از #خاطره های خوبتون میتونید قصه بسازید و برای بچه ها تعریف کنید...
شما هم دوست دارین خاطرات دیگران و بخونید یا گوش کنید؟؟
واقعا بعضی خاطره ها شنیدنی هستن🌸
@Ghesesazi
🌸🍃🌸🍃#خاطره یک نویسنده
نویسندهای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه امتنان و شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد 👌
🌿🌸🌿🌸🌿
@Ghesesazi
#خاطره
#رانندگی_مقام_معظم_رهبری
صرفا جهت یه لبخند حلال .. 😄
محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنه ای رانندشه!!😂😂😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
برگرفته از خاطرات رهبری
@Ghesesazi
#خاطره
#امام خمینی
غذا دادن به گربه
يکي از نوه هاي امام خميني (ره) (خانم زهرا اشراقي) تعريف مي کنند:
يک روز در منزل امام بوديم، ديديم حضرت امام گوشت غذايش را به گربه مي دهند. مادرم گفت: آقا توي اين گراني چرا گوشت را به گربه مي دهيد؟
حضرت امام با حالتي ناراحت رو به ما کردند و گفتند اين گربه ها با ما چه فرقي دارند؟ ما نفس مي کشيم، آنها هم نفس مي کشند. ما به آنها غذا ندهيم، کي بدهد؟
@Ghesesazi
#خاطره
هفت یا هشت سالم بود برای خرید #میوه وسبزی به #مغازه محل باسفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه ها رو تا #دانشگاه هم همراهی کنند، پنج تومن پول داخل یه #زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ ازلیست سفارش،میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار(ریال).
دور از چشم ﷼مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری ویه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی و روبه روی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم (عینهو سواحل مدیترانه و پلاژ خصوصی)
خانه که برگشتم، مادر گفت: مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم: بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیر لب #غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم.داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور میکردم؛ اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به #سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید: آقای صبوری (رحمت خدا بر اوباد)! میوه و سبزی گران شده؟
گفت :نه #همشیره .
گفت: پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای #صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور می شد، با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت : آبجی فراموش کردم، ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد! اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت، به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم ،یکی هم تهمت به حاج صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.
#حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه #مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه، کسی مهمونت می کنه یا نه!؟! ...
به خدا هنوزم بعد 44سال لبخندش و پندش یادم هست!بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستند.
چرا خود من نیستم؟ چرا من نتونستم بشم مثل آقای صبوری ، بزرگ و باگذشت و صبور؟ چرا تعدادشون کم شده؟ آدم هایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند، ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه!
#خاطره
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "#فقر بهتر است یا #عطر؟"
#قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود!
💡فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...😌
@Ghesesazi
#خاطره
#شهید عباس کریم پور
این اواخر که شبها در شهر حکومت نظامی به پا بود، در محله ما هم چند ماشین ارتشی مستقر شده بودند. شبهای سرد زمستان ۵۷، #عباس چای درست میکرد و برای سربازان ایستاده در۷ سر خیابان میبرد. میگفتم: «اینها ضد انقلابند، ضد امام هستند، تو برای آنها چای می بری؟»
با خنده جواب میداد: «مادر این چایها را که رایگان به آنها نمیدهم. قیمت هر استکان چای یک مرگ بر شاه است! هر کدام از آنها که این را بگوید چای گرم گیرش میآید.»
جالب این بود که همه سربازان، بهای چای را می دادند و کاری هم به بچه های انقلابی محل نداشتند.😄
@Ghesesazi
#خاطره
درخواست یک #مسیحی از من در شب های قدر
چند سال قبل دقیقا همزمان با شب های قدر در بولیوی یک مسیحی با خانواده اش به مرکز اسلامی آمدند و از من درخواست قرآن کردند. گفتم ببخشید قرآنی نداریم. گفتند اگر خودتان هم قرآن دارید به ما امانت بدهید تا مطالعه کنیم و به شما پس بدهیم...
قرآن شخصی خودم را که به زبان اسپانیایی بود به او هدیه دادم...
شب بعد همان مسیحی با دوستش آمد.. دوستش یک نویسنده برجسته بود. او می گفت هر سال همزمان با ماه رمضان یک دور ترجمه قرآن به زبان اسپانیایی را ختم می کند. آن موقع که با من صحبت می کرد حدود 15 جزء را مطالعه کرده بود.
#ف.فلاح
رایزن فرهنگی
امریکای لاتین
https://eitaa.com/Ghesesazi
#خاطره
#داستانی
*📢تابستان 1363 كه در #شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند*
*📌فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.*
*✊به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم*
*🎖️پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد*
*🎙️پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم*
*⌚ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم.بعد از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم*
*⁉️و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟*
*☀️🌸گفت : ديشب حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا را انجام دهي*
*☀️🌹من هم به آن حضرت عرض كردم: اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه ی كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم*
*☀️بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم*
*📌امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند. پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم*
*💧بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(سلام الله عليها) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي*
راوی : سرگرد مسلم جوادي منش
منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي
#خاطره ی شنیدنی
حجت الاسلام حاج سیدکاظم حکیم زاده"کتابدار#کتابخانه علامه درنجف"نیزدر آذر۱۳۷۹ شمسی اینگونه نقل کرده است:
ساعاتی که من در #کتابخانه امیرالمؤمنین بیکار بودم و مراجعه کنندهای نداشتم، به خواندن کتاب میپرداختم. یک روز مشغول مطالعه جلد ششم الغدیر بودم، که امینی از راه رسید و گفت: هان! چه میخوانی؟ گفتم: جلد ششم کتاب شما است. گفت:
«بخوان، که خدا میداند چقدر زحمت کشیده ام تا مطالب این کتابها را درآورده ام!» و افزود: «آن وقتها، در نجف نه پنکه بود و نه وسایل سردکننده دیگر. در آن شرایط سخت، من هر روز برای مطالعه به حسینیه شوشتریها میرفتم که تعدادی کتب ارزشمند کهن در آن یافت میشد. زمانی که کتابخانه تعطیل میشد به کتابدار میگفتم که مطالعه من هنوز تمام نشده است. تو میخواهی بروی، برو؛ ولی اجازه بده من بمانم و مطالعه ام را ادامه بدهم. او درب حسینیه را بسته، میرفت، و مرا در کتابخانه تنها میگذاشت. من ساعتهای دراز روی کتابها می افتادم و مطالعه میکردم و یادداشت بر میداشتم. غرق شدن در مطالعه، مرا به کلی از گذشت زمان غافل می ساخت و تنها زمانی به خود می آمدم که میدیدم، فرشی که روی آن نشسته ام [از ریزش مداومِ عرق] کاملاً خیس شده و بدنم [همچون بیمارِ تب زده] از گرمایِ شدیدِ فضایِ بسته کتابخانه، یک پارچه آتش مینماید!»
علامه امینی میگوید: "هرگاه پشت میز مینشستم که الغدیر را بنویسم مثل اینکه حضرت علی(ع) را در کنار میز میدیدم که مطالب را به من دیکته میفرمود"
یک سخنی از علامه امینی نقل کردند، که انسان را منقلب می کند:
ما یک «الغدیر» می شنویم و خیلی گذرا عبور میکنیم. یازده جلد چاپ شده و یازده جلدش چاپ نشده است.
بیست و دو جلد کتاب تحقیقی! خدا می داند که این مرد در راه نوشتن این کتاب، فانی شد! چه زحمت های طاقت فرسا!
می گویند بعد از نوشتن الغدیر گفته بود: «روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین مخاصمه خواهم کرد! همان طور که آنها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم!»
وقتی می گویند: اول مظلوم عالم؛ بی جهت نیست! حضرت چقدر مظلوم باشد که بعد از قرنها، تازه در اثبات امامتش کتاب بنویسند!
https://eitaa.com/Ghesesazi
#خاطره
#قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ،
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرﻓﺖ، میگفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ، حاج جواد فرشچی از منصفهای بازار و از ارادتمندان اهل بیت(علیهم السلام) پرﺳﯿﺪ:
قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاج جواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ یه ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود، گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ، قیمت گرفت.
کاش دل ما هم تو روضهها بسوزه.
اون وقت بگیم: یا امام حسین(علیه السلام) دل سوخته رو چند میخری؟!
🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
https://eitaa.com/Ghesesazi