
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .
😁😁😁
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي 🍄رشد مي كند و خودت را به مردن بزن .
من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .
گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .
😭😭😭
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي🍄 جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .
خرگوش از اين خبر خوشحال شد😊 پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد .🍄 از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .
🚺🚹🚼
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .
🐇🐇🐇🐇🐇🐇
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .
گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .
خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
اشتباه فرزندتان راگردن کسی نیندازید
اگر زمين ميخورد زمین را نزنید
اگركاراشتباهي کرد ؛
نگوييد بچه من نبوده
چون او میآموزد که
مسئولیت کارش رانپذیرد
و براي اتفاقات
همیشه ديگران را مقصر بداند
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
چی مال کیه؟
مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان میزنم»
به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. میخواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده میخواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!»
مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!»
عرفان خندید:« معلوم است که نمیشود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!»
مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرفهای بچهها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد.
سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است»
دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!»
عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است»
پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد»
عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟»
مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است»
مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
خاله قور قوری🐸
قصه در مطلب بعدی👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خاله قورقوری_صدای اصلی_255130.mp3
10.98M
#قصه_صوتی
خاله قور قوری🐸
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
منم بیام تولد؟
موشی و دوستانش که از بازی خسته شده بودند نفس زنان کمی نشستند. خستگی شان که در رفت خواستند دوباره بازی کنند، اما توپشان را پیدا نکردند، باز هم میمونک توپ را برداشته بود تا سر به سرشان بگذارد. میمونک از بالای درخت توپ را نشان داد و گفت:« اگر می توانید بیایید و توپتان را پس بگیرید » بعد هم بلند خندید و روی شاخه ی دیگری پرید. موشی اخم هایش را در هم کرد و گفت:«واقعا که ما هربار بازی می کنیم تو باید مزاحم شوی!» بعد هم با دوستانش از آن جا دور شد.
میمونک که حوصله اش سر رفته بود، بی سرو صدا به سمت مزرعه ی هویج رفت؛
از بالای درخت آویزان شد و یواشکی پشت خرگوشی را غلغلک داد، سریع به بالای درخت برگشت، خرگوشی این طرف سر کشید، کسی را ندید، آن طرف سرکشید، کسی را ندید. دوباره مشغول چیدن هویج شد. میمونک دوباره از شاخه ی درخت آویزان شد و خرگوشی را غلغلک داد و پرید بالا، خرگوشی اخم هایش را در هم کرد بلند شد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید، میمونک بلند زد زیر خنده.
خرگوشی با اخم گفت:«واقعا که! تو تا کی می خواهی بقیه را اذیت کنی!؟»
بعد هم سبد هویجش را برداشت و به خانه اش رفت.
میمونک در فکر بود این بار سر به سر چه کسی بگذارد؛
از شاخه های درختان بالا و پایین می پرید که جوجه های خانم طاووس را دید. آن ها داشتند با هم قایم باشک بازی می کردند. جلو رفت و گفت:« چرا این جا ایستادید الان آقا گرگه را دیدم که داشت به این جا می آمد، او می خواهد شما را بخورد» رنگ پرهای سبز و زیبای جوجه ها پرید با گریه به خانه برگشتند.
خانم طاووس جوجه ها را زیر بالَش گرفت و گفت :« چه شده چرا گریه می کنید؟ چرا می لرزید؟» جوجه اولی گفت:« میمونک گفت گرگ نزدیک خانه ی ماست» جوجه ی دومی گفت:« میمونک گفت آمده ما را بخورد» خانم طاووس جوجه ها را بوسید و با ناراحتی گفت:« از دست این میمونک»
بعد هم سراغ خانم خرگوش رفت، مامان موشی هم آن جا بود. آمده بود تا آن ها را برای جشن تولد موشی دعوت کند. خانم طاووس گفت:« اگر میمونک را دعوت کنی من نمی آیم » خرگوشی دست بر روی شانه ی مامان موشی گذاشت و گفت:« من هم نمی آیم او فقط باعث آزار و اذیت دیگران است.»
مامان موشی لبخندی زد و گفت:« حق باشماست میمونک را دعوت نمی کنم »
روز بعد همه به خانه ی موشی رفتند. میمونک حوصله اش سر رفته بود، از این شاخه به ان شاخه می پرید تا کسی را ببیند و با او بازی کند، اما کسی را ندید.
روی شاخه ای نشست و مشغول خوردن موز شد، لاک پشت را دید که آرام آرام نزدیک می شد، یک دفعه پرید جلوی لاک پشت!
لاک پشت با وحشت خودش را داخل لاکش پنهان کرد، میمونک بلند شروع کرد خندیدن! لاک پشت سرش را از لاک بیرون آورد و بر سر میمون فریاد زد:« چرا اینکار را کردی ترسیدم! خجالت نمی کشی؟مدام با کارهایت دیگران را اذیت میکنی!» میمونک بغض کرد گفت:« من نمی خواستم شما را اذیت کنم خواستم بازی کنم» لاک پشت کمی آرام تر شده بود گفت:« این کار بازی نیست کسی از بازی های تو خوشش نمی آید» میمونک سرش را پایین انداخت. لاک پشت ادامه داد:«دیروز توپ موشی و دوستانش را برداشتی، خانم خرگوشی را اذیت کردی، جوجه های طاووس را ترساندی» میمونک همانطور که سر به زیر انداخته بود گفت:« من فقط میخواستم با آن ها بازی کنم»
لاک پشت سرش را تکان داد و گفت:« اما آن ها ناراحت شدند به خاطر همین کارهایت تولد موشی دعوت نشدی» میمونک اشک هایش را پاک کرد و گفت:« من هم می خواهم به تولد بیایم»
لاک پشت کمی فکر کرد و گفت:« باشد تو با من بیا اما قول بده با دوستانت درست بازی کنی!» میمونک بالا و پایین پرید و گفت:« قول می دهم» اشک هایش را پاک کرد و گفت:« همین جا بمان من زود بر می گردم» میمونک رفت و از بالای درخت چندتا فندق رسیده و خوشمزه چید تا به موشی هدیه بدهد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#سلسله_احادیث_پزشکی
💫 امام رضا علیهالسلام:
هرکس می خواهد در همه زمستان از سرما خوردگی در امان بماند، هر روز، سه لقمه عسل بخورد.
📚 منبع : طب الإمام الرضا (ع) ، ص ۳۷ .
بحارالانوار، ج۶۲، ص ۳۲۴ .
دانشنامه احادیث پزشکی ج۲، ص:۴۰۴
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
💕💕
پدر برای دختر، نقش اولین جنس مخالف را دارد.
دختر در کنارِ پدر، قدرت، مقاومت، توانمندی و... را میآموزد.
پدر به دختر اجازه ریسک کردن، جسارت و تلاش برای کارهای نو را میدهد.
حتما دخترها باید ساعتهایی از روز را در کنار پدر باشند تا ابعاد مختلف وجودشان رشد کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
چه خبره...؟!
:«چقدر وول میخوری یکم اروم بگیر» یشمی سرش را بالا گرفت، این را گفت و آرام سرجایش نشست.
صورتی اخمی کرد. کمی جا به جا شد:«خب حوصلهم سر رفته میخوام ببینم اون بیرون چه خبره»
یشمی لبهای سنگیاش را جمع کرد. بلند گفت:«میخواستی چه خبر باشه؟ اگه گذاشتی یکم استراحت کنیم»
سفیده چشمانش را باز کرد:«اه چه خبرتونه؟ سر و صدای اینجا کم نیست شما هم همش تو سر و کلهی هم میزنید!»
یشمی به دیوارهی گونی تکیه داد:«از این صورتی بپرس که همش وول میخوره»
صورتی سرش را پایین انداخت:«چرا همش به من گیر میدی؟»
رویش را برگرداند. ساکت به گوشهای خیره شد. یشمی دلش سوخت. جلو رفت:«خیلی خب حالا گریه نکن»
صورتی آرام گفت:«من دارم این تو خفه میشم دلم میخواد برم بیرون. ما رو از کوه مهربون جدا کردن معلوم نیست میخوان چه بلایی سرمون بیارن»
یشمی سرش را جلو آورد:«ترسیدی؟»
صورتی لبهایش را جمع کرد:«نخیر نترسیدم»
یشمی لبخند زد:«بیا بپر روی من از اون بالا نگاه کن ببین میتونی ببینی اینجا چه خبره یانه!»
لبهای صورتی به خنده باز شد. روی پشت یشمی ایستاد. خودش را بالا کشید. یشمی داد زد:«چه خبره؟ چی میبینی؟»
صورتی جیغی کشید و پایین پرید. یشمی دوباره پرسید:«خب چی دیدی؟»
صورتی زبانش بند آمده بود. نگاهی به یشمی کرد، نگاهی به سفیده که حالا چشم دوخته بود به دهان او.
صورتی نفس محکمی کشید و گفت:«هههههمون اااااقا که ممممارو از کوه بببببرداشت ممممعلوم ننننیست چچچچه بلااییی سسسسر کککککبود ببببیچاره دددداره مممممیاره»
یشمی به سفیده زل زد:«حالا باید چیکار کنیم؟»
سفیده سرش را پایین انداخت. دلش گرفت. دوست نداشت چنین بلایی سرش بیاید.
سرو صدا قطع شد. کار مرد تمام شده بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صورتی به یشمی گفت:«برگرد دوباره برم بالا ببینم چه بلایی سر کبود اومده»
یشمی برگشت. صورتی پشتش سوار شد. سرک کشید. صدا زد:«اهای کبود صدای من رو میشنوی؟ حالت خوبه؟»
صدایی نشنید. بلندتر صدا زد:«اهااااای کبود با توام»
کبود تازه صدای صورتی را شنیده بود. بلند شد. همانجا نشست. از ان بالا گونی را میدید و صورتی را که از بالای گونی سرک میکشید. صورتی نگاهی به کبود کرد. چشمانش گرد شد:«وای چقدر زیبا شدی؟!»
کبود نگاهی به خودش کرد:«بله که زیبا شدم میبینی؟ حالا شبیه یک نگینم»
صدای پای مرد را شنید. سرجایش برگشت. صورتی هم از پشت یشمی پایین پرید:«کبود خیلی زیبا شده! حسابی میدرخشه»
یشمی گفت برگرد حالا نوبت منه که ببینم»
صورتی برگشت یشمی پشتش سوار شد و سرک کشید. مرد پشت میز نشسته بود. کبود را که حالا یک نگین زیبا و درخشان شده بود برداشت. روی رکاب نقره ای رنگی سوارش کرد. بعد انگشتر را به دست کرد. یشمی بیاختیار برایش کف زد. با این کار تعادلش بهم خورد و افتاد توی گونی کنار سفیده. سفیده داد زد:«اخ چیکار میکنی مواظب باش»
یشمی گفت:«ببخشید» کنار صورتی نشست:«من هم دلم میخواد یک انگشتر بشم»
مرد به گونی نزدیک شد. سنگها صدای پایش را که شنیدند ساکت و آرام سرجایشان نشستند.
حالا نوبت صورتی بود. از خوشحالی برقی زد و آماده ی تراشیده شدن شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
بهترین خوراکی برای کودکان در فصول سرد
حبوبات:گرم کننده بدن
مواد نشاستهای:تقویت کننده سیستم ایمنی مثل سیب زمینی
سبزیجات:ضدعفونی کننده بدن و ضدمیکروب مثل پیاز، سیر، شلغم
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام صادق عليه السلام:
همانا خداوند به بنده، به خاطر محبّت زياد او به فرزندش، رحم مى كند
إنَّ اللّهَ لَيَرحَمُ العَبدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ
الكافی ج 6 ص 50
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صدای بوق ماشین_صدای اصلی_78969.mp3
12.89M
#قصه_صوتی
#عنوان :صدای بوق ماشین🚕
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه : سیب قرمز🍎
با تشکر از:
#نویسنده : #باران(مهدیه حاجی زاده)
#نقاش:#سحرصدارت
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
۸ جمله طلایی کودکان عاشق شنیدن آن هستند
تو خیلی با اراده ای یعنی: آفرین که پشت کار داری.
خودت تصمیم بگیر یعنی: تو آدم مستقلی هستی.
احساستو می فهمم یعنی: ما تو رو درک میکنیم.
چقدر خوب حرف میزنی یعنی: روابط اجتماعی خوبی داری.
ممنون که به من کمک می کنی یعنی: تو آدم توانمندی هستی.
ما بهت افتخار میکنیم یعنی: اعتماد به نفس داشته باش.
من و مامان همیشه کنار تیم یعنی: تو در کنار ما امنیت داری.
ما خیلی دوستت داریم یعنی: پدر و مادرت عاشق تو هستند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
پسرک و درخت سیب
روز درخت کاری🌳🌲🌳
به مناسبت روز درخت کاری 🌳
قصه در مطلب بعدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روز درختكاری_صدای اصلی_108382.mp3
13.2M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
پسرک و درخت سیب
روز درخت کاری🌳🌲🌳
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#یک_آیه
🔸🔶 و إِنْ يُرِدْکَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ
قسمتی از آیه 107 سوره یونس
💠 ترجمه: و اگر(خداوند) اراده خیری برای تو کند، هیچ کس مانع فضل او نخواهد شد!
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
مینای غمگین
درجنگل های هندوستان حیوانات زیادی کنار یکدیگر زندگی می کردند.
لابە لای شاخە های درختان آشیانە انواع پرندگان مانند، طوطی، سار، مرغ های عشق ومرغ های مینا وجود داشت ، کە روزها هر یک از این پرندگان برشاخەای می نشستند با شادمانی شروع بە خواندن آوازو تولید انواع صدا ها می کردند.
وکل روز صدایشان در جنگل می پیچید.
درمیان این پرندگان مرغ مینایی غمگین بود کە از شنیدن آن همە صداهای جورواجور خستە شدە بود.
مینای غمگین و بالهایش را روی گوشش می گذاشت و چشم هایش را می بست کە هیچ صدای را نشنود.
یک روز تصمیم گرفت از جنگلهای هندوستان برود بەجای کە صدا ی نباشد.
خلاصە مینایی غمگین بالهایش را گشود و پرواز را آغاز کرد.
به هر جنگلی کە می رفت صداهای مختلف وجود داشت
اما مینای غمگین تسلیم نشد بازهم پرواز کرد. دورو دورترشد تا بلاخرەبە جزیرە ای دوردست بە نام جزیزە قناری رسید.
در جزیر قناری فقط یک نوع صدا بە گوش می رسید آن هم صدای چهچە قناری ها بود.
مینای غمگین خوشحال شد و گفت: این جزیرە همان جای است کە من دنبالش می گردم. دراینجا فقط یک صداوجود دارد.
خلاصە مینایی غمگین دیگر غمگین نبود.
او در لابە لای شاخەی درختی بلند و زیبا در همسایگی قنارها آشیانەای درست کرد و با خوشحالی در آنجا زندگی جدیدی را آغاز کرد.
صبح ها با صدای گوشنواز قناری ها بیدار میشد.
مینا تصمیم گرفت آواز قناری هارا یاد بگیرد و چون علاقەی زیادی بە آواز قناری ها داشت خیلی زود یاد گرفت، طوری کە از قناری ها نیز بهتر آواز می خواند.
هر وقت مینا آواز قناری هارا می خواند قناری های سکوت می کردند کە از شنیدن صدای مینا لذت ببردند.
روزها و سالها گذشت، حالا مینا استاد آواز قناری ها در جزیرە قناری شدەبود.او کم کم زبان مادریش را ازیاد بردە.
فقط و فقط شبیە قناری ها آواز می خواند.مینا سالهادر جزیرە قناری ها زندگی کرد . مینا کم کم سنش بالا رفتەبود.
یک روز احساس کرد کە دلش برای مرغ های مینا و جنگل هندوستان تنگ شدە ، بە یادسالهای گذشتە افتاد
مینااز شنیدن و خواندن آواز یک نواخت بازهم غمگین و خستە کلافە شدە بود.
تصمیم گرفت بە زادگاش برگردد.
صبح خیلی زود وقتی قناری ها هنوز آواز صبح گاهی را آغاز نکردە بودند مینا بالهایش را گشود و بە طرف زادگاهش جنگل های هندوستان پرواز کرد.
چندین شبانەروز پرواز کرد تا بلاخرە به مقصد رسید.
در جنگل همچنان انواع صداهای پرندگان بە گوش می رسید.
مینای غمگین بازهم خوشحال شد، باخود گفت: اینجا زادگاە من است دیگر می خواهم بقیە عمر خود را در همینجا بمانم.
باز برای خود آشیانە ای ساخت، صبح زودکە از خواب بیدارشد بە نوک بلندترین شاخەی درختی رفت تا اونیز مانند مرغ های مینا آواز بخواند.
اما هر چە سعی کرد نتوانست بە زبان مرغ های مینا آواز بخواند.
مرغ های مینا از دیدنش خوشحال شدند هر کدام روی شاخەای نشستند و منتظر بودند برایشان آواز بخواند.
اما زبان مادریش را کاملا فراموش کردە بود. هرچە سعی می کرد فقط آواز قنارهارا می خواند. مرغ های مینا با تعجب بە او نگاهی انداختند و با صدای بلند بە او خندیدند و مسخرەاش کردند.
مینا خجالت کشید ،سرش را پایین انداخت.
اشک در چشمانش حلق زد.
بە داخل آشیانە بر گشت باخود گفت: چەاشتباهی کردم کە زبان مادریم را فراموش کردم
چیزی از عمرم نماندە ، سالها طول می کشد تا بتوانم زبان مادریم را بە خاطر بیاورم.
مرغ مینای قصەی ما باز هم غمگین شد و تصمیم گرفت تا زبان مادریش را بە خاطر نیاوردە دیگر درجمع دوستانش آواز نخواند .
چە پرندگانی در جنگلهای هندوستان زندگی می کردند؟
بە خانەی پرندگان چە می گویند؟
چرا مینای غمگین از زادگاەش رفت؟
مینا چە چیزی را فراموش کردە بود؟
نویسندە: نیرە نصری
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تأمل
کودکان را از دنیای کودکیشان جدا نکنید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
درخت کوچولوی مهربان🌳
قصه در مطلب بعدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت كوچولوی مهربان_صدای اصلی_103973.mp3
12.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
درخت کوچولوی مهربان🌳
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📸 رهبرانقلاب به مناسبت روز درختکاری پیش از ظهر امروز، دو اصله نهال در حیاط بیت رهبری کاشتند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_متنی
🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰
📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم
ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
در بازی هایی که برد و باخت برای آن ها تعریف شده است باید سه بار آن را با کودک انجام داد:
_بار اول به او اجازه دهید شما را ببرد.این کار به اعتماد به نفس کودک کمک می کند و باعث تخلیه ی هیجانی او شود.
_بار دوم کودک را ببرید.تا مفهوم شکست را دریابد.و نیز متوجه شود که گاهی انسان تمام تلاشش را می کند و موفق نمی شود.
_بار سوم کاری کنید کودک با تلاش بیشتر از دو دوره ی گذشته برنده شود تا یاد بگیرد برای موفقیت باید خیلی تلاش کرد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4