eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
141 دنبال‌کننده
198 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
پرده اول کادو مادر و خانمم را دادم. ترتیب میوه و شیرینی را می‌دهم. وارد تلگرام میشوم. تیتر انفجار در گلزار شهدای کرمان را می‌بینم. تعجب می‌کنم. در کانالهای دیگر به دنبال اخبار بیشتر می‌گردم. عصبی می‌شوم. ذوقم به جوش می‌آید و چند کلمه کنار هم تفت می‌دهم. منتشرش می‌کنم. توییت‌های مختلف را می‌خوانم. فحش می‌دهم و تحلیل می‌کنم. شب شده. خسته روی تخت می‌روم. قبل خواب ذهنم مشغول است و به این فکر میکنم چطور باید این جنایت را پاسخ داد و تکلیف من چیست. پروفایم را سیاه می‌کنم. کرمان تسلیت را هشتگ و استوری می‌کنم‌. سه چهار بار غلت می‌زنم. خوابم می‌گیرد. *** به خاطر شلوغی ماشین را پایین گلزار پارک کرده. سربالایی نفسش را گرفته. دخترش را هم کول کرده. همسرش هم بازو راست مرد را گرفته و خودش را بالا می‌کشد. مرد ذهنش مشغول این است که بعد از مراسم، کادو خانمش را با چه سوپرایزی به او بدهد. انفجار ناگهانی از سمت راست رخ می‌دهد. خوش‌بختانه مرد که سمت چپ بوده آسیبی نمی‌بیند. ولی متأسفانه ساچمه‌های سربی زیادی از سمت راست به زن و بچه‌اش اصابت کردند و جانشان را تمام کردند. مرد مات و مبهوت روی آسفالت سربالایی وا می‌رود. قدرت تحلیل ندارد. بدنش لمس شده و جاذبه دارد زور می‌زند که او را به سمت پایین قل دهد. زورش نمی‌رسد. دو سه دست می‌آیند و او را دوان دوان به سمت پایین می‌کشند. پرده دوم صبح بلند می‌شوم. خامه را روی بربری می‌مالم. نصف قاشق مربای هویج رویش. دو لبه بربری را هم می‌آورم و توی دهن جا می‌دهم. هفت هشت بار می‌جوم. با دو قلپ شیر خنک سمت معده سرشان می‌دهم. همزمان اخبار کرمان را می‌خوانم و ناراحت می‌شوم. دوباره چند کلمه تفت می‌دهم و انتشار می‌دهم و بقیه هم بازخورد مثبت می‌دهند. از صبحانه سیر می‌شوم. سر کارم می‌روم. وسط ظهر با سه چهارتا از رفقا برای عصر برنامه می‌ریزیم. می‌رویم کافه. پاستا و لته و موکا و دمنوش مخصوص آرامش را سفارش می‌دهیم. درباره کرمان و مردم و خاج قاسم صحبت می‌کنیم و تحلیل می‌کنم. ناراحتی‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم. گاها به لیوانمان خیره می‌شویم و چیزی نمی‌گوییم. همسرانمان به نوبت زنگ می‌زنند و یکی یکی با جمع خداحافظی می‌کنیم. سر راه نان و خیارشور میخرم. همراه با شام یک فیلم می‌بینیم. هم‌زمان همسرم از زیبایی انگشتر هدیه‌اش حرف می‌زند و برای چندمین بار تشکر می‌کند. بعد شام حوصله‌مان سر می‌رود. داخل چند کانال مطالب جدید فاجعه کرمان را مرور می‌کنیم. باز حوصله‌مان سر می‌رود. می‌خوابیم. *** جلوی بیمارستان شلوغ است. داخلش هم. مرد برای دهمین بار با یکی از پرسنل دعوا می‌کند و بیرون می‌آید. توبه چندساله‌اش را می‌شکند و یک‌ پاکت سیگار بهمن با فندک از دکه می‌خرد. دود می‌کند. در دود خاطراتش را مرور می‌کند. بغض راه دود به سینه را می‌بندد و سیگار را کوفتش می‌کند. سیگار را نصفه روی زمین می‌اندازد و لای موهایش چنگ می‌زند. بعد ده ثانیه بغضش اندکی راه باز می‌کند. یک سیگار دیگه می‌گیراند. روی پک سوم بغضش می‌ترکد. عر می‌زند. صدای عر زدنش وسط صدای بلندگویی که مجروحین و مقتولین را اعلام می‌کند گم می‌شود. بلندتر عر می‌زند. بلندگو آرام‌تر از قبل اعلام می‌کند«کاپشن صورتی، گوشواره قلبی». مرد هول می‌شود. سیگار روی پیراهنش می‌افتد. سمت اطلاعات بیمارستان می‌دود. جنازه زن و کودکش را پیدا می‌کند. بدون ترتیب و منطق خاصی بالای جنازه‌ها گاهی عر می‌زند، گاهی کپ می‌کند، گاهی اشک می‌ریزد، گاهی به خودش فحش می‌دهد، گاهی قربان صدقه آنها می‌رود و .‌‌.. . پرده سوم دو روز از حادثه گذشته. هر کسی طبق سلیقه سیاسی خودش یک اتهامی به یکی می‌زند. دختر کاپشن صورتی وایرال می‌شود. هر کسی در حد توان خودش برای آن مطلبی ارائه می‌کند و یا یک مطلب را در شصت گروه مختلف، در هر چهار پیامرسان موبایلش، فوروارد می‌کند‌. من هم چون اینکار به نظرم خز شده انجام نمی‌دهم. حس و حال داستان نوشتن هم ندارم. کارهایم عقب است. به آنها می‌پردازم. خسته می‌شوم. اوپنهایمر را از هفته پیش دانلود کردم اما ندیدم. سه ساعت زمان به پایش می‌ریزم. بعد با جماعتی وارد بحث و نقد فیلم می‌شوم. پروفایل چندتاییشان تا دیروز سیاه بود اما امروز دوباره عکس جدید گذاشتند. یک ساعت بعد، من هم عوض می‌کنم‌. به کتابفروشی می‌روم. رمانی با ژانر درام میخرم. سر راه تخمه و تنقلات و مرغ می‌خرم. به گرانی و باعث و بانیش فحش می‌کشم. بعد از اینکه در خانه قیمت‌ها را به همسرم اطلاع دادم و سر آن غر زدم، می‌گویم عیب ندارد خدا بزرگ است. شام میخوریم. یک فصل از کتاب را می‌خوانم. میخوابم. *** مرد دو روز است سر کارش نرفته. روی مبل پخش شده و به زمین جلویش زل زده. در دستش دود سیگار اسراف می‌شود. سه دکمه بالای پیراهنش باز است. روی میز یک بشقاب پر از فیلتر سیگار. کنارش یک جعبه انگشتر. آن ور تر یک عروسک در جعبه. @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
بعد از مدت‌ها ONE NOTE را باز کردم تا از یک ویدئو خلاصه‌برداری کنم. دو سکشن بدون عنوان توجهم را جلب کرد. یادم نمی‌آمد قبلا درونش چه چیزی نوشتم. معمولا پخش و پلا نویسی‌هایم را درون ONE NOTE می‌آورم. وقت‌هایی که پخش و پلا فکر می‌کنم و می‌خواهم انسجامشان دهم. سکشن اول را باز کردم و یک سفر زمانی اتفاق افتاد. یادم است که در شروع ترم پیشرفته نویسندگی، باید یک شخصیت داستانی طراحی می‌کردم تا در طول ترم با همان تمرین کنم. یعنی او بشود شخصیت اصلی داستان‌هایی که قرار بود بنویسم و به کمک او تکنیک‌های نویسندگی را پیاده کنم. آن روز در خانه تنها بودم. هر ایده‌ای از یک شخصیت که به ذهنم می‌آمد را به همراه شاکله اصلی آینده و زندگیش روی صفحه سیاه می‌نوشتم. هیجان داستان‌هایی که می‌توانستم با او بنویسم مرا از صندلی بلند می‌کرد و صدبار مرا در طول و عرض خانه، عین مهره وزیر حرکت می‌داد. عین دیوانه‌ها شده بودم. بلند بلند حرف‌ها و دیالوگ‌های تکه تکه می‌گفتم. بدنم را در هوا پیچ و تاب‌های بی‌معنی می‌دادم. از اتفاقاتی که برای او می‌تواند بیفتد موهای بدنم سیخ می‌شدند. و در آخر می‌فهمیدم که این شخصیت را دوست ندارم. دوباره روی صندلی جلوی لپ‌تاپ ولو می‌شدم و شخصیت را پس می‌دادم. باز هم یک ایده جدید و یک شخصیت دیگر و دوباره همین ماجرا با همین پایان. صفحه سیاه لپ‌تاپ عملا یتیم خانه‌ای شده بود که همه یتیم‌هایش کودکان من بودند. کودکانی با شخصیت‌ها و آینده‌ای معلوم.(در تصویر می‌بینید) عملا مغزم داشت به ازای هر شخصیت‌سازی یک‌بار زایمان می‌کرد. درد و فشارش را هنوز به یاد دارم. پشت لپ‌تاپ مغزم جنین‌هایی را پس می‌انداخت و بعد از چند ده دقیقه راه رفتن با شخصیت‌ها می‌فهمید که بر خلاف دقایق اول، علاقه‌ای برای مادری کردن آنها ندارد و به همین راحتی به صفحه سیاه واگذارشان می‌کرد و از یک ایده دیگر بارور می‌شد و جنین دیگری پس می‌انداخت. مغزم در آن روز از مردادماه رکورد زایمان جهان را زد: ۱۵ جنین در چهار ساعت. رکورد بی‌رگ ترین والد دنیا را هم زد: مادری که ۱۵ فرزند خودش را واگذار کرد. در آخر هم خسته و درمانده، بیخیال همه شخصیت‌ها(کودکانم) شدم. بیخیال تا آن روزی که فقط چند ساعت تا ارسال داستان وقت داشتم. بالإجبار یک شخصیت ساختم و بدون اینکه حتی فکر کنم او را دوست دارم یا نه و یا اینکه چه آینده‌ و شاکله‌ای دارد، یک داستان برایش نوشتم و فرستادم. (از قضا مورد پسند و تشویق استادیار هم واقع شد). در طول ترم و در طی هر داستان من یک بُعد جدید از این شخصیت را کشف می‌کردم و داستانش را بر اساس همان بُعد می‌نوشتم. باور نمی‌کنی که این شخصیت چه تجربه‌های عمیقی را بدون هزینه در اختیار من گذاشت و مرا به کجاها که می‌بُرد. اعتراف می‌کنم که همه داستان‌ها را خودش بهم گفت. حتی همان داستان اول را. باور کن خودش گفت و من فقط تایپ کردم. حتی یکبار سعی کردم خودم را جای او بگذارم و بنویسم ولی مزخرفی ساختم که حتی تا انتها هم نرفت. آن شخصیت، با من ولی مستقل از من زندگی می‌کرد. ما باهم رشد می‌کردیم منتها او در دنیای خودش و من در دنیای خودم. اما چیزی که سبب اصلی برق گرفتگی کله‌ام در امروز شد، زمان تداعی این خاطره بود. درست در روزهایی که در شُرُف پدر شدن هستم، یادآوری این واقعه بی‌معنا و مفهوم نیست. این روزها مغزم مدام توسط برنامه‌ها و سکانس‌هایی از آینده کسی که قرار است پدرم کند مورد هجمه قرار می‌گیرند. فکر چگونه بزرگ کردن او مرا به تشویش انداخته. البته تا قبل از این تداعی. آیا واقعا قرار است برنامه مدون و معینی برای رشد او بچینم؟ آیا قرار است مثل آن شخصیت‌هایی که دورشان انداختم، شاکله اصلی آینده و زندگی او را ترسیم کنم و بر اساس همان حرکتش دهم؟ آیا قرار است من برای او خدایی کنم؟ یا اینکه قرار است من و او با هم درگیر اتفاقات شویم و با هم بزرگ شویم؟ امیدوارم در روزهایی از آینده که نمی‌دانم به چه شکلی قرار است سپری شوند، آنقدر احمق نباشم که از او آدم و شخصیتی بسازم که خودم می‌خواهم. ما قرار است مستقل از هم ولی باهم زندگی کنیم و رشد کنیم. این بار در یک دنیای مشترک. @Ghollabha
ما هبوط کردیم. گم‌گشته بودیم وسط این کیهان کر و کور. پدرمان آدم ترس برش داشت و بر خاک به تضرع افتاد که بارالهی چه کنیم در این عالم خاکی دور از تو، بی هیچ یار و یاوری. ابلیس می‌خندید به انابه و گریه پدرم. جگر آدم بیش‌تر می‌سوخت و سوز صدایش بالاتر می‌گرفت. ناگهان آسمان شکافت و پرودگار عز و جل کلماتی را نازل کرد از جنس نور. وحی آمد که «آدم، از این پس این کلمات صراط رسیدن به من را برایت روشن می‌سازند». پس این بار نوبت ابلیس بود که به زمین بیفتد و خاک بر سر کند. از این کلمات چنان امیدی در دل پدرم روشن شد و به فرزندانش سرایت کرد که هر بشر خاکی به آسمان نشینی امیدوار شد. چرا که دستور خدا به فرزندان آدم واضح و روشن بود: «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم را طلب کنید و صراط من همین پنج کلمه‌اند. اما ابلیس هم قرار نبود تا آخر دنیا خاک بر سر بریزد. او می‌دانست که این نور خاموش شدنی نیست و لذا هم و غمش را بر همین گذاشت که هدایتی به سمت این نور صورت نگیرد. او باید با کلمه ابتدایی آیه مقابله می‌کرد. پس پلیدانی را پرورش داد و گماشت تا راه نور را خاموش کنند و عالم را وارد ظلمات کنند. خدا هم روی این کلمات صراط ساز عجیب غیرت داشت و هر بار پاک‌سرشتی را مأمور به حفاظت این نور می‌کرد. در هر دوره‌ای بر این عالم خاکی پلیدی آمد و ولی‌اللهی. لکن مهم این بود که این نور می‌ماند. گذشت و گذشت تا خدا به این کشمکش کاملا پایان داد و «هادی» را نازل کرد. با این هادی دیگر کسی گم‌گشته نمی‌ماند. لذاست که می‌گویند: «هادی اگر تویی که کسی گم نمی‌شود» @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
چند وقت قبل بر سر یک صحبتی بودیم که رفیقم گفت«اونایی که فقط به فکر زندگی خوشونن چقدر آدمای بدبختین. اصلا انگار مردن. هیچ خاصیتی ندارن» و من این را درک کردم و در تمام طول سال فقط در دو بازه زمانی احساس زنده بودن می‌کنم: ایام اربعین که توفیق خادمی دارم و ایام اردو جهادی که توفیق حمالی دارم. الان ۲۴ ساعت است که در بازه دومم و احساس زنده بودن را بعد از مدت‌ها دوباره تجربه کردم. علت احساس این سر زندگی هم برایم واضح است؛ آدم وقتی دردها و مشکلات خودش را فراموش می‌کند و درگیر مشکلات مردم می‌شود، احساس آزادی می‌کند و چقدر این حس شیرین است. مثل زندانی حبس ابدی که به او عفو خورده و آزاد شده، اینجا آدم از خودش آزاد می‌شود و حس آزادی را به جان می‌کشاند. من آدم خودخواهی هستم و هربار که به سفر زیارتی می‌روم التماس دعاهای دیگران را فراموش می‌کنم و بیشتر برای رتق و فتق امور خودم توسل و دعا می‌کنم اما وقتی اینجا برای حمالی می‌آیم، آنقدر درد اهالی اینجا را می‌بینم که دیگر رویم نمی‌شود حتی بر سر نماز از خودم یادی کنم. اینجا دردها و مشکلات من فراتر از آرزوی همه اهالی اینجاست. اما با همه اینها اینجا احساس حقارت میکنم‌. گویی که درد آدم را بزرگ و عزیز می‌کند و دردهای اهالی روستاهای هویزه بیشتر و عمیق‌تر از دردهای من است. اینجا کسی برای گرفتن پول نمی‌آید که حمالی کند، ما چندسالی است به دیدن لبخند کودکان و پدران خسته‌ای که می‌بینند آجر به آجر خانه‌شان را روی هم می‌گذاریم، اعتیاد پیدا کرده‌ایم. و چقدر این اعتیاد شیرین است. اینجا افراد درجه‌های مختلف حمال بودن را به همدیگر نسبت می‌دهند؛ مثل حمالْ صِفر، حمال یکم، سر حمال، حُمِیل و ... . از رفیقم پرسیده بودم «حالا چرا حمال؟» گفت «سر یه معامله» گفتم «چی» و او این داستان را برایم نقل کرد: «شیعه و سنّی این مطلب را دارند که اگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وقت اضافی می‌آورد به بازار می‌رفتند و نگاه می‌کردند و می‌دیدند که باربرها در مقابل حجره‌ای بار می‌زنند یا بار خالی می‌کنند. روایت می‌گوید «يُعِينُ الْحَمَّالَ عَلَى الْحَمُولَةِ» امیرالمؤمنین صلوات الله علیه می‌رفتند و زیرِ بار را می‌گرفتند، در حالی که این باربرها برای کارِ خود حقوق می‌گرفتند. اینجا هم ما برای حمالی می‌آییم به امید اینکه بار گناه سنگینمان را حضرت از روی دوشمان بردارند»  @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
من و تو خوب می‌دانیم که آشپزخانه روح خانه است. خانه‌ای که در آشپزخانه آن شعله اجاق روشن نشود و عطر غذا نپیچد، انگار مرده است. از طرفی، آشپزخانه به گونه‌ای مقر فرماندهی ملکه خانه است و خانم خانه همیشه روی تمیزی آشپزخانه و چیدمانش حساسیت خاصی دارد. اما اینجا، خانه پیرزن ۹۴ ساله‌ای است به نام بی‌بی زهرا، بدون آشپزخانه. بی‌بی زهرا دو فرزند سندرم داونی دارد که پیر دخترش دوشیزه‌ای است ۶۴ ساله و پیر پسرش ۵۳ ساله. پروژه امروز ساخت آشپزخانه برای این خانواده بود. خانواده‌ای که خانه‌شان روح بیشتری میخواست. می‌گویم روح بیشتری چون بی‌بی زهرا نگذاشته بود این خانه بی‌روح بماند: با چهار چوب و یک صفحه فلزی و سیم، آبچکانی درست کرده بود برای کل ظروف خانه؛ یعنی سه بشقاب و دو قابلمه رویی و دو سطل و یک آبکش و چند قاشق و چهار استکان و نعلبکی. با کاهگل تنور کج و‌ کوله‌ای سرهم کرذه بود تا نان خانه را با آن تأمین کند. و با منبع آب وقفی، ظروفش را بشوید و آبی بیاشامد. اجاقش هم با چندتکه چوب خشک و چند قطره نفت سریع سر هم می‌شد و چایی را دم می‌آورد. قطعا این خانه بی روح نبود، اما روحی رنجور و تکیده داشت. بی‌بی زهرا آدم ساکت و شاکری بود، اما روح خانه‌اش، یعنی همان آشپزخانه، سکوت او را برای همه ما معنا کرد. ما امروز برای روح این خانه جنگیدیم و عرق ریختیم اما تصور جنگیدن نود ساله بی‌بی زهرا، به ما اجازه نمی‌داد حتی به فکر این بیفتیم که داریم برای این خانه خدمتی می‌کنیم. هر وقت برای سر زدن پیش ما می‌آمد، سر های بچه‌ها از شرم پایین میفتاد و در عوض نگاه پیرزن پر از غرور بود. غروری که برازنده یک ژنرال فاتح است.
هویزه آب ندارد، خاکش به خاطر کم آبی محصول زیادی ندارد، برای مردمش رفاه اجتماعی جالبی ندارد، آفتاب تیزش ملاحظه ندارد اما تا دلت بخواهد آسمان دارد. آسمان اینجا خیلی نزدیک‌تر از آسمان شهرمان است. رنگ آبیش آزادی بیشتری را برای آدم تداعی می‌کند. شاید به خاطر همین است که وقتی به اینجا می‌آیی مدام حس پرواز داری. مولانا در مصرعی می‌گوید«نه دامی‌ است نه زنجیر، همه بسته چراییم؟» این شعر وقتی معنا می‌کند که آسمان اینجا را ببینی.
در تهران و کلانشهرها به این منظره می‌گویند ویو ابدی. اما برای یک مرد روستایی فقیر که ده سال است داخل اتاقکی در خانه برادرش و زیر منت او زندگی می‌کند، این منظره یک رنجی ابدی است. ما اینجا به ادغام صدای گاوها و گوسفندها و مرغ‌ها سمفونی زندگی می‌‌گوییم. اما او وقتی زن برادرش به خانواده مرد طعنه و نیش و کنایه می‌زند، نمی‌تواند پاسخش را بدهد و از فرط خجالت به بیرون خانه و کنار این دام‌ها می‌آید و به سمفونی حقارت زندگی‌اش آرام می‌گرید. وقتی ما در زمان استراحت دستکش‌های کارمان را در می‌آوریم و برای رفع خستگی سراغ چای می‌رویم، با هر جرعه‌ای یک «آخیش، چه می‌چسبد» می‌گوییم. اما مرد روستایی وقتی می‌بیند سرعت تکمیل شدن خانه‌اش کم شده، با یک دستش سیگار را به دهان می‌رساند و دست دیگرش لرز عصبی می‌گیرد. ما درباره هوای لطیف هویزه در زمستان حرف می‌زنیم و مرد آواره به گرمای سوزان ده ماهه و اتاقکی که کولر ندارد فکر می‌کند. می‌بینی؟ ما با مرد روستایی خیلی فرق داریم؛ ما برای ثواب کار می‌کنیم و او برای رهایی از عذاب به انتظار کار ماست.