eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
😊نقاشی منظره آموزش در مطلب بعدی 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مرد خوش خیال در روزگاران قدیم در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد او از راه خرید و فروش روغن ثروتمند شده بود و همیشه به فقرا کمک خاص می کرد. درهمسایگی او مرد فقیری بود بازرگان هر شب مقداری روغن برای همسایه ی فقیرش می فرستاد مرد فقیر مقدار کمی از آنهارا می خورد و مابقی را در کوزه ای جمع می کرد. روزها گذشت تا اینکه یک روز مرد به سراغ کوزه رفت و دید پر از روغن شده است آنقدر خوشحال شد ه بود همانجا نشست و در فکر فرو رفت. در خیال خود روغن هارا به شهر برد و فروخت و با پول آن چند تا گوسفند خرید و بعد از مدتی گوسفندها بچه دار شدند و تعدادآنها بیشتر شد، بعد از مدتی شیر و پشم آنها را فروخت و پول خوبی بدست آورد و دوباره چندگوسفند خرید و آنها هم بعد از مدتی بچه دارشدند و بچه ها بزرگ شدند و همه ی آنهارا فروخت و خانه ی بزرگی خرید و به خواستگاری دختر بازرگان رفت بازرگان هم قبول کرد و آنها ازدواج کردند. در فکر خود صاحب چند پسر شد و خلاصه همینطور در فکرو خیال بود و از اینکه صاحب چندپسر شده است خوشحال بود و چوب دستی را که دردست داشت بالای سر خود تکان میداد که ناگهان بدون توجه چوب به کوزه خورد و کوزه شکست و همه ی روغنها روی سرو صورت و لباس مرد بیچاره ریخت. به این ترتیب مرد خوش خیال تمام نقشه هایش نقش برآب شد و دیگر نتوانست کاری انجام بدهد و فقیر ماند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐰🦊خار پشت کوچولو🦊🐰 یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در میان جنگلی سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. در بین این حیوانات خرگوش کوچولو و موش و سنجاب با هم دوست بودند، اونا هر روز زیر درخت سنجد با هم قرار داشتند تا برن بازی کنند. انقدر شیطون و بازی گوش بودند که هر وقت مشغول بازی می شدند اصلاً حواسشون به دور و برشون نبود. در نزدیکی محل بازی اون ها روباهی زندگی می کرد که همیشه در حال نقشه کشیدن برای شکار اون ها بود. یه روز که مثل همیشه سرگرم بازی بودند و اصلاً حواسشون نبود آقا روباه آروم آروم بهشون نزدیک شد، تا اومد جستی بزنه و سنجاب کوچولو رو بگیره، یکدفعه، یه توپ که روش پر از تیغ بود چرخ خورد و افتاد رو پشت آقا روباه، روباه بد جنس وحشت کرد و پا به فرار گذاشت. توپ تیغی افتاد لا به لای سبزه ها بچه ها هرچی گشتند پیداش نکردند. موش کوچولو گفت: بچه ها این دیگه چی بود؟ خرگوش گفت: هر چی بود جون ما رو نجات داد. اون روز همگی از هم خداحافظی کردند و به خونه هاشون رفتند. موضوع رو برای پدر و مادرشون تعریف کردندو اون ها گفتند: وقتی از خونه بیرن میرید حواستون به دور و برتون باشه و مراقب خودتون باشید. فردا صبح دوباره بچه ها به زیر درخت سنجد رفتند و شروع کردند به بازی کردن. صدای خنده اون ها انقدر بلند بود که آقا روباه از خواب بیدار شد و با عصبانیت گفت: امروز حتماً یکی از اون ها رو شکار می کنم و می خورم. آقا روباه بین سبزه ها قایم شد تا این دفعه خرگوش کوچولو رو بگیره. پرید سمت خرگوش و دم اونو گرفت، که روباه دید دوباره همون توپ تیغی با سرعت قل می خورد و سمتش میاد. آقا روباه از ترس این که مثل دیروز تیغ به تنش نره دم خرگوش کوچولو رو ول کرد و پا به فرار گذاشت. اون توپ تیغی ایستاد و یواش یواش باز شد تا ببینه آقا روباه خرگوش کوچولو رو ول کرد یا نه! موش کوچولو و سنجاب و خرگوش کوچولو دیدند. اون توپ تیغی یه خار پشت کوچولو زیبا و مهربونه. اونا به خار پشت سلام کردند و با تعجب گفتند: خار پشت چرا توپ شدی؟ خار پشت گفت: ما خار پشت ها برای دفاع از خودمون و فرار به شکل توپ در میایم تا حیونی نتونه ما رو شکار کنه. مثل هر کدوم از شماها که راهی برای فرار و دفاع از خودتون دارید.مثلا موش کوچولو میتونه بره زیر زمین و قایم بشه، یا خرگوش کوچولو که میتونه سریع بدود، یا سنجاب که سریع از درخت بالا بره. بچه ها به خار پشت گفتند: ولی درس خوبی به روباه دادی که دیگه این جاها پیداش نشه. همگی زدند زیر خنده و بدون ترس از روباه شروع به بازی کردند. 🐰 🦊🐰 🐰🦊🐰 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مانی بدغذا_صدای اصلی_228956-mc-mc (۲).mp3
7.72M
🌸 مانی بد غذا 🍃مانی کوچولو پسر خوبی بود فقط به عادت بد داشت و او هم این بود که خوب غذا نمی خورد. مانی همش می گفت :من اینو نمیخورم من اونو دوست دارم ، من غذا نمیخورم مانی خیلی لاغر و ضعیف بود. ✅ این قصه برای کودکان کم اشتها مناسبه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🟢با ریخت و پاش این روزهای بچه ها چه کنیم ؟ 💜تعداد اسباب بازی ها را کاهش دهید . 💚مکان جذابی برای بازی کودکان آماده کنید . البته با همکاری و امکان نظر دادن خودش . 🧡در مکان انتخاب شده با او همبازی شوید و از آن مکان برای تنبیه استفاده نکنید . ❤️حتی الامکان محل بازی را نزدیک به محل نشستن اعضای خانواده انتخاب کنید . 🤎از بازی جمع کردن ، مسابقه استفاده کنید . 🟢این روزها به دلیل خستگی و کم تحملی کودکان ، جمع شدن انرژی در کودکان ، تخطی از قوانین وجود دارد . تحمل بیشتری داشته باشید . 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💡🐻 کلید قد بلند 🐻💡 صبح خیلی زود مامان خرسه از خواب بیدار شد. رفت تو آشپزخونه و سبدش را برداشت. خرس کوچولو لای چشمش را باز کرد و گفت: کجا می روی مامان؟ مامان گفت: می روم خوراکی برای صبحانه پیدا کنم. اگر بیداری تو هم بیا. خرسی گفت: نه من می خوابم و مامان خرسی رفت. خرسی رفت زیر پتو و خواست عروسکش را بغل کند و باز هم بخوابد اما عروسکش نبود. خرسی گفت: هی کجایی، شیر عسل. اما جوابی نشنید. زیر پتو تاریک بود هیچی پیدا نبود خرسی پتو را انداخت آن طرف و صدا زد: شیر عسل، من خوابم میاد خسته ام. نمی خوام بازی کنم. هر کجا قائم شدی زود بیا بیرون. اما باز هم جوابی نشنید . خرسی گفت: باشه نیا بیرون. خودم پیدایت می کنم. خرسی از تختش آمد پایین دور و بر را نگاه کرد. اما خانه هنوز تاریک بود. خرسی رفت چراغ را روشن کند ولی قد کلید پراغ خیلی بلند بود دست خرسی به آن نمی رسید خرسی بالشش را آورد گذاشت زیر پایش. اما هنوز قد کلید بلند بود. خرسی پتویش را از روی تخت کشید پایین و آورد جلو و بالش را گذاشت روی آن. خودش هم روی بالش ایستاد اما هنوز قدش بلند نشده بود. خرسی خواست صندلی را از پشت میز غذا بیرون بکشد اما زور صندلی بیش تر از زور خرس بود. سر جایش محکم ماند و تکان نخورد. خرسی خسته شد و گریه اش گرفت. نشست روی زمین و گفت: شیر عسل! من کوچولو ام. نه قدم می رسه و نه زورم. توی تاریکی نمی تونم پیدات کنم. چه جوری چراغ را روشن کنم؟ صدایی از پشت پرده یواش گفت: این که کاری نداره. لازم نیست چراغ را روشن کنی. فقط کافی است پرده ها را کنار بزنی. خرسی خوشحال شد از جا پرید پرده ها را کنار زد نور آمد تو اتاق و همه جا روشن شد. عروسک خرسی هم پیدا شد . شیر عسل پشت پرده نشسته بود. خرسی گفت: شیر عسل چرا زودتر نگفتی؟ شیر عسل خندید خرسی هم ندید و گفت: حالا تو چشم بذار من قایم می شم. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مشکل خاله عنکبوته_صدای اصلی_56738-mc.mp3
13.25M
🕸 مشکل خاله عنکبوت 🍃توی یک جنگل سبز و پر درخت خاله عنکبوت یک خانه محکم و تور توری بافته بود و با آرامش آنجا زندگی می کرد. خاله عنکبوت یک تار برای پهن کردن لباسهاش تنید و لباس ها را پهن کرد . چند ساعت بعد خاله برای جمع کردن لباس ها آمد. ولی آفتاب رفته بود و خاله عنکبوت به دنبال اینکه چه کسی آفتاب را برده توی جنگل راه افتاد؟ 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👨برای داشتن فرزندانی شاد آنها را از نعمت خواهروبرادر داشتن محروم نکنیم کودکان ازبرادر و خواهر خود الگو می گیرند باهم همبازی می شوند ودر بزرگسالی پشتوانه حمایتی وعاطفی همدیگرند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
"دلووان " دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود. در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە  وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد. لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی  دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.  یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە  را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان  پنهان کرد. لاکی خاکی عاشق برگ  و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد . گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت. روزها وشب ها حتی ماها گذشت. تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد. اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.  لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی  داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت. دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی  زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست. بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند. لاکی خاکی  که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما  نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان  پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن  بیرون بیایید. لاکی  خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.  لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید . دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.  لاکی خاکی  بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید. دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید. : مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟ لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە  رو ببین ناخن ندارن . دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد. لاکی خاکی درست گفتە بود . انگشت های کوتاە  لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند. دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟ لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون   ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی  بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە. دلووان نیز  نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت. فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم. قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم . لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە  یادش بدی کە هروقت آدمها یا  دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون   پنهان بشید. قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی. دلووان بە لاکی خاکی  قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد. لاکی خاکی کە خیالش راحت شد  گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە  اتفاقی براشون بیوفتە.  معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.  تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند. نویسندە: رنگین دهقان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼جا داره از محبت‌های بیکران اعضای کانال قصه های کودکانه که پیامهای محبت آمیز جهت دلگرمی مجموعه زحمت کش قصه های کودکانه ارسال نمودند تشکر نماییم ،انشاالله که بتوانیم جهت رضایت خداوند مهربان و قلب صاحب و مولایمان حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وبچه شیعیانشون به بهترین نحو انجام وظیفه نمیاییم. دعای خیر امام عصر همراه زندگی همه‌ی شما عزیزان باشه. 🌸ضمن عذر خواهی از شما بزرگوارانی که برای ما پیام فرستادید. با توجه به حجم بالای پیام های ارسالی شما فقط تعدادی از اونها رو در کانال قرار میدهیم.👇
قصه های کودکانه
👆ممنون و سپاس از همه اعضای خوب کانال قصه های کودکانه. از اینکه همه پیامها را نگذاشتیم،معذرت میخوام،حجم پیامهای محبت آمیز شما بسیار زیاد بود. سپاس فراوان از تمامی عزیزانی که برای ما پیام ارسال کردن🌹🌹
مهتاب_صدای اصلی_56621-mc.mp3
15.01M
🌝 مهتاب توی یک دریای بزرگ و آبی ماهی های زیادی با هم زندگی می کردند. یک شب ماهی ها دور هم جمع شده بودند و دریا حسابی شلوغ شده بود. ماهی کوچولویی به سمت سطح آب شنا کرد و وقتی به روی آب رسید دید یک توپ بزرگ قشنگ توی آسمان است و همه دریا برق میزند، ماهی کوچولو به دوستانش گفت و همه ماهی ها با هم به سطح آب آمدند و عاشق ماه نو شدند. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ســــــ🌸ـــــلام اول هفته تون زیبـا و قشنگـــ🌸 شنبه تون پر از آرامش وشادی🌸 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃شمردن به فرزندانتان فقط شمردن یاد ندهید، به آن ها یاد بدهید چه چیزهایی ارزش شمردن دارند. Don't just teach your children to count; Along with it, let them also know what is worth counting. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ کودک شاد و خندان ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 تو باغِ سبزِ خونه 🌱 یه بوته‌یِ گل دارم 🌸 رو شاخه‌های اون گل 🌱 یه دونه بلبل دارم 🌸 منم تو باغِ خونه 🌱 مثلِ یه پروانه‌ام 🌸 با شادی و با خنده 🌱 آرامشِ خانه‌ام 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای روزی بود و روزگاری بود در روستایی مردی صاحب چند گاو بود او هرروز آنها را به صحرا می برد و شب ها به روستا برمی گشت او یک گاو بزرگ و قهو ه ای رنگ داشت. یک روز که گاو هارا به صحرا برده بودگاو قهوه ای به دنبال علف های تازه رفت هرچه دورتر می شد علف های تازه تر و بهتری پیدا می کرد، هوا کم کم تاریک شد و گاو قهوه ای که از بقیه دور شده بود هرچه نگاه کرد راه را پیدا نکرد و همانجا نشست و چون خیلی خسته بود به خواب رفت. فردا صبح با صدای کلاغی از خواب بیدار شد کلاغ از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گاو همه ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: خیلی تشنه ام چشمه ی آب این نزدیکی کجاست؟ کلاغ جواب داد: در نزدیکی اینجا جنگلی است من در آنجا زندگی می کنم اگر دوست داری با من بیا گاو که چاره ای نداشت قبول کرد و به دنبال کلاغ به راه افتاد آنها رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگ و سرسبزی رسیدند که پر از علفهای تازه بود و در آن چشمه ی پرآبی جریان داشت. گاو که تا به حال جنگل ندیده بود ابتدا از چشمه آب خورد و بعد از علفهای تازه خورد و سیر شد و از خوشحالی شروع به "ما ما" کرد. صدای او در جنگل پیچید و به گوش همه ی حیوانات از جمله شیر سلطان جنگل رسید شیر که همراه خرگوش بود و تا به حال صدای گاوی را نشنیده بود با خود گفت: عجب صدایی تا به حال همچنین صدایی را نشنیده بودم ممکن است او حیوانی قویتر از من باشد و بخواهد جای مرا بگیرد باید مواظب باشم. خرگوش که از چهره ی شیر پی به نارحتی او برده بود از او سوال کرد ای سلطان بزرگ از چه چیزی نگران هستید؟ شیر که نمی خواست خرگوش متوجه ترس او بشود در جواب او گفت : چیزی نیست اتفاقا خیلی سرحال و خوشحالم. در همین لحظه دوباره صدای گاو بلند شد و رنگ از چهره ی شیر پرید خرگوش روبه شیر کرد و گفت: ای شیر بزرگ این صدای گاو است او از شما قوی تر نیست نگران نباشید من او را نزد شما می آورم، خرگوش به دنبال صدای گاو رفت و محل ایستادن او راپیداکرد و ازاو پرسید:از کجا آمده ای؟ گاو هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد خرگوش گفت: این جنگل سلطانی دارد که شیر نام دارد هر کس به این جنگل می آید باید ابتدا نزد او برود و از او امان بخواهد و به او احترام بگذارد. تو هم اگر می خواهی جانت در امان باشد باید نزد او بروی و به او احترام بگذاری گاو که قبلا نام شیر را شنیده بود و می دانست حیوان خطرناکی است به سرعت گفت: بله می آیم، هردو به راه افتادندتا نزدیک شیر رسیدند شیر دستورداد همانجا بایستند و جلوتر نیایند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد. یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت. بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کودکان گاهی غذا و میوه نمی خورند، تزیین زیبای غذا میتواند کودک را تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کند و باعث رشد بهتر کودک شود. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
باز هم از محبت همه شما اعضای محترم کانال قصه های کودکانه سپاسگزارم🌹
قصه های کودکانه
👆از همه مامانهای کانال❤️ خصوصا شما مادر گرامی❤️ 🌹تشکر میکنم 🌹