ما هبوط کردیم. گمگشته بودیم وسط این کیهان کر و کور. پدرمان آدم ترس برش داشت و بر خاک به تضرع افتاد که بارالهی چه کنیم در این عالم خاکی دور از تو، بی هیچ یار و یاوری. ابلیس میخندید به انابه و گریه پدرم. جگر آدم بیشتر میسوخت و سوز صدایش بالاتر میگرفت. ناگهان آسمان شکافت و پرودگار عز و جل کلماتی را نازل کرد از جنس نور. وحی آمد که «آدم، از این پس این کلمات صراط رسیدن به من را برایت روشن میسازند». پس این بار نوبت ابلیس بود که به زمین بیفتد و خاک بر سر کند. از این کلمات چنان امیدی در دل پدرم روشن شد و به فرزندانش سرایت کرد که هر بشر خاکی به آسمان نشینی امیدوار شد. چرا که دستور خدا به فرزندان آدم واضح و روشن بود: «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم را طلب کنید و صراط من همین پنج کلمهاند.
اما ابلیس هم قرار نبود تا آخر دنیا خاک بر سر بریزد. او میدانست که این نور خاموش شدنی نیست و لذا هم و غمش را بر همین گذاشت که هدایتی به سمت این نور صورت نگیرد. او باید با کلمه ابتدایی آیه مقابله میکرد. پس پلیدانی را پرورش داد و گماشت تا راه نور را خاموش کنند و عالم را وارد ظلمات کنند. خدا هم روی این کلمات صراط ساز عجیب غیرت داشت و هر بار پاکسرشتی را مأمور به حفاظت این نور میکرد. در هر دورهای بر این عالم خاکی پلیدی آمد و ولیاللهی. لکن مهم این بود که این نور میماند. گذشت و گذشت تا خدا به این کشمکش کاملا پایان داد و «هادی» را نازل کرد. با این هادی دیگر کسی گمگشته نمیماند.
لذاست که میگویند: «هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود»
#بکم_فتح_الله_و_بکم_یختم
@Ghollabha
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چند وقت قبل بر سر یک صحبتی بودیم که رفیقم گفت«اونایی که فقط به فکر زندگی خوشونن چقدر آدمای بدبختین. اصلا انگار مردن. هیچ خاصیتی ندارن» و من این را درک کردم و در تمام طول سال فقط در دو بازه زمانی احساس زنده بودن میکنم: ایام اربعین که توفیق خادمی دارم و ایام اردو جهادی که توفیق حمالی دارم. الان ۲۴ ساعت است که در بازه دومم و احساس زنده بودن را بعد از مدتها دوباره تجربه کردم. علت احساس این سر زندگی هم برایم واضح است؛ آدم وقتی دردها و مشکلات خودش را فراموش میکند و درگیر مشکلات مردم میشود، احساس آزادی میکند و چقدر این حس شیرین است. مثل زندانی حبس ابدی که به او عفو خورده و آزاد شده، اینجا آدم از خودش آزاد میشود و حس آزادی را به جان میکشاند.
من آدم خودخواهی هستم و هربار که به سفر زیارتی میروم التماس دعاهای دیگران را فراموش میکنم و بیشتر برای رتق و فتق امور خودم توسل و دعا میکنم اما وقتی اینجا برای حمالی میآیم، آنقدر درد اهالی اینجا را میبینم که دیگر رویم نمیشود حتی بر سر نماز از خودم یادی کنم. اینجا دردها و مشکلات من فراتر از آرزوی همه اهالی اینجاست. اما با همه اینها اینجا احساس حقارت میکنم. گویی که درد آدم را بزرگ و عزیز میکند و دردهای اهالی روستاهای هویزه بیشتر و عمیقتر از دردهای من است.
اینجا کسی برای گرفتن پول نمیآید که حمالی کند، ما چندسالی است به دیدن لبخند کودکان و پدران خستهای که میبینند آجر به آجر خانهشان را روی هم میگذاریم، اعتیاد پیدا کردهایم. و چقدر این اعتیاد شیرین است.
اینجا افراد درجههای مختلف حمال بودن را به همدیگر نسبت میدهند؛ مثل حمالْ صِفر، حمال یکم، سر حمال، حُمِیل و ... . از رفیقم پرسیده بودم «حالا چرا حمال؟» گفت «سر یه معامله» گفتم «چی» و او این داستان را برایم نقل کرد: «شیعه و سنّی این مطلب را دارند که اگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وقت اضافی میآورد به بازار میرفتند و نگاه میکردند و میدیدند که باربرها در مقابل حجرهای بار میزنند یا بار خالی میکنند. روایت میگوید «يُعِينُ الْحَمَّالَ عَلَى الْحَمُولَةِ» امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میرفتند و زیرِ بار را میگرفتند، در حالی که این باربرها برای کارِ خود حقوق میگرفتند.
اینجا هم ما برای حمالی میآییم به امید اینکه بار گناه سنگینمان را حضرت از روی دوشمان بردارند»
@Ghollabha
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#مرد_زندگی_آزادی
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من و تو خوب میدانیم که آشپزخانه روح خانه است. خانهای که در آشپزخانه آن شعله اجاق روشن نشود و عطر غذا نپیچد، انگار مرده است. از طرفی، آشپزخانه به گونهای مقر فرماندهی ملکه خانه است و خانم خانه همیشه روی تمیزی آشپزخانه و چیدمانش حساسیت خاصی دارد.
اما اینجا، خانه پیرزن ۹۴ سالهای است به نام بیبی زهرا، بدون آشپزخانه. بیبی زهرا دو فرزند سندرم داونی دارد که پیر دخترش دوشیزهای است ۶۴ ساله و پیر پسرش ۵۳ ساله. پروژه امروز ساخت آشپزخانه برای این خانواده بود. خانوادهای که خانهشان روح بیشتری میخواست. میگویم روح بیشتری چون بیبی زهرا نگذاشته بود این خانه بیروح بماند:
با چهار چوب و یک صفحه فلزی و سیم، آبچکانی درست کرده بود برای کل ظروف خانه؛ یعنی سه بشقاب و دو قابلمه رویی و دو سطل و یک آبکش و چند قاشق و چهار استکان و نعلبکی.
با کاهگل تنور کج و کولهای سرهم کرذه بود تا نان خانه را با آن تأمین کند.
و با منبع آب وقفی، ظروفش را بشوید و آبی بیاشامد.
اجاقش هم با چندتکه چوب خشک و چند قطره نفت سریع سر هم میشد و چایی را دم میآورد.
قطعا این خانه بی روح نبود، اما روحی رنجور و تکیده داشت. بیبی زهرا آدم ساکت و شاکری بود، اما روح خانهاش، یعنی همان آشپزخانه، سکوت او را برای همه ما معنا کرد.
ما امروز برای روح این خانه جنگیدیم و عرق ریختیم اما تصور جنگیدن نود ساله بیبی زهرا، به ما اجازه نمیداد حتی به فکر این بیفتیم که داریم برای این خانه خدمتی میکنیم. هر وقت برای سر زدن پیش ما میآمد، سر های بچهها از شرم پایین میفتاد و در عوض نگاه پیرزن پر از غرور بود. غروری که برازنده یک ژنرال فاتح است.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
هویزه آب ندارد، خاکش به خاطر کم آبی محصول زیادی ندارد، برای مردمش رفاه اجتماعی جالبی ندارد، آفتاب تیزش ملاحظه ندارد اما تا دلت بخواهد آسمان دارد. آسمان اینجا خیلی نزدیکتر از آسمان شهرمان است. رنگ آبیش آزادی بیشتری را برای آدم تداعی میکند. شاید به خاطر همین است که وقتی به اینجا میآیی مدام حس پرواز داری. مولانا در مصرعی میگوید«نه دامی است نه زنجیر، همه بسته چراییم؟» این شعر وقتی معنا میکند که آسمان اینجا را ببینی.
#حمالی_در_حوالی_آسمان
در تهران و کلانشهرها به این منظره میگویند ویو ابدی. اما برای یک مرد روستایی فقیر که ده سال است داخل اتاقکی در خانه برادرش و زیر منت او زندگی میکند، این منظره یک رنجی ابدی است. ما اینجا به ادغام صدای گاوها و گوسفندها و مرغها سمفونی زندگی میگوییم. اما او وقتی زن برادرش به خانواده مرد طعنه و نیش و کنایه میزند، نمیتواند پاسخش را بدهد و از فرط خجالت به بیرون خانه و کنار این دامها میآید و به سمفونی حقارت زندگیاش آرام میگرید.
وقتی ما در زمان استراحت دستکشهای کارمان را در میآوریم و برای رفع خستگی سراغ چای میرویم، با هر جرعهای یک «آخیش، چه میچسبد» میگوییم. اما مرد روستایی وقتی میبیند سرعت تکمیل شدن خانهاش کم شده، با یک دستش سیگار را به دهان میرساند و دست دیگرش لرز عصبی میگیرد.
ما درباره هوای لطیف هویزه در زمستان حرف میزنیم و مرد آواره به گرمای سوزان ده ماهه و اتاقکی که کولر ندارد فکر میکند.
میبینی؟ ما با مرد روستایی خیلی فرق داریم؛ ما برای ثواب کار میکنیم و او برای رهایی از عذاب به انتظار کار ماست.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
«علی». چه عظمتی دارد این اسم که به هنگام بردن و شنیدن و خواندنش، مو به تنم سیخ میشود و قلبم کوبندهتر ضربان میگیرد و تیغه کمرم یخ میزند؟ مگر همه اینها نشانه خشوع و خضوع در برابر پروردگار اعلی نیست؟ پس میشود گفت...
اصلا این بحث به کنار. مگر اینجا عالم امتحان برای رسیدن به لقاء خدا نیست؟ مگر پس از امتحان، پاسخ معلوم نمیشود؟ مگر مولا نفرمود «فمن یمت یرنی، هر کس که بمیرد مرا خواهد دید»؟ پس میشود گفت...
این هم باز به کنار. مگر دنیا رحم مؤمن نیست؟ مگر نوزاد را پس از تولد به آغوش پدر نمیدهند؟ مگر نه اینکه وظیفه پدر رشد دادن فرزندش است؟ مگر نه اینکه ما در آخرت قرار است به کمال خود برسیم؟ مگر پیغمبر نفرمود «أنا و علی أبوا هذه الأمة»؟پس میشود گفت...
الحق که حمیدرضا برقعی درست گفت:
«سلیقه داشته آری سلیقه داشته است
خدا تخلص خود را علی گذاشته است»
#أبانا_علی
#هوالهو
@Ghollabha
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت اعتکاف یعنی مهمانی Vip خدا. راست میگفت. در این مهمانی آنقدر صاحبخانه از تو پذیرایی میکند که دیگر از دنیا سیر میشوی و بعد از اعتکاف همه چیز برایت بیمزه است.
میگفت اعتکاف یعنی دیدار گدایان با پادشاه. حرفش دقیق نبود. اعتکاف یعنی پادشاه گدایان را به سمت خودش فراخوانده.
میگفت اعتکاف یعنی سه روز زندانی خدا باشی. چرت میگفت. اتفاقا اعتکاف یعنی از زندان دنیا سه روز مرخصی گرفته باشی.
میگفت اعتکاف یعنی بازگشت به تنظیمات کارخانه. بیراه نمیگفت. بعد از اعتکاف آدم مثل طفلی است که تازه متولد شده؛ عاری از گناه و مملو از ضعف و نیاز.
میگفت فاطمه بنت اسد از یازده تا سیزده رجب در کعبه مهمان بود و ما هم از سیزده رجب تا پانزده رجب در مسجد مهمان میشویم. حق میگفت. اصلا به واسطه مولای ما بود که باب مهمانی vip خدا باز شد و ما گدایان کوی ابوتراب را فراخواندند و از بند دنیا برایمان مرخصی گرفتند و ما را به تنظیمات کارخانه بازگرداندند.
#شستشویی_کن_و_آنگه_به_خرابات_خرام
#عبیدک_المبتلا
@Ghollabha