بار چهارم است که سرم زیر شانه و قیچیاش میرود و او مثل هربار میگوید«من اگه قیافه تو رو داشتم حداقل هشت تا زن میگرفتم» مثل هربار بدون حرف میخندم و او مثل هربار ادامه میدهد«لاف نمیزنم. با همین قیافه تا الان چهارتا گرفتم. ولی اگه جای تو بودم...» و باز یکی از مشتریهای روی صندلی میپرسد«ماشالا! الان چهارتاشونو داری؟» «نه بابا، مگه گاوداری زدم؟» و بعد میخندد. خندهای که به چهرهاش میآید«زن اولم نتونست منو تحمل کنه، زن دومم رو من نتونستم تحمل کنم، سر سومی دوتامون نتونستیم تحمل کنیم، الان با این چهارمیه خوبم. اونم انگار مشکلی نداره» بعد مثل همیشه روی شانهام میزند«ولی حرفمو جدی بگیر. اگه تند تند زن بگیری پیر نمیشی».همیشه هم روی شانه راستم میزند.
بالای آینه عکسی از خودش و محمدعلی فردین است و من باز مثل هربار برای عوض کردن بحث به آن متوسل میشوم«آقا فردین، اون عکس بالاییه رو امسال گرفتی؟» لبش را عین محمدعلی فردین، خیلی سینمایی به یک گوشه کش میدهد و میگوید«اون عکس برای بیست سال پیشه. وایسا...نه، دقیقا برای بیست و دو سال پیشه» و اینجا من باز با تعجب میگویم«نه بابا، خداییش؟ ماشالااا. تکون نخوردین» صورتش را طرفم میآورد «انصافا قیافه الانم با اون موقع فرق نکرده؟ راستشو بگو؟» در چشمانش زل میزنم«خداییش نه. من اصلا فکر میکردم برای امسالته. هیچ فرقی نکردین» و باز آن لبخند سینمایی را میزند«به نظرت الان چند سالمه؟» «نهایتا چهل، خونه پرش دیگه چهل و پنج» «پسر من الان شصت و پنج سالمه»
اینجای قضیه مثل هربار باید شاخ دربیاورم و درباره راز جوانی و سرزنده بودنش را بپرسم و او هم درباره ورزش و تغذیه سالم و اهل موسیقی بودنش برایم بگوید و من در پس هر جملهاش طوری سر تأیید تکان بدهم که موهایم زیر دستش خط نخورد.
اما سوای این حرفهای تکراری، دو تا مطلب بدون تکرار هربار اتفاق میافتد. یکی دو تا خاطره جدید و سه چهارتا آهنگ جدید، که بعد اینکه به اهل موسیقی بودنش اذعان داشته، برایم میخواند. تا نشنوی باورت نمیشود. عباس قادری و جواد یساری را از خودشان بهتر میخواند. وقتی میخواند، احساس میکنم پشت خاور در یک جاده کویری نشستم و دارم چای هورت میکشم. معمولا به اینجای کار که میرسد دست از کار میکشد و سراغ موبایلش میرود و توی پوشه فیلمهایش انگشت بالا و پایین میکند. به طرز عجیبی انگار میداند که کدام یک از کلیپها را تا حالا نشانم نداده و همان را پلی میکند.(اینجای کار که میرسد نمیدانم آیا اوست که هربار مرا گیر میاورد یا من!) صدای پر حجمی که بدون میکروفون کار خواننده توی کنسرت را میکند. بینظیر است. هم صدایش و هم دنیایش.
این بار یک حرف جدید میزند:«میدونی، اصلا جنس من با غم سازگاری نداره. هیچ وقت مراسم عزا نمیرم مگه اینکه مجبور باشم. اگرم برم به پنج دقیقه نمیشه که جیم میزنم. روضه هم زیاد نمیرم. همش دنبال شادی و آواز و رقص و بزن و بکوبم. قبل انقلاب زیاد دعوتم میکردن اینور و اونور که بخونم. اما یه بار پشت سرم یه حرفایی زدن که خوشم نیومد و اینکارو گذاشتم کنار. مادرمم که دید اینجوری شد بهم گفت برو صداتو خرج ابیعبدالله کن. منم رفتم دنبال مداحی و اتفاقا بازم کارم گرفت. اما اونم بعد یه مدت گذاشتم کنار» ساکت شد. انگار که غمش یادش آمده باشد. اگر نمیپرسیدم چرا احتمالا دیگر دربارهاش حرف نمیزد. بعد پرسشم را جواب داد«این یکی جنس غمش با بقیه فرق داشت. هر بار که براش میخوندم وسطش گریهام میگرفت و دیگه نمیتونستم بخونم. میخواستم فقط بشینم براش گریه کنم. بعد روضه هم همیشه تا چند روز حالم بد بود. به خاطر همین گذاشتمش کنار و رفتم سراغ همون ساز و آواز. منتها این دفعه تو تنهاییم» دوباره روی شانه راستم میزند«ببین، اگه از من میشنوی فقط دنبال شادی باش. غم پیرت میکنه. اصلا همین غمه که میکشدت»
و من آدمهای زیادی دیدم که در سن پایینتر از سن فردین پیر شدند و مردند. بالأخص در هیئت و روضه. در هیئتمان عمو رحمتی داشتیم که پارسال در پنجاه و پنج سالگی با ریش و مویی کاملا سفید، مرد. فردین آدم رو راست و صافی است. خوب میداند که غم، بالأخص غم حسین، زود آدم را پیر میکند و او هم بدون آنکه ادا دربیاورد صادقانه میگوید که نمیخواهد پیر شود. میخواهد شاد زندگی کند. اصلا فردین همان عمو رحمت است. منتها با این تفاوت که گریه روضهاش را کنار گذاشته.
هر بار که در جمعی یا کتابی یا کلیپی بحث از مزایای شاد زیستن میشود، چهره فردین در نظرم مجسم میشود و از پشت سر عمو رحمت را میبینم که به سیاهی هیئت تکیه داده و صورتش را گرفته و شانهاش بیوقفه میلرزد. و من الان روی صندلی آرایشگاه مخیر هستم که موهایم در چند سال آینده، همچنان سیاه باشند یا به رنگ گچ دربیایند. میدانی، لبخندهای عمو فردین را به گریههای عمو رحمت میفروشم به این شرط که پای تو درمیان باشد...
#آدمها
میگوید «هربار که کانالتو باز میکنم، میگم اینبار دیگه براش نوشتی اما وقتی میبینم این همه وقت گذشته و هیچ چیز ننوشتی، توی ذوقم میخوره. کانالت خراب میشه اگه از ما توش چیزی بنویسی؟»
منظورش از ما خودش به علاوه نفر دومی است که قرار است مرا پدر کند.
به دروغ میگویم «برای جفتتون توی لپتاپم نوشتم اما فعلا سکرته!» دروغ دروغ هم که نه، تا الان بارها و بارها دست به کیبورد شدم اما صحنههایی که در ذهنم پدیدار میشدند معادل واژگانی نداشتند. ذهنم مملو از دیالوگهایی است که باید به او یا به آنان بگویم ولی هر دیالوگی نیازمند حداقل یک پاسخ است، آن پاسخ و آن وجه اساسی دیالوگ را ندارم که برایش بنویسم.
البته تا امروز. تا امروز که تنها سوار قطار شدم. تا امروز که با امیرعلی و پدرش آشنا و همکوپه شدم. یک پسر ۴۸ کروموزومی چهها که به آدم یاد نمیدهد. او هم کروموزومهای بیشتری از من دارد و هم دنیای بزرگتری.
پدرش مردی میانسال و از برادران افغانمان است که در نیشابور برای امیرعلی زندگی ساخته، با همان دستهای کارگری اش. از ابتدا حرکت قطار میگفت کاش با اتوبوس میرفتیم و من متعجب از حرفش بودم که راحتی قطار کجا و اتوبوس کجا؟ اما او خیلی قبلتر از من پدر شده بود و میدانست که پنجرههای راهرو تنگ قطار امیرعلی را چگونه وسوسه میکنند و خودش را بیرون از کوپه، آواره. از این سالن به آن سالن و از آن پنجره به این پنجره که همراه است با شنیدن مکرر جمله «ببخشید آقا، میشه رد بشم؟»
هربار بعد از اینکه وارد کوپه میشدند و روی تختشان پهن، حداکثر ده دقیقه طول میکشید تا چیزی در ذهن پسرک سندروم داونی جرقه بزند و او را دوباره سمت پنجره وسوسه کند. کوچکترین مانعی از طرف پدر کافی بود تا جیغهای بنفش امیرعلی را بلند کند و رنگ و روی مرد را قرمز. پدرش بیشتر نگاه بود تا حرف. حرفش هم جز معذرتخواهی به همان لهجه شیرین دَری نبود.
برای تدارک مقدمات پدر شدن چهکارهایی باید کرد؟
پسانداز؟ خواندن کتاب «پروژه پدری»؟ خرید سیسمونی؟ برنامهریزی برای آینده بچه؟
من اما خود پدر بودن را انتخاب کردم؛ اینطور که وقتی مرد افغان مستأصل و بیحال جان بلند شدن و همراه شدن با کودکش را نداشت، گفتم«اجازه میدین اینبار من ببرمش» «نه نه، زشت میشَ. شرمَندَ میشم ایطور» قبل تمام شدن حرفش پا در کفش کردم«چرا شرمنده، من خودم دوست دارم. یکم بخواب» مرد از خدا خواسته دراز کشید و امیرعلی هم لبخند زد.
در سالن سمت شیشه پنجره هجوم برد و دماغش را چسباند و گاهی هم به آن زبان میزد. عکس امیرعلی با شفافیت پایین توی زمینه چراغهای زرد یک شهر دور در شب، روی شیشه افتاده بود. با یک بچه سندروم داونی چگونه باید یک صحبتی را شروع کرد؟ پدرها این مواقع چه میگویند؟
«میدونی اونجا کجاست؟» چشمان نزدیک بهمش سمتم چرخید و با خنده گفت«اونجاس!» «چی؟» «اونجاس!» «قشنگه؟» «آره، اونجاس» و دوباره دماغش را به شیشه چسباند و زبان زد. فهمیدم راهی به دنیایش ندارم مگر اینکه او به دنیایش راهم دهد. دماغم را به شیشه چسباندم و به آن زبان زدم. شور با ته مزه سیگار و سرد. روی شانهاش زدم تا مرا ببیند. دید و خندید. به دنیایش راه یافتم. چقدر شیرین بود. کم کم از امیرعلی چرخاندن دماغ روی شیشه و درست کردن بخار با دماغ را یاد گرفتم.
آدمی که احتمالا پدر نشده بود از کنارم گفت«ببخشید میشه رد بشم» و با نگاه پر کنایهاش رد شد.
خلاصه که انگار قرار نیست دیالوگ را من شروع کنم. وجه اولش این است که او شروع کند.
(حالا راضی شدی؟ دهنم هنوز مزه شوری میده، بوفه هم بستس، آب معدنیمم تموم شده🤦♂)
#آدمها
@Ghollabha
ساعت یک شب را رد کرده بود. عقب عقب سلام دادم و از فرط سرما دستانم در جیب کاپشن دوید. «داداش سوییت میخوای؟» «اندازه یه نصف روز میخوام، چند؟» «سیصد، تر و تمیز» «مشتی دارم میگم نصف روز! کلا دو سه ساعت میخوام بخوابم» «خب دویست بده» «صد!» «صد و بیست بده» «قبول» چهرهاش تکیده و لاغر بود و یک پایش میشلید. کل هیکلش را اگر روی ترازو میگذاشتی و ترازو را قسم میدادی، شاید به زور چهل کیلو را نشان میداد. پیاده به سمت کوچهای تاریک و تنگ پیچید. آخرین نگاهم سمت گنبد رفت و به حاجاتم یک حاجت دیگر اضافه شد!
«بچه کجایی؟» آب دهانم را قورت دادم «قم» «عاااا قم، منم از طرف مادری قمیام» «ایول. هوامونو داشته باش پس» چیزی نگفت. انصافا یکجوری با آن هیکل میشلید که اگر هم میخواست نمیتوانست خفتگیری کند. از طرفی هم با سبیلی که من گذاشته بودم، بعید بود فکر خطایی به سرش بزند. ترسم کنار کشید. «از حرم دوره؟» «نه نه، پشت همون مسجدس» هیچ مسجدی آن حوالی نبود. هیچ. فقط مغازههای بسته و کوچههای تنگ و تاریک. یک لحظه سمتم برگشت «سیگار میکشی؟» «نه، دم شما گرم» کیف توی دستم را دید «برای کار اومدی مشهد؟» «نه، برای زیارت» «ایول،ایول» سیگاری گیراند «خوش به حالت که راهت میده. منو که ده ساله راه نداده» چشمانم چهارتا شد«نه بابا! مگه میشه؟ همین دو قدمیش هستی که!» «وقتی نخواد راهت بده، دو قدم قدر دو هزار کیلومتره. وقتی دعوت نکنه همینه» پکهایش عمیقتر شده بودند. «خودت میگی دعوت، نصفش با اونه نصفش با تو. از کجا معلوم، شاید اون دعوت کرده و تو نرفتی» ناخواسته نصف دودش را توی صورتم داد«ببین، من خیلی گناه کردم. نزار داستان شل شدنم رو بهت بگم. میدونم که دیگه راهم نمیده»
نیازی به گفتن داستانش هم نبود، قبلا هم کسانی که از طریق تزریق شیشه به پا، فلج شده بودند را دیده بودم. مثل همانها بود. ولی یک حرف توی گلویم گیر کرده بود «اتفاقا پاتوق ما گناهکارا پیش خودشه. جای دیگه بریم که آبرومون میره.» خندید «مثل آخوندی حرف میزنی که لات شده» داخل یک کوچه پیچیدیم. بالأخره. در انتهای کوچه گلدسته مسجد را دیدم. «این نزدیک بود؟» «نزدیکترم میتونستم بهت بدم اما نه با این قیمت شما» در شیشهای مسافرخانه را کوبید. بعد چهل ثانیه جوانی خواب و خمار لش لش کنان در را باز کرد. «تا ظهر بیشتر نمیمونه.» جوان انگار چت بود و همینطور توی صورتم زل زد. مرد شل پس کلهاش زد «هوی ملنگ! کارت ملیشو بگیر و کلید بده» کارت ملی را دادم و جوان هم سه تا کلید به مرد شل داد.
«طبقه سوم راحتی یا دوم؟» «فرق نداره» کمی بعد فهمیدم منظورش از طبقه سطوحی بود با فاصله حداکثر سه پله. مشخص بود خانه قدیمیای را بازسازی کرده بودند و به مسافرخانه تغییر کاربریاش داده بودند. اولین اتاق را که باز کرد، صحنهای دیدم که از گفتنش معذورم. سمت پایین داد کشید«کثافت! وقتی اتاق رو تمیز نکردی چرا کلیدشو میدی؟» سمت اتاق رو به رویش رفتیم «بوی چی میاد؟» «ضدعفونی زدن» چراغ را روشن کرد. سه تخت کنار هم. «اوکیه؟» سری با اکراه تکان دادم. سمت گوشم خم شد«دختر مخترم خواستی بگو» سمتش چشم تیز کردم«نیازی نیست» در را بست. پارچه یکی از تختها را کنار زدم. تشکش طوری بود که انگار هر مسافری که اینجا آمده، رویش قضای حاجت کرده. چهرهام در هم شد اما دیگر چارهای نبود.
صدای تق تق در بلند شد. سرش را پایین انداخته بود «کی برمیگردی حرم؟» «احتمالا دو سه ساعت دیگه. موقع اذان صبح» توی چشمهام زل زد، حتی چشم هایش هم لاغر بودند«میشه وقتی رفتی بهش بگی راهم بده؟ دلم براش تنگ شده» چیزی درونم لرزید و باشه آرامی گفتم.
رفت. خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدم. نماز را خواندم و سمت پایین رفتم. به سرم زده بود که او را هم با خودم ببرم. نبود. از جوان که حالا داشت چیزی شبیه سیگار دود میکرد سراغش را گرفتم. خندید «یه ساعت پیش بهم گفت داره میره حرم».
#سوای_آدمها
@Ghollabha
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت.
خدا خودش شاهد است و میداند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمهای را در پس کلمهای دیگر بنشانی تا تحفهای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی.
انفجار نه فقط بیش از هفتاد هموطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی اینبار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش میآیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع میکنند و خود جای آنها را میگیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمیشود» و الان به جایش مینویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمیشود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» اینبار مینویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» اینبار مینویسم«ما هم مثل شمع میسوزیم تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنیاش دشمنانمان را کور کند». مادر جان میبینی، اینبار کلمات بیشتری برایتان آوردم. خیلی بیشتر.
اما کلمات قبلی مانند آدمهای قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست میگرفتند و آواز جشن میخواندند ولی کلمات الآنم مثل آدمهای الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی میخوانند. کلمات و آدمهای قبلی مانند شمعهای تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدمهای فعلی مانند فشفشههایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش میآیند و میخواهند تا آسمان بروند. سردار میبینی، اینبار همه کلمات و آدمها روشناند و نوا دارند.
***
این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بیسبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد میکند.
چه جشنی شده امروز و چه ولولهای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. میبینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم.
#آدمها
#کلمات
@Ghollabha
«بابا پس کی میرسیم؟ پاهام درد اومد»
«اون عکس حاج قاسمو میبینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند میکند، میبوسد و او را قلم دوش میکند.
پسرک ذوق میکند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان میدهد. مادر دلش غنج میرود و سریع دست به موبایل میشود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم»
پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین میآورد و در گوش پدر خم میشود «پس کی کادو مامانو بهش میدی؟»
پدر میخندد و آرام میگوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار»
«به یه شرط!»
«ای شیطون، چی میخوای؟»
«از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری»
مادر نزدیکشان میآید«شما دو تا چی میگید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟»
«هیچی!»
«هیچی، مهدی میخواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم»
«الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.»
«آخه میخوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم.
چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد:
«پسر مجهول الهویهای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانوادهاش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید...»
#کرمان
#کودکانی_که_تو_را_دوست_داشتند
@Ghollabha
پرده اول
کادو مادر و خانمم را دادم. ترتیب میوه و شیرینی را میدهم. وارد تلگرام میشوم. تیتر انفجار در گلزار شهدای کرمان را میبینم. تعجب میکنم. در کانالهای دیگر به دنبال اخبار بیشتر میگردم. عصبی میشوم. ذوقم به جوش میآید و چند کلمه کنار هم تفت میدهم. منتشرش میکنم. توییتهای مختلف را میخوانم. فحش میدهم و تحلیل میکنم. شب شده. خسته روی تخت میروم. قبل خواب ذهنم مشغول است و به این فکر میکنم چطور باید این جنایت را پاسخ داد و تکلیف من چیست. پروفایم را سیاه میکنم. کرمان تسلیت را هشتگ و استوری میکنم. سه چهار بار غلت میزنم. خوابم میگیرد.
***
به خاطر شلوغی ماشین را پایین گلزار پارک کرده. سربالایی نفسش را گرفته. دخترش را هم کول کرده. همسرش هم بازو راست مرد را گرفته و خودش را بالا میکشد. مرد ذهنش مشغول این است که بعد از مراسم، کادو خانمش را با چه سوپرایزی به او بدهد. انفجار ناگهانی از سمت راست رخ میدهد. خوشبختانه مرد که سمت چپ بوده آسیبی نمیبیند. ولی متأسفانه ساچمههای سربی زیادی از سمت راست به زن و بچهاش اصابت کردند و جانشان را تمام کردند. مرد مات و مبهوت روی آسفالت سربالایی وا میرود. قدرت تحلیل ندارد. بدنش لمس شده و جاذبه دارد زور میزند که او را به سمت پایین قل دهد. زورش نمیرسد. دو سه دست میآیند و او را دوان دوان به سمت پایین میکشند.
پرده دوم
صبح بلند میشوم. خامه را روی بربری میمالم. نصف قاشق مربای هویج رویش. دو لبه بربری را هم میآورم و توی دهن جا میدهم. هفت هشت بار میجوم. با دو قلپ شیر خنک سمت معده سرشان میدهم. همزمان اخبار کرمان را میخوانم و ناراحت میشوم. دوباره چند کلمه تفت میدهم و انتشار میدهم و بقیه هم بازخورد مثبت میدهند. از صبحانه سیر میشوم. سر کارم میروم. وسط ظهر با سه چهارتا از رفقا برای عصر برنامه میریزیم. میرویم کافه. پاستا و لته و موکا و دمنوش مخصوص آرامش را سفارش میدهیم. درباره کرمان و مردم و خاج قاسم صحبت میکنیم و تحلیل میکنم. ناراحتیهایمان را به اشتراک میگذاریم. گاها به لیوانمان خیره میشویم و چیزی نمیگوییم. همسرانمان به نوبت زنگ میزنند و یکی یکی با جمع خداحافظی میکنیم. سر راه نان و خیارشور میخرم. همراه با شام یک فیلم میبینیم. همزمان همسرم از زیبایی انگشتر هدیهاش حرف میزند و برای چندمین بار تشکر میکند. بعد شام حوصلهمان سر میرود. داخل چند کانال مطالب جدید فاجعه کرمان را مرور میکنیم. باز حوصلهمان سر میرود. میخوابیم.
***
جلوی بیمارستان شلوغ است. داخلش هم. مرد برای دهمین بار با یکی از پرسنل دعوا میکند و بیرون میآید. توبه چندسالهاش را میشکند و یک پاکت سیگار بهمن با فندک از دکه میخرد. دود میکند. در دود خاطراتش را مرور میکند. بغض راه دود به سینه را میبندد و سیگار را کوفتش میکند. سیگار را نصفه روی زمین میاندازد و لای موهایش چنگ میزند. بعد ده ثانیه بغضش اندکی راه باز میکند. یک سیگار دیگه میگیراند. روی پک سوم بغضش میترکد. عر میزند. صدای عر زدنش وسط صدای بلندگویی که مجروحین و مقتولین را اعلام میکند گم میشود. بلندتر عر میزند. بلندگو آرامتر از قبل اعلام میکند«کاپشن صورتی، گوشواره قلبی». مرد هول میشود. سیگار روی پیراهنش میافتد. سمت اطلاعات بیمارستان میدود. جنازه زن و کودکش را پیدا میکند. بدون ترتیب و منطق خاصی بالای جنازهها گاهی عر میزند، گاهی کپ میکند، گاهی اشک میریزد، گاهی به خودش فحش میدهد، گاهی قربان صدقه آنها میرود و ... .
پرده سوم
دو روز از حادثه گذشته. هر کسی طبق سلیقه سیاسی خودش یک اتهامی به یکی میزند. دختر کاپشن صورتی وایرال میشود. هر کسی در حد توان خودش برای آن مطلبی ارائه میکند و یا یک مطلب را در شصت گروه مختلف، در هر چهار پیامرسان موبایلش، فوروارد میکند. من هم چون اینکار به نظرم خز شده انجام نمیدهم. حس و حال داستان نوشتن هم ندارم. کارهایم عقب است. به آنها میپردازم. خسته میشوم. اوپنهایمر را از هفته پیش دانلود کردم اما ندیدم. سه ساعت زمان به پایش میریزم. بعد با جماعتی وارد بحث و نقد فیلم میشوم. پروفایل چندتاییشان تا دیروز سیاه بود اما امروز دوباره عکس جدید گذاشتند. یک ساعت بعد، من هم عوض میکنم. به کتابفروشی میروم. رمانی با ژانر درام میخرم. سر راه تخمه و تنقلات و مرغ میخرم. به گرانی و باعث و بانیش فحش میکشم. بعد از اینکه در خانه قیمتها را به همسرم اطلاع دادم و سر آن غر زدم، میگویم عیب ندارد خدا بزرگ است. شام میخوریم. یک فصل از کتاب را میخوانم. میخوابم.
***
مرد دو روز است سر کارش نرفته. روی مبل پخش شده و به زمین جلویش زل زده. در دستش دود سیگار اسراف میشود. سه دکمه بالای پیراهنش باز است. روی میز یک بشقاب پر از فیلتر سیگار. کنارش یک جعبه انگشتر. آن ور تر یک عروسک در جعبه.
#کرمان_تسلیت
@Ghollabha
بعد از مدتها ONE NOTE را باز کردم تا از یک ویدئو خلاصهبرداری کنم. دو سکشن بدون عنوان توجهم را جلب کرد. یادم نمیآمد قبلا درونش چه چیزی نوشتم. معمولا پخش و پلا نویسیهایم را درون ONE NOTE میآورم. وقتهایی که پخش و پلا فکر میکنم و میخواهم انسجامشان دهم. سکشن اول را باز کردم و یک سفر زمانی اتفاق افتاد.
یادم است که در شروع ترم پیشرفته نویسندگی، باید یک شخصیت داستانی طراحی میکردم تا در طول ترم با همان تمرین کنم. یعنی او بشود شخصیت اصلی داستانهایی که قرار بود بنویسم و به کمک او تکنیکهای نویسندگی را پیاده کنم. آن روز در خانه تنها بودم. هر ایدهای از یک شخصیت که به ذهنم میآمد را به همراه شاکله اصلی آینده و زندگیش روی صفحه سیاه مینوشتم. هیجان داستانهایی که میتوانستم با او بنویسم مرا از صندلی بلند میکرد و صدبار مرا در طول و عرض خانه، عین مهره وزیر حرکت میداد. عین دیوانهها شده بودم. بلند بلند حرفها و دیالوگهای تکه تکه میگفتم. بدنم را در هوا پیچ و تابهای بیمعنی میدادم. از اتفاقاتی که برای او میتواند بیفتد موهای بدنم سیخ میشدند. و در آخر میفهمیدم که این شخصیت را دوست ندارم. دوباره روی صندلی جلوی لپتاپ ولو میشدم و شخصیت را پس میدادم. باز هم یک ایده جدید و یک شخصیت دیگر و دوباره همین ماجرا با همین پایان. صفحه سیاه لپتاپ عملا یتیم خانهای شده بود که همه یتیمهایش کودکان من بودند. کودکانی با شخصیتها و آیندهای معلوم.(در تصویر میبینید)
عملا مغزم داشت به ازای هر شخصیتسازی یکبار زایمان میکرد. درد و فشارش را هنوز به یاد دارم. پشت لپتاپ مغزم جنینهایی را پس میانداخت و بعد از چند ده دقیقه راه رفتن با شخصیتها میفهمید که بر خلاف دقایق اول، علاقهای برای مادری کردن آنها ندارد و به همین راحتی به صفحه سیاه واگذارشان میکرد و از یک ایده دیگر بارور میشد و جنین دیگری پس میانداخت. مغزم در آن روز از مردادماه رکورد زایمان جهان را زد: ۱۵ جنین در چهار ساعت. رکورد بیرگ ترین والد دنیا را هم زد: مادری که ۱۵ فرزند خودش را واگذار کرد.
در آخر هم خسته و درمانده، بیخیال همه شخصیتها(کودکانم) شدم. بیخیال تا آن روزی که فقط چند ساعت تا ارسال داستان وقت داشتم. بالإجبار یک شخصیت ساختم و بدون اینکه حتی فکر کنم او را دوست دارم یا نه و یا اینکه چه آینده و شاکلهای دارد، یک داستان برایش نوشتم و فرستادم. (از قضا مورد پسند و تشویق استادیار هم واقع شد). در طول ترم و در طی هر داستان من یک بُعد جدید از این شخصیت را کشف میکردم و داستانش را بر اساس همان بُعد مینوشتم. باور نمیکنی که این شخصیت چه تجربههای عمیقی را بدون هزینه در اختیار من گذاشت و مرا به کجاها که میبُرد. اعتراف میکنم که همه داستانها را خودش بهم گفت. حتی همان داستان اول را. باور کن خودش گفت و من فقط تایپ کردم. حتی یکبار سعی کردم خودم را جای او بگذارم و بنویسم ولی مزخرفی ساختم که حتی تا انتها هم نرفت. آن شخصیت، با من ولی مستقل از من زندگی میکرد. ما باهم رشد میکردیم منتها او در دنیای خودش و من در دنیای خودم.
اما چیزی که سبب اصلی برق گرفتگی کلهام در امروز شد، زمان تداعی این خاطره بود. درست در روزهایی که در شُرُف پدر شدن هستم، یادآوری این واقعه بیمعنا و مفهوم نیست. این روزها مغزم مدام توسط برنامهها و سکانسهایی از آینده کسی که قرار است پدرم کند مورد هجمه قرار میگیرند. فکر چگونه بزرگ کردن او مرا به تشویش انداخته. البته تا قبل از این تداعی. آیا واقعا قرار است برنامه مدون و معینی برای رشد او بچینم؟ آیا قرار است مثل آن شخصیتهایی که دورشان انداختم، شاکله اصلی آینده و زندگی او را ترسیم کنم و بر اساس همان حرکتش دهم؟ آیا قرار است من برای او خدایی کنم؟ یا اینکه قرار است من و او با هم درگیر اتفاقات شویم و با هم بزرگ شویم؟ امیدوارم در روزهایی از آینده که نمیدانم به چه شکلی قرار است سپری شوند، آنقدر احمق نباشم که از او آدم و شخصیتی بسازم که خودم میخواهم.
ما قرار است مستقل از هم ولی باهم زندگی کنیم و رشد کنیم. این بار در یک دنیای مشترک.
#پروژه_پدری
@Ghollabha
ما هبوط کردیم. گمگشته بودیم وسط این کیهان کر و کور. پدرمان آدم ترس برش داشت و بر خاک به تضرع افتاد که بارالهی چه کنیم در این عالم خاکی دور از تو، بی هیچ یار و یاوری. ابلیس میخندید به انابه و گریه پدرم. جگر آدم بیشتر میسوخت و سوز صدایش بالاتر میگرفت. ناگهان آسمان شکافت و پرودگار عز و جل کلماتی را نازل کرد از جنس نور. وحی آمد که «آدم، از این پس این کلمات صراط رسیدن به من را برایت روشن میسازند». پس این بار نوبت ابلیس بود که به زمین بیفتد و خاک بر سر کند. از این کلمات چنان امیدی در دل پدرم روشن شد و به فرزندانش سرایت کرد که هر بشر خاکی به آسمان نشینی امیدوار شد. چرا که دستور خدا به فرزندان آدم واضح و روشن بود: «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم را طلب کنید و صراط من همین پنج کلمهاند.
اما ابلیس هم قرار نبود تا آخر دنیا خاک بر سر بریزد. او میدانست که این نور خاموش شدنی نیست و لذا هم و غمش را بر همین گذاشت که هدایتی به سمت این نور صورت نگیرد. او باید با کلمه ابتدایی آیه مقابله میکرد. پس پلیدانی را پرورش داد و گماشت تا راه نور را خاموش کنند و عالم را وارد ظلمات کنند. خدا هم روی این کلمات صراط ساز عجیب غیرت داشت و هر بار پاکسرشتی را مأمور به حفاظت این نور میکرد. در هر دورهای بر این عالم خاکی پلیدی آمد و ولیاللهی. لکن مهم این بود که این نور میماند. گذشت و گذشت تا خدا به این کشمکش کاملا پایان داد و «هادی» را نازل کرد. با این هادی دیگر کسی گمگشته نمیماند.
لذاست که میگویند: «هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود»
#بکم_فتح_الله_و_بکم_یختم
@Ghollabha
چند وقت قبل بر سر یک صحبتی بودیم که رفیقم گفت«اونایی که فقط به فکر زندگی خوشونن چقدر آدمای بدبختین. اصلا انگار مردن. هیچ خاصیتی ندارن» و من این را درک کردم و در تمام طول سال فقط در دو بازه زمانی احساس زنده بودن میکنم: ایام اربعین که توفیق خادمی دارم و ایام اردو جهادی که توفیق حمالی دارم. الان ۲۴ ساعت است که در بازه دومم و احساس زنده بودن را بعد از مدتها دوباره تجربه کردم. علت احساس این سر زندگی هم برایم واضح است؛ آدم وقتی دردها و مشکلات خودش را فراموش میکند و درگیر مشکلات مردم میشود، احساس آزادی میکند و چقدر این حس شیرین است. مثل زندانی حبس ابدی که به او عفو خورده و آزاد شده، اینجا آدم از خودش آزاد میشود و حس آزادی را به جان میکشاند.
من آدم خودخواهی هستم و هربار که به سفر زیارتی میروم التماس دعاهای دیگران را فراموش میکنم و بیشتر برای رتق و فتق امور خودم توسل و دعا میکنم اما وقتی اینجا برای حمالی میآیم، آنقدر درد اهالی اینجا را میبینم که دیگر رویم نمیشود حتی بر سر نماز از خودم یادی کنم. اینجا دردها و مشکلات من فراتر از آرزوی همه اهالی اینجاست. اما با همه اینها اینجا احساس حقارت میکنم. گویی که درد آدم را بزرگ و عزیز میکند و دردهای اهالی روستاهای هویزه بیشتر و عمیقتر از دردهای من است.
اینجا کسی برای گرفتن پول نمیآید که حمالی کند، ما چندسالی است به دیدن لبخند کودکان و پدران خستهای که میبینند آجر به آجر خانهشان را روی هم میگذاریم، اعتیاد پیدا کردهایم. و چقدر این اعتیاد شیرین است.
اینجا افراد درجههای مختلف حمال بودن را به همدیگر نسبت میدهند؛ مثل حمالْ صِفر، حمال یکم، سر حمال، حُمِیل و ... . از رفیقم پرسیده بودم «حالا چرا حمال؟» گفت «سر یه معامله» گفتم «چی» و او این داستان را برایم نقل کرد: «شیعه و سنّی این مطلب را دارند که اگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وقت اضافی میآورد به بازار میرفتند و نگاه میکردند و میدیدند که باربرها در مقابل حجرهای بار میزنند یا بار خالی میکنند. روایت میگوید «يُعِينُ الْحَمَّالَ عَلَى الْحَمُولَةِ» امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میرفتند و زیرِ بار را میگرفتند، در حالی که این باربرها برای کارِ خود حقوق میگرفتند.
اینجا هم ما برای حمالی میآییم به امید اینکه بار گناه سنگینمان را حضرت از روی دوشمان بردارند»
@Ghollabha
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#مرد_زندگی_آزادی
من و تو خوب میدانیم که آشپزخانه روح خانه است. خانهای که در آشپزخانه آن شعله اجاق روشن نشود و عطر غذا نپیچد، انگار مرده است. از طرفی، آشپزخانه به گونهای مقر فرماندهی ملکه خانه است و خانم خانه همیشه روی تمیزی آشپزخانه و چیدمانش حساسیت خاصی دارد.
اما اینجا، خانه پیرزن ۹۴ سالهای است به نام بیبی زهرا، بدون آشپزخانه. بیبی زهرا دو فرزند سندرم داونی دارد که پیر دخترش دوشیزهای است ۶۴ ساله و پیر پسرش ۵۳ ساله. پروژه امروز ساخت آشپزخانه برای این خانواده بود. خانوادهای که خانهشان روح بیشتری میخواست. میگویم روح بیشتری چون بیبی زهرا نگذاشته بود این خانه بیروح بماند:
با چهار چوب و یک صفحه فلزی و سیم، آبچکانی درست کرده بود برای کل ظروف خانه؛ یعنی سه بشقاب و دو قابلمه رویی و دو سطل و یک آبکش و چند قاشق و چهار استکان و نعلبکی.
با کاهگل تنور کج و کولهای سرهم کرذه بود تا نان خانه را با آن تأمین کند.
و با منبع آب وقفی، ظروفش را بشوید و آبی بیاشامد.
اجاقش هم با چندتکه چوب خشک و چند قطره نفت سریع سر هم میشد و چایی را دم میآورد.
قطعا این خانه بی روح نبود، اما روحی رنجور و تکیده داشت. بیبی زهرا آدم ساکت و شاکری بود، اما روح خانهاش، یعنی همان آشپزخانه، سکوت او را برای همه ما معنا کرد.
ما امروز برای روح این خانه جنگیدیم و عرق ریختیم اما تصور جنگیدن نود ساله بیبی زهرا، به ما اجازه نمیداد حتی به فکر این بیفتیم که داریم برای این خانه خدمتی میکنیم. هر وقت برای سر زدن پیش ما میآمد، سر های بچهها از شرم پایین میفتاد و در عوض نگاه پیرزن پر از غرور بود. غروری که برازنده یک ژنرال فاتح است.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هویزه آب ندارد، خاکش به خاطر کم آبی محصول زیادی ندارد، برای مردمش رفاه اجتماعی جالبی ندارد، آفتاب تیزش ملاحظه ندارد اما تا دلت بخواهد آسمان دارد. آسمان اینجا خیلی نزدیکتر از آسمان شهرمان است. رنگ آبیش آزادی بیشتری را برای آدم تداعی میکند. شاید به خاطر همین است که وقتی به اینجا میآیی مدام حس پرواز داری. مولانا در مصرعی میگوید«نه دامی است نه زنجیر، همه بسته چراییم؟» این شعر وقتی معنا میکند که آسمان اینجا را ببینی.
#حمالی_در_حوالی_آسمان
در تهران و کلانشهرها به این منظره میگویند ویو ابدی. اما برای یک مرد روستایی فقیر که ده سال است داخل اتاقکی در خانه برادرش و زیر منت او زندگی میکند، این منظره یک رنجی ابدی است. ما اینجا به ادغام صدای گاوها و گوسفندها و مرغها سمفونی زندگی میگوییم. اما او وقتی زن برادرش به خانواده مرد طعنه و نیش و کنایه میزند، نمیتواند پاسخش را بدهد و از فرط خجالت به بیرون خانه و کنار این دامها میآید و به سمفونی حقارت زندگیاش آرام میگرید.
وقتی ما در زمان استراحت دستکشهای کارمان را در میآوریم و برای رفع خستگی سراغ چای میرویم، با هر جرعهای یک «آخیش، چه میچسبد» میگوییم. اما مرد روستایی وقتی میبیند سرعت تکمیل شدن خانهاش کم شده، با یک دستش سیگار را به دهان میرساند و دست دیگرش لرز عصبی میگیرد.
ما درباره هوای لطیف هویزه در زمستان حرف میزنیم و مرد آواره به گرمای سوزان ده ماهه و اتاقکی که کولر ندارد فکر میکند.
میبینی؟ ما با مرد روستایی خیلی فرق داریم؛ ما برای ثواب کار میکنیم و او برای رهایی از عذاب به انتظار کار ماست.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
«علی». چه عظمتی دارد این اسم که به هنگام بردن و شنیدن و خواندنش، مو به تنم سیخ میشود و قلبم کوبندهتر ضربان میگیرد و تیغه کمرم یخ میزند؟ مگر همه اینها نشانه خشوع و خضوع در برابر پروردگار اعلی نیست؟ پس میشود گفت...
اصلا این بحث به کنار. مگر اینجا عالم امتحان برای رسیدن به لقاء خدا نیست؟ مگر پس از امتحان، پاسخ معلوم نمیشود؟ مگر مولا نفرمود «فمن یمت یرنی، هر کس که بمیرد مرا خواهد دید»؟ پس میشود گفت...
این هم باز به کنار. مگر دنیا رحم مؤمن نیست؟ مگر نوزاد را پس از تولد به آغوش پدر نمیدهند؟ مگر نه اینکه وظیفه پدر رشد دادن فرزندش است؟ مگر نه اینکه ما در آخرت قرار است به کمال خود برسیم؟ مگر پیغمبر نفرمود «أنا و علی أبوا هذه الأمة»؟پس میشود گفت...
الحق که حمیدرضا برقعی درست گفت:
«سلیقه داشته آری سلیقه داشته است
خدا تخلص خود را علی گذاشته است»
#أبانا_علی
#هوالهو
@Ghollabha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت اعتکاف یعنی مهمانی Vip خدا. راست میگفت. در این مهمانی آنقدر صاحبخانه از تو پذیرایی میکند که دیگر از دنیا سیر میشوی و بعد از اعتکاف همه چیز برایت بیمزه است.
میگفت اعتکاف یعنی دیدار گدایان با پادشاه. حرفش دقیق نبود. اعتکاف یعنی پادشاه گدایان را به سمت خودش فراخوانده.
میگفت اعتکاف یعنی سه روز زندانی خدا باشی. چرت میگفت. اتفاقا اعتکاف یعنی از زندان دنیا سه روز مرخصی گرفته باشی.
میگفت اعتکاف یعنی بازگشت به تنظیمات کارخانه. بیراه نمیگفت. بعد از اعتکاف آدم مثل طفلی است که تازه متولد شده؛ عاری از گناه و مملو از ضعف و نیاز.
میگفت فاطمه بنت اسد از یازده تا سیزده رجب در کعبه مهمان بود و ما هم از سیزده رجب تا پانزده رجب در مسجد مهمان میشویم. حق میگفت. اصلا به واسطه مولای ما بود که باب مهمانی vip خدا باز شد و ما گدایان کوی ابوتراب را فراخواندند و از بند دنیا برایمان مرخصی گرفتند و ما را به تنظیمات کارخانه بازگرداندند.
#شستشویی_کن_و_آنگه_به_خرابات_خرام
#عبیدک_المبتلا
@Ghollabha
دقیقا یادم نیست چند سالم بود که یکی از عموهایم به رحمت خدا رفت؛ اما فکر میکنم باید قبل از دو سه سالگیم باشد. حتی تاریخ وفاتش را هم نمیدانم اما میدانم به تقویم فوتبالی امروز سالگردش است. عمو حجت من چهارمین یا پنجمین فرزند پدربزرگم بود. طبق شنیدههایم در روز بازی ایران و ژاپن، زودتر از همیشه مغازهاش را میبندد و موتورش را بیشتر از قبل گاز میدهد تا زودتر به دیدن بازی برسد اما ناغافل یک وانت از فرعی بیرون میآید و به موتور عمویم میزند. عمو حجت من زودتر از اینکه به دیدن بازی ایران و ژاپن برسد، به دیدن خدا میرود.
باز طبق شنیدههایم عمو، شخصیتی به شدت دوست داشتنی بوده. طوری که قاب عکسش سالیان سال است که روی علم هیأت روستاست. روی دیوار محله مادربزرگم و حتی چراغ عقب موتورهای عموهای دیگر و پسرعموهایم عبارت «به یاد حجت» هنوز هست. در دوران کودکی و نوجوانی وقتی در کوچه با پسرعموهایم تیم میشدیم و با بچههای محل فوتبال بازی میکردیم، اسم تیممان یا حجت بود یا شاهین. (البته بقیه این اسم را میگذاشتند و اسم مد نظر من همیشه سیمرغ بود ولی زور و تعداد آنها در انتخاب اسم به من میچربید). عمهها و مادربزرگم هر از چندگاهی بهم میگویند چقدر شبیه حجت شدی و من فقط با لبخندی مصنوعی میگویم خدا رحمتش کند.
خلاصه همگی تعصب خاصی روی زنده نگه داشتن یاد عمویم داشتند و دارند به جز من. من هیچ چیزی از او به یاد ندارم. حتی باور کن نمیدانم که او را دوست دارم یا نه. در مراسم سالگردش معمولا فقط برای گرفتن شیرینی و حلوا بالای قبرش الکی فاتحه میخواندم و بعدش در گوشهای از وادی السلام کاشان پی بازیم میرفتم. الان هم قریب به شش سال است که سر مزارش نرفتم. اصلا یادش هم نمیفتم به جز یک موقع؛ هر وقت که بازی ایران و ژاپن است!
باور کن بازی ایران و ژاپن را فقط به عشق عمو حجتم میبینم. در این سی و شش سال که ایران نتوانست ژاپن را ببرد همیشه ناراحت میشدم اما نه به خاطر باخت تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت. از وقتی در کودکی پای منبر شنیدم که اموات در برزخ همچنان تعلقهای دنیایی خودشان را دارند، مطمئن شدم که تعلق به دیدن بازی ایران و ژاپن در عمویم هنوز وجود دارد. میدانستم در آن دنیا به موقع و بدون عجله و تصادفی به دیدن بازی میرسد و یکی از زانوهایش را جمع کرده و تخمه میشکند. حتی گاهی اوقات بین تماشاگرهای استادیوم صورتش را میدیدم(که البته طبق مد دیگر آن سبیل هشتیاش را ندارد). به وضوح میدیدم که حرص میخورد و ناراحت میشود و فحش میدهد. تصور اینکه عمو در آن دنیا بعد از بازی ناراحت و عصبی است، اذیتم میکرد.
امروز وقتی که ایران ژاپن را برد، باز بین تماشاگرها دیدمش که با خوشحالی نعره میکشید و اشک شوق داشت. بعد در خیابانهای برزخ تصورش کردم که با موتور هوندایش تک چرخ و بوق سه ضرب میزند. امروز از برد ایران از ته قلب خوشحال شدم اما نه به خاطر تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت.
پ.ن: مرحمت بفرمایید و عیش آن دنیایش را با فاتحهای کامل کنید.
برادرم پیام داده بود «سلام، چن روزه داستان آپلود نمیکنی، چیشده؟»
«سلام، شیر آب نیست که همینجوری بازش کنم داستان بیاد»
او هم احتمالا مثل من کلمه برای نوشتن کم آورده بود. سریع زنگ زد «سلام بر اصفهان بیآب»
با اینکه منظورش را گرفتم اما بدون جواب سلام پرسیدم «یعنی چی؟»
«ول کن، حال توضیحشو ندارم. ببینم مگه نگفته بودی میخوای هر روز داستان بنویسی؟ چند وقته کم کار شدی مَرد»
«اون موقع داغ بودم یه چیز پروندم.» «یعنی چی؟ ایده داستان نداری؟»
«روزی حداقل ده تا داستان تو کلم میاد و میره. ولی هم حال نوشتنشو ندارم هم حال نوشتنشو. از طرفی چندتایی هم که اخیرا نوشتم به دلم نَنشسته»
«تو قول داده بودی. مسخره بازیو بزار کنار بنویس»
گیر داده بود. چشم الکی هم میگفتم بعدا سه پیچتر میشد. به ذهنم رسید یکی از ایدههایم را بهش بگویم. با ایدههای جدید همیشه حال میکند.
«ولی امین، یه فکری به سرم زده» «چی؟» «میخوام تو کانالم یه فراخوان بزنم برای داستان جمعی. یه روز در هفته رو با ساعتش مشخص میکنم، بعد میگم هر کی دوست داره بیاد داستان گروهی بنویسیم. بعد تو یه بستر مجازی یه عکس از یه صحنهای میزارم با چند تا شخصیت و خصوصیات کُلیشون. بعد نفر به نفر یه جمله به ترتیب میگیم و داستان ساخته میشه. مثل یکی از آیتمای جوکر»
«ایول، خیلی باحاله. اگه آخرش خوب شد بگو یه جا منتشرش کنیم»
«حالا فعلا امتحانش کنیم ببینیم چی میشه»
«کی میزاریش؟»
«امروز فردا»
«منتظرم»
«باشه، حالا تا فردا دو سه تا صحنه برام طراحی کن و بفرست»
«حله»
پ.ن:
انشالله فردا صبح از این طرح رونمایی میشه و لینکش رو میزارم😉