بخواهی باور کنی یا نه، این یک کیلو تخمه را در مدت زمان یک ساعت شکستم. نه فوتبالی در کار بود و نه فیلم جذابی، فقط داشتم زور میزدم تا به یک سوژه و سناریو جدید برای داستانم برسم. فکر میکنی رسیدم؟ نه، تخمه که تمام شد یکجا بند نشدم و نیم ساعت همینطور داشتم طول و عرض خانه را راه میرفتم. چندتا طرح کمرنگ جلوی چشمم آمد اما نمیتوانستم ادامهشان بدهم. پاهایم دیگر گز گز میکرد. حتی ماندن طولانی مدت در توالت، این مرکز آفرینش ایدههای بدیع، هم کمکی نکرد. باز شانس آوردم همسرم خانه نبود و الا هم او را کلافه میکردم و هم دیگر این آزادی رفتار را در خانه نداشتم. بالأخره کم آوردم. خسته و مچاله بیخیال داستان شدم و گفتم بروم بخوابم. تا سرم را روی بالش گذاشتم، همینطور جمله و دیالوگ و تصویر بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف میشد. با حرص رفتم پشت لپتاپ نشستم و کلمات تلنبار شده توی مغزم را روی صفحه ورد خالی کردم. سوای از اعصاب خوردی، با نوشتنش آرام شدم. حس خیلی قشنگی داشت؛ مثل حس خوابیدن روی علفها بعد از فرار از زندان، مثل حس مرگ بعد از جان کندن، مثل نفس کشیدن بالای آب بعد از کلی دست و پا زدن برای غرق نشدن، مثل زاییدن. همسرم همیشه میگوید کاش خدا این حس حاملگی و درد زایمان را حالی شما کند تا بفهمید ما زنها چه میکشیم. به خانه که برسد حتما بهش میگویم:«فهمیدمش، قشنگ بود».
#اینم_از_روز_تعطیل_ما
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم اما دلهرهای هم بابتش ندارم. چون تهدید خاصی را حس نمیکنم، سرگرم بازیچههای روزگارم و باورم نیست که هر آن جناب عزرائیل ممکن است برسد، جانم را بگیرد و قبض تحویلم بدهد.
اما انگار یک نفر هست که مثل من امروز را زنده است. دیروز هم زیر یک آسمان زنده بودیم و نفس میکشیدیم، هر چند دور، اما به هرحال جفتمان با هم زنده بودیم. ولی درباره فردایش نگران است و نگرانیم. با اینکه جفتمان روی تخت دراز کشیدیم، اما همه دارند برای او نذر و نیاز میکنند تا بلکه فردا و فرداهای بیشتری را نفس بکشد و زندگی کند. هنوز هم احتمال مرگ جفتمان برای فردا یکی است، کسی که از ترتیب لیست جناب عزرائیل با خبر نیست، اما به هر حال من آرام و هشیار روی تخت خوابم دراز کشیدم و او آرام و با سطح هشیاری پایین روی تخت اتوماتیکی در ICU دراز کشیده است.
ما، یعنی من و آن خانمی که نمیشناسمش، هر دویمان به فردا و فرداهای فردا زیاد فکر میکردیم و برنامه میریختیم. مثلا من دغدغه هفته بعد را دارم که قرار است پروژه پدریام را شروع کنم و او که چندسالی از عمرش را احتمالا صرف مادری و تر و خشک کردن بچههایش کرده، دغدغه نتیجه امتحانات آن ها و ظرفهای مانده در سینک و تمیزی خانه و هزار کار نکرده اش را دارد. اما مرگ...مرگ کاری به برنامه آدمها ندارد؛ او برنامه خودش را دارد و سر وقت عمل میکند. من برای فردایم ترس از مرگ ندارم ولی آن خانم و ما برای فردایش ترس از مرگ داریم. ما مرگ را برای خود نمیبینیم ولی برای او میبینیم و هراس برمان داشته. اکثر ما برای کسی میترسیم که تا به حال نه او را دیدیم، نه صدایش را شنیدیم و نه حتی او را خوب میشناسیم، فقط میدانیم که او یکی از استادیارهای خوب مبنا بوده؛ همین.
درست است که زیاد نمیشناختمش اما در همین حد میدانم که اهل قلم بوده و تعاریف داستانهایش به گوشم خورده. او هم احتمالا مثل من میخواسته امروز یا فردا چند خط به داستان جدیدش اضافه کند یا بازنویسی کند یا اصلا روی یک سوژه جدید فکر کند. دلم به حال داستانهای نیمهکارهاش میسوزد. داستانهای نیمهکاره از بچه یتیمها هم یتیمتر هستند؛ به هر حال یک نفر پیدا میشود که بچهها را از آب و گل در بیاورد اما داستان...داستانها را معمولا کسی بعد از فوت نویسنده پیدا نمیکند، پیدا هم کند نمیتواند ادامه بدهد.
خدایا نزدیک محرم است، احتمالا این خانم نویسنده، برای حسین تو میخواسته کلمه کنار هم بچیند. به حق حسینت، به خودش و بچهها و داستانهایش رحمی کن و برای فرداها نگهش دار. به من هم، به منی که بابت زندگانی فرداهایم دلنگران نیستم، رحمی کن و حالم را نگیر. من هنوز اینجا تو را خوب عبادت نکردم. بی توشه آخرت، مرا از این دنیا نبر.
«برای خانم رحمانی بزرگوار، حمد شفا یا هر نذر و دعای دیگری که میدانید را واسطه طلب عافیت ایشان از خدا قرار دهید. برای ما مردهها هم دعا فراموش نشود. یرحمکم الله»
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند.
من هنوز زندهام. اما او دیگر نه.
خدا ما را بیامرزد.
Alireza-azar.Lahad(320).mp3
44.16M
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیتهای این شعر مدام در سرم پیچ میخورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم میآورند و سر تا پایم را مشوش میکنند و در آخر کار، انگار در گوشم میگویند: حواست هست؟ هنوز زندهای.
#تک_و_تنها_سفری_رو_به_نهایت_باشی
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
یک هفته از آن روز گذشته و من هنوز دارم دنبال کلماتی برای توصیف آن لحظهها میگردم. همان لحظهای که مرتضی خبر آمدنش را به مادرم داد تا به من برساند. همان لحظهای که به جای رفتن سمت آسانسور، پلهها را سه تا یکی بالا میآمدم تا به بخش زنان برسم.
همان لحظهای که مادرم پرده بخش را کنار زد و جلوی چشم همۀ کسانی که توی سالن بودند دستهایش را از پنج متر جلوتر باز کرد و بلند بلند قربان صدقهام رفت.
همان لحظهای که داغ شدم و یخ زدم.
دقیقا همان لحظه بود که دستانش به من رسید. دستانش که به من رسید زمان کش آمد و قیافه همهچیز عوض شد. صورتهای هاج و واج مردم محو شدند، بخش زنان از بین رفت، در و دیواری دیگر نبود، صدای مادر هم دیگر نمیآمد. فقط من بودم و حلقۀ بازوهایش و نفسهای کشدار. دمهای بدون بازدم. بازدمهای بدون دم.
مرتضی به دنیای من آمده بود اما من را به دنیای قبلی خودش برگرداند. من دوباره جنین شدم. دقیقا در بغل مادرم جنین شدم. مهم نبود که سی کیلوگرم از او سنگینتر بودم یا قدم بیست سانت از او بلندتر بود. من به فضایی برگشتم که هر طرفش مادرم بود و با زبان نَفَسهایمان باهم حرف میزدیم. آرامش محض. ساعت صفر زمان. حس خالص معصومیت. انحصار مطلق. تنهاییِ بیهیاهو. خودِ ابدیت. خدا را اینجا راحتتر میتوانستم ببینم. ابدا نمیخواستم از آن عالم بیرون بیایم. میخواستم در همینجا جاوید شوم. اما بیرونم آوردند. صدایم کردند و تخت چرخداری را سمتم کشاندند. پتو را از رویش کنار زدند. مرتضی خودش آمده بود.
مرتضی خواب بود اما کار خودش را کرد. با اخمی که کرده بود دردش را به من فهماند. فهمیدم میخواسته بیشتر از اینها با مادرش باشد. این دنیا را دوست نداشت. این دنیا را دوست نداشتیم. در و دیوار و آدمها، جای مادرهایمان را گرفته بودند.
پ.ن:
علیرضا آذر همیشه برای تبریک تولد دوستانش، این جمله را میگفت: «رنج دنیا مبارک». حرفش را هفت روز پیش درک کردم. به مرتضی هم اینطور خوشآمد گفتم.
#آقامرتضی
#تا_خدا_فاصلهای_نبود
فقط یک لحظه چشمت را ببند و تصور کن یکی از نامزدها فردا میمیرد یا اصلا شهید میشود. برای مرگ کدام یکی دلت بیشتر میسوزد و اشکت در میآید؟ به نظرت تشییع کدام یکی شلوغتر میشود؟ برای کدامشان میگویی چقدر حیف شد که قدرش شناخته نشد؟ از شهادت کدامشان تعجب نمیکنی؟ برای رأی دادن به کدامشان خدا را شکر میکنی؟
حالا چشمانت را باز کن و امروز به همان رأی بده. فریب هیاهوی کانالها و پیجها و کسانی که ازشان در ذهنت بت تراشیدی نخور. حرفها و نظرات همه را دور بریز. اینکه چرا اجماع نکردند را بیخیال شو. گول اینکه سبد آن یکی را باید سنگینتر کنیم یا اینکه اگر آن یکی به دور دوم برسد شانس بیشتری برای برد دارد، پس باید به آن رأی بدهم را هم نخور. به اصلح رأی بده. تو اصلح را میشناسی. خوب هم میشناسی. همین چند لحظه پیش که چشمانت را بستی و فکر کردی، او را شناختی و دیدی. اسم او را روی کاغذ بنویس و با قلب مطمئن داخل صندوق بنداز. لطفا امروز از طرف خودت رأی بده، نه از طرف دیگران. اگر باز تردید کردی یا دستت لرزید، دوباره چشمانت را ببند و به مرگ فکر کن.
#لطفا_امروز_جای_خودت_باش_لطفا