قلابهایی که صیدم کردند 🎏
یک هفته از آن روز گذشته و من هنوز دارم دنبال کلماتی برای توصیف آن لحظهها میگردم. همان لحظهای که مرتضی خبر آمدنش را به مادرم داد تا به من برساند. همان لحظهای که به جای رفتن سمت آسانسور، پلهها را سه تا یکی بالا میآمدم تا به بخش زنان برسم.
همان لحظهای که مادرم پرده بخش را کنار زد و جلوی چشم همۀ کسانی که توی سالن بودند دستهایش را از پنج متر جلوتر باز کرد و بلند بلند قربان صدقهام رفت.
همان لحظهای که داغ شدم و یخ زدم.
دقیقا همان لحظه بود که دستانش به من رسید. دستانش که به من رسید زمان کش آمد و قیافه همهچیز عوض شد. صورتهای هاج و واج مردم محو شدند، بخش زنان از بین رفت، در و دیواری دیگر نبود، صدای مادر هم دیگر نمیآمد. فقط من بودم و حلقۀ بازوهایش و نفسهای کشدار. دمهای بدون بازدم. بازدمهای بدون دم.
مرتضی به دنیای من آمده بود اما من را به دنیای قبلی خودش برگرداند. من دوباره جنین شدم. دقیقا در بغل مادرم جنین شدم. مهم نبود که سی کیلوگرم از او سنگینتر بودم یا قدم بیست سانت از او بلندتر بود. من به فضایی برگشتم که هر طرفش مادرم بود و با زبان نَفَسهایمان باهم حرف میزدیم. آرامش محض. ساعت صفر زمان. حس خالص معصومیت. انحصار مطلق. تنهاییِ بیهیاهو. خودِ ابدیت. خدا را اینجا راحتتر میتوانستم ببینم. ابدا نمیخواستم از آن عالم بیرون بیایم. میخواستم در همینجا جاوید شوم. اما بیرونم آوردند. صدایم کردند و تخت چرخداری را سمتم کشاندند. پتو را از رویش کنار زدند. مرتضی خودش آمده بود.
مرتضی خواب بود اما کار خودش را کرد. با اخمی که کرده بود دردش را به من فهماند. فهمیدم میخواسته بیشتر از اینها با مادرش باشد. این دنیا را دوست نداشت. این دنیا را دوست نداشتیم. در و دیوار و آدمها، جای مادرهایمان را گرفته بودند.
پ.ن:
علیرضا آذر همیشه برای تبریک تولد دوستانش، این جمله را میگفت: «رنج دنیا مبارک». حرفش را هفت روز پیش درک کردم. به مرتضی هم اینطور خوشآمد گفتم.
#آقامرتضی
#تا_خدا_فاصلهای_نبود