eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹روزِ مُباهِله سلامِ من به بچه های شیعه که دنبالِ حقیقتن همیشه میخوام بِگم یه قِصّه من بَراتون عَوَضْ بِشه یِکم حال و هواتون یه قِصّه از یه روزِ خیلی مهم نَگی یه وقت نگفتی این و بِهم یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران مسیحی بودن و نَه یک مسلمان یه روز پیامبرِ خدا مُحَمَّد یه نامه داد بَراشون از محبَّت دعوت بِشَن به دینِ خوبِ اسلام به دینِ مهربونی ، عشق و اِکرام ولی قبول نکردن و با اِصرار اسلام و دینِ ما رو کردن اِنکار خدا بِگفت به حضرتِ محمد مُباهِلِه بِکُن با اون جماعت یعنی که مردمانِ شهرِ نجران بیان و با پیامبر و عزیزان دُعا کُنن خدا عذاب کُنه اون کسی رو که نبوده حق باهاشون روزِ مُباهِلِه رسید و نجران دیدن پیامبر اومده چه خندان دستِ امام حسن رو تویِ دستاش امام حسین رو هم آورده همراش حضرتِ زهرا و علی رو هم با خودش آورده بود به همراه مسیحیا وقتی دیدن که احمد رسیدْ با خانواده اش به مقصد ترسیدن و گفتن با هم که حتما حق با پیامبرِ خداست و قطعا باید به حرفای نبی کُنیم گوش این روز و هرگز نکنیم فراموش 🌸🍃🌼🍃🌸 🍃شاعر : علیرضا قاسمی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦁شیر 🐺 گرگ 🦊 روباه روزی از روزها شیر و گرگ و روباهی برای شکار به کوه رفتند، تا با همکاری یکدیگر بتوانند شکار بزرگ و خوبی داشته باشند. شیر حیوان مغرور و بزرگ جنگل بود و همراهی او با گرگ و روباه کار مهمی بود، سرانجام آنها توانستند گاو کوهی، بز و خرگوشی را شکار کنند سپس به جنگل برگشتند. مدتی گذشت و گرگ و روباه منتظر بودند تا شیر که سلطان جنگل است اجازه به تقسیم شکارها دهد.. شیر وقتی حال آن ها را دید رو به گرگ کرد و گفت:آیا تو می توانی به عدالت این شکارها را تقسیم نمایی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت: گاو کوهی برای شما چون بزرگ است و بز برای من و خرگوش هم برای روباه. شیر عصبانی شد و به او حمله کرد و او را از پای درآورد. مدتی گذشت و شیر روبه روباه کرد و گفت: آیا تو می توانی به عدالت این شکارها را تقسیم کنی؟ .روباه زیرک کمی فکر کرد و گفت: بله ای سلطان بزرگ، گاو کوهی برای صبحانه سلطان و بز برای ناهار شما و خرگوش هم برای شام شما.. شیر که از حرف های روباه خوشش آمده بود خنده ای کرد و گفت: آفرین چطور به این خوبی توانستی تقسیم کنی؟ روباه درجواب گفت: سرنوشت گرگ مرا پند داد. شیرهم به خاطر اینکه روباه به او محبت داشت تمام شکارها را به او بخشید.. روباه هم خدا را شکر کرد که شیر بعد از گرگ از او سوال کرد و از اینکه توانسته بود جان سالم به در ببرد خوشحال شد و تمام شکارها را بدست آورد و سالیان سال در جنگل راحت زندگی کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸امام زمان علیه السلام دوست دارد... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نشانه «تنوین کسره یا جر» درس 15_صدای اصلی_425311-mc.mp3
12.77M
🌸نشانه «تنوین کسره یا جر» 🌸با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه‌به‌قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه‌ی زنگ قرآن یاد بگیرید. 😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه‌ی صوتی. 😊شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری، باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی. 🍃در این برنامه‌ی نورا با نشانه‌‌ی تنوین کسره یا جر آشنا می‌شود. ✅این برنامه دو بخش دارد: 🔹بخش اول) نمایش موضوعی و مرتبط؛ 🔹بخش دوم) آموزش. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼قصه روز مباهله 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دروغ چرا ؟.pdf
159.5K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:دروغ چرا 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خواب مرد بغدادی 😍والدین عزیز برای فرزندان بخوانید و از قصه های کانال با هم لذت ببرید. مردی که وارث ثروتی هنگفت شده بود . همه را به هدر داد و به خاک سیاه فقر و زاری درنشست . فقر و حرمان چنان دلِ او را بشکست که خالصانه رو به درگاه الهی آورد و از سرِ سوز و گداز دست به نیایش و زاری افراشت . تا آنکه شبی در خواب بشنید که هاتفی بدو می گوید : هر چه زودتر از موطنت یعنی بغداد رهسپار مصر شو که در آن سرزمین حاجتت روا شود . مرد با دلی سرشار از امید آهنگ سفر کرد و راهی مصر شد . وقتی قدم در خاک مصر بنهاد هیچ خرجی برای او نمانده بود زیرا هر آنچه داشت در اثنای سفر هزینه کرده بود . پس از ساعتی فکر کردن چاره ای جز گدایی و دریوزگی ندید . امّا او واقعاََ گدا نبود و رویِ گدایی هم نداشت . بالاخره تصمیم گرفت که در تاریکی شب به گدایی رود تا چهره اش دیده نشود . از قضا در آن ایّام محلّه های مصر از دست دزدان و حرامیان ناامن شده بود . و به حکم مُرِّ خلیفۀ وقت ، داروغۀ شهر و مأموران شبگرد موظف بودند که عابران را در شب دستگیر کنند و به سیاست رسانند . مرد غریب در تاریکی شب به کوچه ای درآمد و هنوز مردّد بود که بانگِ تکدّی سر دهد یا نه . داروغه او را دید و بلافاصله گریبانش بگرفت و بی محابا با مشت و چوب بر سر و روی او کوفتن آغازید و مدام می گفت : بگو ببینم رفقایت کجا هستند ؟ قرار است امشب به کجا دستبرد زنید ؟ بگو بگو … مرد عریب نیز ضربات را می خورد و ناله کنان امان می خواست . نعره و فریاد از آن درویش خاست که مزن ، تا من بگویم حال ، راست داروغه لختی از ضرب و شتم بازایستاد و نَفَسی تازه کرد و مرد غریب سوگند یاد کرد که والله بِالله من دزد نیستم و ماجرایم چنین و چنان است و آنگاه حکایت خواب برای داروغه به شرح بازگفت . داروغه که از لحن گفتار او به صِدق او آگاه شده بود یقین کرد که با مردی گول و ساده لوح طرف شده است . که به صِرفِ دیدن یک رویا و به خیال یافتن گنجی عظیم از بغداد به مصر آمده است . داروغه با لحنی دلسوزانه و اندکی تمسخرآمیز بدو گفت : آخر عمو جان ، چطور حاضر شده ای به خاطر آن رویا این همه راه طی کنی ؟ مردک عقلت کجاست ؟ خودِ من بارها و بارها خواب دیده ام که در بغداد و در فلان محلّه و فلان کوچه و فلان خانه گنجی نهفته است . با این حال بدین خواب ها وقعی ننهاده ام و از جایم تکان نخورده ام . آن وقت تو با دیدن یک رویا ترک موطن کرده ای ؟ طُرفه آنکه همۀ نشانی هایی که داروغه از گنج رویایی خود می داد درست با نشانی های آن مرد غریب منطبق بود . در اینجا بود که مرد غریب دریافت که گنجی که به دنبالش برآمده در شهر خود و خانۀ خود قرار دارد . منتهی یافتن آن گنج موقوفِ بدان بوده که رنجِ سفر به مصر و تعذیب های داروغه را تحمّل کند . همینکه از دست داروغه برهید به سوی بغداد بازگشت و گنج را در همانجا که داروغه گفته بود بیافت و زندگانیش به سامان شد . 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بازی جالب تعادلی 👀دقت توجه و تمرکز 🤓دقت و سرعت العمل 🙌تقویت مهارت ظریف 🦵تقویت مهارت درشت 🚶‍♂تعادل و هیجان 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
راز کلید_صدای اصلی_48714-mc.mp3
12.53M
🌸راز کلید 🌼صندوق کهنه و قدیمی ایی گوشه جنگل افتاده بود، همه حیوانات به وجود صندوق عادت کرده بودند. یک روز خرگوش کوچکی کلید طلایی پیدا کرد و به سراغ حیوانات رفت و به دنبال صاحب کلیدگشت. خرگوش بین حیوانات رفت و تمام جنگل را به دنبال صاحب کلید جستجو کرد تا اینکه یکی از حیوانات به خرگوش گفت که... 🌼بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺یک مشاجره خانوادگی، یا وجود مشکلی در بین اعضاء دیگر خانواده بر غذا خوردن کودکان، خصوصاً کودکان باهوش تأثیر بسزایی دارد. 🌱اجبار کودک به خوردن، و ترساندن او از پدرش یا هر قدرت دیگری و تهدید کودک برای غذا ندادن به خاطر عمل زشتی که انجام داده است همه از این مقوله هستند. یکی از عوامل مهم در ایجاد بی اشتهایی، اختلالات روانی و ناراحتی‌های غیر ارگانیک است.‌ 🌱اضطراب، افسردگی، روابط غلط و نامناسب خانوادگی، کمبود محبت و عکس‌العمل‌های عاطفی نامناسب از جمله این علل می‌باشند. 🌱 والدین افسرده و گوشه‌گیر که الفبای ایجاد رابطه عاطفی با کودک خود را نمی‌دانند و در روند تغذیه و تحریک کودکان‌شان به خوردن کوتاهی دارند، فرزند آنان از بی‌توجهی تغذیه‌ای عاطفی، اجتماعی و هوشی رنج خواهد برد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐰خرگوش دانا و 🦁شیر مغرور   در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی شیر قوی و مغروری زندگی می کرد او خود را سلطان جنگل می دانست و توقع داشت همه ی حیوانات جنگل به او احترام بگذارند هر موقع که گرسنه می شد یکی از حیوانات را شکار می کرد و می خورد. به همین خاطر همه ی حیوانات هرروز در نگرانی بودند که کدامیک از آنها را شکار می کند. یک روز همه ی حیوانات دورهم جمع شدند و گفتند برای اینکه از نگرانی در بیاییم باید فکری کنیم. بعد از صحبت و همفکری به این نتیجه رسیدند که هر روز یکی از حیوانات به میل و خواسته ی خود نزد شیر برود تا شیر اورا بخورد و بقیه حیوانات راحت و بدون ترس زندگی کنند. یکی از آنها به نمایندگی نزد شیر رفته موضوع را به او اطلاع داد شیر هم از این موضوع خوشحال شد و قبول کرد که دیگر به آنها کاری نداشته باشد. روزها همین طور گذشت و هر روز یکی از حیوانات نزد شیر رفته و خورده می شد تا اینکه نوبت به خرگوش دانا رسید. خرگوش که از این کار شیر خیلی ناراحت بود به دنبال راهی بود تا همه ی حیوانات از دست شیر خودخواه و مغرور نجات پیدا کنند.به همین خاطر خرگوش دانا خیلی دیر تر از بقیه حیوانات نزد شیر رفت شیر وقتی که خرگوش را دید با عصبانیت فریاد زد: چرا اینقدر دیرکردی؟ خرگوش دانا با ترس و صدای لرزان گفت: من در جنگل به طرف خانه شما می آمدم که در راه دوستم را دیدم او از دست شیر بزرگ و قوی فرارکرده بود و می گفت: شیر گفته من سلطان جنگل هستم و در راه که می آمدیم دوباره شیر سر راه ما سبز شد و دوستم را شکار کرد ولی من ازدستش فرارکردم تا خدمت شما برسم. شیر با شنیدن حرفهای خرگوش ناراحت شد و گفت: من سلطان جنگل هستم هیچکس حق ندارد جای من را بگیرد جای آن شیر را به من نشان بده تا او را از پای درآورم. خرگوش دانا گفت: چشم سلطان جنگل دنبال من بیایید هردو به راه افتادند تا به سرچاه پرآبی رسیدند خرگوش دانا گفت: این شیر به آب علاقه دارد و منزل خود را در آنجا ساخته است اگر باور نمی کنید من را بغل کنید و روی چاه خم شوید تا او را به شما نشان بدهم. شیر همین کار را کرد و خم شد آب چاه زلال و صاف بود و عکس شیر و خرگوش روی آب افتاده بود و شیر که خیلی عصبانی بود فریادی زد و صدای او در درون چاه پیچید. شیر فکر کرد شیر درون چاه غرش کرده بیشتر عصبانی شد و خرگوش را کنارچاه برزمین گذاشت و برای کشتن شیر درون چاه به داخل چاه پرید و در آب غرق شد. خبر از بین رفتن شیر خودخواه به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همگی از کار خرگوش دانا خوشحال شدند و سالهای سال در کنار یکدیگر راحت و شاد زندگی کردند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کلاه حصیری مهربان_صدای اصلی_235778-mc.mp3
10.52M
🌸کلاه حصیری مهربان 🌼علی کوچولو با پدر بزرگش د رجنگل قدم می زد و مثل همیشه کلاه حصیری و عینک آفتابی اش را هم با خودش آورد. ناگهان باران بارید و علی کوچولو و پدربزرگش با عجله به کلبه برگشتند و کلاه حصیری علی کوچولو در جنگل جا ماند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎭 روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند. او تقريبا تمام روز را تنها بود. يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند. ز آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند. مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد.... ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند. آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام به همه همراهان همیشگی کانال قصه های کودکانه چند روز پیش یه کتاب قصه توی کتابخانه خونمون دیدم(فکر کنم چاپ ۲۰ سال پیش باشه) که چند قصه آموزنده و جالب توی این کتابه. ما هم سعی داریم قصه های این کتاب رو در کنار قصه های شیرین و آموزنده کانالمون متنش رو براتون بنویسم و براتون بفرستم. امیدوارم خوشتون بیاد😍 🌼همراه ما باشید https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تینو، ری اِر و بیگر.pdf
5.14M
🌼پی دی اف 🌸عنوان:تینو، ری اِر و بیگر 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک دسته گل برای مادر_صدای اصلی_26319-mc.mp3
16.1M
💐یک دسته گل برای مادر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕊پرنده و باغبان آورده اند که : در زمانهاي قديم ، باغباني بود که باغ با صفايي داشت و باغ او هميشه پر از پرندگان رنگارنگ و خوش آواز بود . فصل بهار بود و باغ سرسبز و زيبا مثل هميشه سرشار از عطر گل و صداي پرنده هاي خوش الحان بود . باغبان از اين آوازهاي خوش لذت مي برد و کار مي کرد . ناگهان فکري به نظرش رسيد . تصميم گرفت که دام بگذارد و يکي از پرندگان را بگيرد . نقشه اش را اجرا کرد ، دامي گذاشت و مقداري دانه در آن ريخت . در گوشه اي ايستاد و منتظر ماند . بالاخره پرنده اي به هواي خوردن دانه ، در دام گرفتار شد . باغبان با خوشحالي دويد و آن پرنده زيبا را گرفت . پرنده گفت : " اي باغبان مهربان مرا آزاد کن . من پرنده اي ضعيف و کوچکم و گوشتي ندارم که تو را سير کند . نگاهم کن ! هرچه دارم پَر و بال و استخواني خُرد است ، تو با اين گوشت اندک من سير نمي شوي . مرا آزاد کن در عوض من هم به تو سه پند مي دهم . " باغبان با تعجب پرسيد : " اگر تو را رها کنم ، به من سه پند مي دهي ؟ آخر تو چه هستي که پندهايت باشد ؟ " پرنده گفت : " اولين پند را وقتي که در دستانت هستم به تو مي دهم . دومين پند را نيز وقتي بر روي ديوار نشستم و سومين پند را وقتي که بر روي درخت بنشينم به تو خواهم داد . " مرد باغبان با خودش گفت : " اين پرنده کوچک راست مي گويد . گوشتي ندارد که مرا سير کند ، پس بهتر است به حرفش گوش کنم و آن را آزاد کنم . شايد پندهايش واقعا ً خوب باشد و مرا نيکبخت کند . " باغبان به پرنده گفت : " باشد تو را آزاد مي کنم ، اما بايد اول پند نخستين تو را بشنوم تا ببينم ارزش دارد يا نه . " پرنده گفت : " اولين پندم اين است که هيچوقت چيزي را که محال و غيرممکن است ، باور نکن ". باغبان به اين پند انديشيد و ديد که پند خوبي به او داده است . پس دستش را باز کرد . پرنده پرواز کرد و رفت و بر روي ديوار نشست . باغبان گفت : " اي پرنده ی کوچک و زيبا ، حالا به عهدت وفا کن و پند دوم را بگو . " پرنده از شوق آزادي به دست آمده ، آوازي خواند و گفت : " پند دوم اينکه آدمي نبايد براي روزهاي گذشته و نيز چيزهايي که از دست داده است ، حسرت بخورد ." پرنده اين را گفت و پرواز کرد و بر بلندترين درخت باغ نشست . باغبان که از پندهاي پرنده خوشش آمده بود و برايش سودمند بود ، گفت : " پند سوم را بگو اي پرنده ی کوچک و زيرک و دانا ". پرنده باز هم آواز خواند و گفت : " اي باغبان ساده دل ، من تو را فريب دادم . مي داني چرا ؟ چون در شکم من ، يک سنگ گرانبها و يک مرواريد بسيار کمياب و قيمتي وجود دارد که بسيار با ارزش اند . تو فريب خوردي و ثروت بزرگي را از دست دادي . " باغبان که فهميد کلاه بر سرش رفته و پرنده اي گرانبها را از دست داده است ، ناليد و بر سر زد که اي واي گنجي به دست آورده بودم و به سادگي آن را از دست دادم . واي بر من که به خاطر دو پند بي ارزش ، گنجي گرانبها را از دست دادم و نادانسته بر خود و فرزندان و همسرم ستم کردم . پرنده ی کوچک و زيبا که ناله هاي او را شنيد ، ‌به او خنديد و به باغبان گفت : اي باغبان احمق ، تو چگونه به همين زودي پندهاي مرا فراموش کردي ؟ مگر به تو پند ندادم که بر گذشته حسرت نخوري ؟ مگر من به تو پند ندادم که حرف محال و غيرممکن را باور نکني ؟ پس تو چگونه به پند من گوش کردي که هنوز لحظه اي از آن نگذشته ، حرف محالي را باور کردي ؟ تو يا کري و نمي شنوي و يا ابلهي . تو عقل در سر نداري و بيهوده دم از عقل و هوش مي زني . من که جُثه اي به اين کوچکي دارم ، چگونه ممکن است سنگي به آن بزرگي و مرواريدي به آن گرانبهايي در شکمم باشد؟ باغبان با شنيدن اين سخنان ، به خود آمد و دانست که اشتباه کرده ، به آن پندها به دقت نينديشيده و آنها را نفهميده است . چرا که اگر خوب مي فهميد ، به آنها عمل مي کرد . باغبان با پشيماني رو به پرنده کرد و با صداي بلند فرياد زد : " اي پرنده ی دانا و کوچک ، من خطا کردم . مرا ببخش . پند سوم را بگو و به عهدت وفا کن . " پرنده خنديد و گفت : " تو ، به آن دو پند پيشين خوب عمل نکردي ، حالا انتظار پند سوم را داري ؟ پندهاي من به چه درد تو مي خورد ؟ پند گفتن براي تو و امثال تو ، مثل گره زدن بر باد است ( کاري بيهوده است ). باغبان التماس کرد و گفت : " اي پرنده ی زيبا مرا ببخش و پند سوم را هم بگو ". پرنده گفت : " از گفتن آن دو پند هم پشيمانم . تو پند و اندرز در گوشت نمي رود ، پند براي چه مي خواهي ؟ " پرنده اين را گفت و پرواز کرد و رفت . 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸امام زمان علیه السلام دوست دارد... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد ؟.pdf
123K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:🐱چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی های علی کوچولو کجاست؟_صدای اصلی_235795-mc.mp3
11.78M
🌼اسباب بازی های علی کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💖سه شنبه ۲۷ تیر ماهتون زیبا 🌸ان شاءالله امروز 💖بهترین روز 🌸زندگیتون باشه 💖پرازخیروبرکت 🌸سرشارازشادی وآرامش 💖لبریزازموفقیت ولبخند 🌸الهی زندگیتون 💖پراز خوش خبری 🌸و دلتون پرازشادی باشد 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨 گام به گام این شماره: دایناسور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماه محرم به ما گُفته امامْ صادق (ع) عزیزم تو شادی های ما خَندون باشید وَ در غَم های ما مثلِ مُحرم شما هم مثلِ ما مَحزون باشید مُحرم فُرصتِ خود سازیِ ماست واسه این از خدا ممنون باشید سُرود و جشن و شادیْ باشه بعداً به دور از گفتهٔ شیطون باشید تو هر مسجد ، تو هر دسته ، تو روضه به یادِ کربلا گِریون باشید به یادِ حضرتِ عباس (ع) و زینب (س) به یادِ مادری دِلخون باشید به یادِ تازیانه ، ضَربِ سیلی به یادِ چِهره ای گُلگون باشید با خِدمت توی هر موکِب یا هِیأت شما هم مَردِ این مِیدون باشید ریا میشه کسی ما رو ببینه مِثه محسن تو کار پِنهون باشید قشنگ نیست که واسه توزیع نَذری شما هم جُزءِ راهْ بَندون باشید نَبَندید راهِ مَردم رو تو کوچه یه موقع آخِرت مَدیون باشید نمازِ صُبحِتون میشه قَضا پس نَباید تا سَحَر بیرون باشید بِبَندید با حسین (ع) تا روزِ مَحشَر یِکی عَهد و بَر این پِیمون باشید که مثل حضرتِ عباس (ع) و زینب (س) شما هم واسه او مجنون باشید به لُطفِ حَق که در جمعِ شهیدان شما هم در بهشت مِهمون باشید به یاد شهید عزیز و گرانقدر « محسن حُجَجی » 🖤شاعر : علیرضا قاسمی 🌸🍂🖤🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦅 شاهین و جغد 🦉 داستانسرا گفت: شنیدم روزی شاهینی گرسنه از آشیانه خود به پرواز درآمد تا صیدی به چنگ آورد. هرچه گردش کرد و به اطراف نظر انداخت چیزی ندید ناگاه متوجه شد که جغدی بردیوار خرابه ای نشسته است با تندی و تیزی کامل فرود آمد جغد را شکار کرد و در پنجه قوی و توانای خود گرفت خواست با منقار نیرومندش سینه جغد را بشکافد و با خوردن او رفع گرسنگی نماید. جغد گفت: «ای امیر بزرگوار گرچه در این وقت که در چنگال شما اسیر هستم جای سخن گفتن نیست ولی بزرگان گفته اند: اگر نیازمندی سر و کارش با جوانمردی بخشنده افتاد بهتر است نیاز خود را بیان کند بدون شک مورد قبول واقع میشود با این امید مطلبی دارم که میخواهم به عرض برسانم. اگر آن امیر اجازه می فرمایند بگویم؟ شاهین گفت: بگو بدانم چه مطلبی داری؟ جغد گفت: ای ،شهریار، سعادت و خوشبختی نصیب کسی است که دارای رحم و همت بلند باشد چون در مقابل هر گذشت و مخالفت با نفس، برکات آسمانی همراه است ،کسی که برای رضای خدا از آرزویی کوچک صرفنظر کند در عوض به مقصودی عالیتر خواهد رسید. ای شهریار بزرگوار منظورم از این سخنان این است که چند روز قبل در حال فقر و گرسنگی گنجشکی را شکار کردم خواستم او را بخورم که با التماس و ناراحتی گفت: «مرا مکش و از سر خون من درگذر که زندگی و حیات چند بچه کوچک به وجود من بستگی دارد . چنانچه من نباشم آنها نابود می شوند. ممکن است اگر به آنها ترحم کنی خداوند از نعمتهای غیبی به تو بهره ای برساند.» من دست از او برداشتم برای رضای خدا آزادش کردم و گرسنگی را تحمل نمودم. در همان شب پرنده ای به شکل سیمرغ بر بالای خرابه ای که مسکن داشتم ظاهر شد از هوا به زیر آمد و دو قطعه کبک پیش من گذاشت و گفت: «ای جغد، من یکی از پرندگان شاخسار رحمت هستم هرگاه بنده ای به سبب نیکوکاری مستحق دریافت پاداش باشد؛ مرا مأمور رساندن آن رحمت میفرمایند اکنون این کبکها را به جای آن گنجشک که در حال گرسنگی آزاد کردی برایت آورده ام چون کارت پسندیده بود قرار شد هر شب دو قطعه کبک از بهشت آورده و به تو تسلیم نمایم. ای امیر اگر خون مرا بریزی از جسم لاغر و ضعیف من گوشت قابل توجهى حاصل نمیشود تا گرسنگی شما را برطرف سازد. علاوه بر آن بعد از من این هدیه ها که از بهشت می آورند نصیب دیگران خواهد شد درصورتیکه از ریختن خون من صرفنظر کنی هر روز یکی از آن کبکها را به تو میدهم. باز گفت: ای جغد عجب حیله ای به کار می بری میخواهی به این وسیله از چنگم فرار کنی؟ قول بزرگان را نشنیده ای؟ که گفته اند: به دشمن اعتماد مکن که در موقع گرفتاری برای خلاصی خود به انواع حیله و نیرنگها دست میزنند! مطلبی که میگویی مورد قبول عقل نیست و من نمیتوانم باور کنم! جغد گفت: «استغفر الله من غلط میکنم که بخواهم در خدمت شهریار نیرنگی به کار ببرم و بجز راستی و درستی راه دیگری بپیمایم! شاهین فریب خورد و به طمع کبک بهشت از روی سینه جغد برخاست او را رها کرد تا به درون سوراخ رود و خود به امید وعده کبک به در لانه اش نشست. جغد پس از لحظه ای به حال آمد شکر خدا را بجای آورد که زندگی دوباره ای یافته است چون به در سوراخ نگاه کرد شاهین را منتظر دید. صدا زد و گفت: ای امیر آنچه قول دادم امروز عملی نمیگردد برای اینکه وقتی به همۀ فامیل و آشنایانم خبر رسیده که زندگی من مورد غضب خداوند قرار گرفته است همه به اینجا آمده اند تا برایم عزاداری کنند، حالا که مرا به سلامت دیده اند از شادی کبکی را که قرار بود برای شما بیاورم خورده اند. اگر بی قضای حق فردا تشریف بیاورید تقدیم خواهد شد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🦅 شاهین و جغد 🦉 باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب داد: ای بزرگوار بیهوده منتظر نباشید. زیرا اتفاقی که برای من افتاده موجب شده که آنها بیشتر احتیاط کنند. باز چون از گرسنگی بیتاب شده بود و موضوع کبک هم به آینده موکول گردید ناچار به دنبال یافتن صید و شکاری دیگر حرکت کرد، ولی چون نزدیک غروب بود شکاری به چنگش نیامد. از این جهت با شکمی گرسنه به مکان خود بازگشت و آن شب را با گرسنگی گذراند. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب به در آشیانه جغد شتافت. جغد وقتی به در سوراخ آمد و بیرون را نگاه کرد: دشمن را دید که شکم را لیف و صابون زده و منتظر نشسته است صدا زد و گفت ای امیر والا مقام خوش آمدی قدم روی دیده ام گذاشتی. باز گفت: ای جغد به عهد خود وفا کن که به نیت خوردن کبک آمده ام ، زود باش طعمه را بیاور که دیر شده من امروز کارهای زیادی دارم. جغد گفت: سرور من کمی صبر و حوصله داشته باشید. باز گفت : ای جغد چرا بیرون نمی آیی تا رو در رو با هم صحبت کنیم؟ که از همدمی و هم صحبتی تو تجربه های زیادی می شود آموخت حیف است که فرصت را از دست بدهیم! جغد گفت: ای شهریار من از پدرم چند نصیحت شنیده ام که هر وقت از دایره آنها قدم بیرون گذاشته و برخلاف آنها رفتار کرده ام زیانهای زیادی به من رسیده ، یکی از آنها این است که چون به پادشاهان نزدیک شدی خاطر جمع و ایمن مباش ،که با کوچکترین بی احتیاطی جانت تلف خواهد شد.دیگر اینکه هر کس یک بار به حادثه ای گرفتار شد و نجات یافت دیگر پیرامون آن نگردد .سوم آنکه به قول و عمل دشمن اعتماد مکن و در حفظ جان خود بکوش تا آسیبی نبینی. با این وجود اگر از خدمت صاحبان قدرت و شوکت دورتر باشم بهتر است. باز گفت: ای جغد با این حرفها از آمدن و هم صحبتی عذر می خواهی؟ بسیار خوب حالا بگو بدانم از طعمه چه خبر؟ جغدگفت: ای امیر تیز پرواز میدانی که هنگام رسیدن آن هدیه ها شب است، که شما در آن موقع تشریف ندارید و در اینجا توقف نمیکنید، من بینوا چند بچه کوچک دارم، همینکه آن نعمت را میبینند از راه جهالت و نادانی چنگ و منقار خود را به آن میزنند و دست خورده اش میکنند از این جهت نیم خورده آنان را لایق حضور شهریار نمی دانم با کمال شرمندگی تقاضا میکنم امیر شب تشریف بیاورند. احتمال دارد در آن زمان انجام کار ممکن باشد وگرنه ماندن آن بزرگوار در اینجا موجب سرافکندگی و خجالت من خواهد شد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4