قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند.
من هنوز زندهام. اما او دیگر نه.
خدا ما را بیامرزد.
Alireza-azar.Lahad(320).mp3
44.16M
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیتهای این شعر مدام در سرم پیچ میخورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم میآورند و سر تا پایم را مشوش میکنند و در آخر کار، انگار در گوشم میگویند: حواست هست؟ هنوز زندهای.
#تک_و_تنها_سفری_رو_به_نهایت_باشی
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
یک هفته از آن روز گذشته و من هنوز دارم دنبال کلماتی برای توصیف آن لحظهها میگردم. همان لحظهای که مرتضی خبر آمدنش را به مادرم داد تا به من برساند. همان لحظهای که به جای رفتن سمت آسانسور، پلهها را سه تا یکی بالا میآمدم تا به بخش زنان برسم.
همان لحظهای که مادرم پرده بخش را کنار زد و جلوی چشم همۀ کسانی که توی سالن بودند دستهایش را از پنج متر جلوتر باز کرد و بلند بلند قربان صدقهام رفت.
همان لحظهای که داغ شدم و یخ زدم.
دقیقا همان لحظه بود که دستانش به من رسید. دستانش که به من رسید زمان کش آمد و قیافه همهچیز عوض شد. صورتهای هاج و واج مردم محو شدند، بخش زنان از بین رفت، در و دیواری دیگر نبود، صدای مادر هم دیگر نمیآمد. فقط من بودم و حلقۀ بازوهایش و نفسهای کشدار. دمهای بدون بازدم. بازدمهای بدون دم.
مرتضی به دنیای من آمده بود اما من را به دنیای قبلی خودش برگرداند. من دوباره جنین شدم. دقیقا در بغل مادرم جنین شدم. مهم نبود که سی کیلوگرم از او سنگینتر بودم یا قدم بیست سانت از او بلندتر بود. من به فضایی برگشتم که هر طرفش مادرم بود و با زبان نَفَسهایمان باهم حرف میزدیم. آرامش محض. ساعت صفر زمان. حس خالص معصومیت. انحصار مطلق. تنهاییِ بیهیاهو. خودِ ابدیت. خدا را اینجا راحتتر میتوانستم ببینم. ابدا نمیخواستم از آن عالم بیرون بیایم. میخواستم در همینجا جاوید شوم. اما بیرونم آوردند. صدایم کردند و تخت چرخداری را سمتم کشاندند. پتو را از رویش کنار زدند. مرتضی خودش آمده بود.
مرتضی خواب بود اما کار خودش را کرد. با اخمی که کرده بود دردش را به من فهماند. فهمیدم میخواسته بیشتر از اینها با مادرش باشد. این دنیا را دوست نداشت. این دنیا را دوست نداشتیم. در و دیوار و آدمها، جای مادرهایمان را گرفته بودند.
پ.ن:
علیرضا آذر همیشه برای تبریک تولد دوستانش، این جمله را میگفت: «رنج دنیا مبارک». حرفش را هفت روز پیش درک کردم. به مرتضی هم اینطور خوشآمد گفتم.
#آقامرتضی
#تا_خدا_فاصلهای_نبود
فقط یک لحظه چشمت را ببند و تصور کن یکی از نامزدها فردا میمیرد یا اصلا شهید میشود. برای مرگ کدام یکی دلت بیشتر میسوزد و اشکت در میآید؟ به نظرت تشییع کدام یکی شلوغتر میشود؟ برای کدامشان میگویی چقدر حیف شد که قدرش شناخته نشد؟ از شهادت کدامشان تعجب نمیکنی؟ برای رأی دادن به کدامشان خدا را شکر میکنی؟
حالا چشمانت را باز کن و امروز به همان رأی بده. فریب هیاهوی کانالها و پیجها و کسانی که ازشان در ذهنت بت تراشیدی نخور. حرفها و نظرات همه را دور بریز. اینکه چرا اجماع نکردند را بیخیال شو. گول اینکه سبد آن یکی را باید سنگینتر کنیم یا اینکه اگر آن یکی به دور دوم برسد شانس بیشتری برای برد دارد، پس باید به آن رأی بدهم را هم نخور. به اصلح رأی بده. تو اصلح را میشناسی. خوب هم میشناسی. همین چند لحظه پیش که چشمانت را بستی و فکر کردی، او را شناختی و دیدی. اسم او را روی کاغذ بنویس و با قلب مطمئن داخل صندوق بنداز. لطفا امروز از طرف خودت رأی بده، نه از طرف دیگران. اگر باز تردید کردی یا دستت لرزید، دوباره چشمانت را ببند و به مرگ فکر کن.
#لطفا_امروز_جای_خودت_باش_لطفا
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
در ماشین را بهم کوبیدم و سمت خانه مامان رفتم. توی کوچه دو تا پسربچه روی دوچرخه داشتند تحلیل سیاسی میکردند که اگر قالیباف کنار میرفت بهتر بود و خدا رحم کند اگر پزشکیان بیاید و از اینجور حرفهایی که دیگه حالم از شنیدشان بهم میخورد. گذری تیز نگاهشان کردم. بیشتر از ده سال نداشتند. همان حرف پدرهایشان را تحویل هم میدادند و ژست تحلیلگر سیاسی گرفته بودند. زنگ خانه را زدم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چندبار زنگ زدم و کی در را باز کرد و سلام کردم یا نکردم. فقط رفتم طبقه بالا و روی مبل پهن شدم. صدای بحثهای سیاسی که این مدت کردم و دعوایی که ساعت دو شب پای صندوق با ناظر کردم و فحشهایی که خوردم و دادم، توی سرم میپیچید. دلم میخواست ته حلقم انگشت بندازم و همه صداها و کلماتی که توی سرم وول میخوردند را بیرون بریزم. محمدرضا تا فهمید آمدم، از پایین بدو آمد بالا. از صدای پایش فهمیدم که پلهها را دو تا یکی بالا آمده. بدون سلام هول هولکی گفت «داداش علی، امروز یه خواب وحشتناک دیدم» ساعدم را از روی چشمانم برداشتم و چشمهایش را نگاه کردم. سه برابر حالت عادیاش باز شده بود. لقمه صبحانهاش هنوز گوشه لپش بود. دلم نیامد تو حالش بزنم و بگویم برو خوابم میاد. معلوم بود کلی حرفش را نگه داشته تا به یکی بزند. «خواب چی دیدی؟»
«یه خواب خیلی خیلی بد بو دیدم، بگم؟»
«خوابم مگه بد بو میشه؟»
«آره، میخوای برات تعریف کنم؟ فقط زشتهها»
«بگو ببینم چی میگی»
آمد و دستش را دور گوشم حلقه کرد «خواب دیدم رفتم تو اتاقم و دیدم یه نفر تو کل اتاقم پیپی کرده. پیپیهای خیلی خیلی زیاد و گنده و بدبو»
بلند زدم زیر خنده. دستانش را تا جایی که میتوانست باز کرد«پیپیها انقدر بودن. ببین»
«خوابای سیاسی میبینی محمدرضا»
«هان؟»
«هیچی. بعدش چیکار کردی؟»
«بعدش سریع زنگ زدم آتشنشانی که بیان با شیلنگشون بشورن»
اینبار جدی توی صورتش نگاه کردم«اومدن؟»
«نمیدونم. بعدش بیدار شدم»
دلم به حالش سوخت. خواب بدی از آینده را دیده بود؛ نامعلوم، ترسناک و بدبو. دعا کنید تا آن موقع آتشنشانها برسند.
#بوهای_خوبی_نمیاد
#آتشنشان_خبر_کنید
پای چپم ویبره میرفت. به گل وسط قالی زل زده بودم لای ریشهام دست میانداختم میکشیدم. حاج آقا از آشپزخانه صدا زد«چای یا شربت؟»
«اگه زحمتی نیست شربت»
حاج آقا با سینی پارچ شربت و لیوان آمد. یک لیوان آبجوش هم برای خودش ریخته بود. چهرهاش آرامش مسری داشت. انگار نه انگار که من اینور به رعشه افتادم.
«خب علی آقا، گیرم جلیلی رأی نیاورد. میخوای چیکار کنی؟»
«هیچی حاج آقا، صورتمو میتراشم و کراوات میزنم و میرم اُپوز میشم»
از طعنهام خندید و دندانهای مرتب و مسواک خوردهاش معلوم شد. لیوان را از شربت پر کردم و یه ضرب بالا رفتم. حاج آقا تسبیح را از جیب قبا بیرون کشید. «هعی علی آقا، جوش نخور. خبری نیست» جا خوردم.
«حاج آقا شما دارید به من میگید خبری نیست؟ شما که این مدت صد برابر من از حنجره و آبروتون مایه گذاشتید. من که تازه اندازه شما کاری نکردم تو این دو هفته قد دو سال پیر شدم.» بسماللهی گفت و آبجوش را جرعه جرعه نوشید. «علی، این مملکت رو کی جز امامزمان میچرخونه؟ کل دنیا داره به سمت ظهور میره، از این به بعد هر اتفاقی هرجایی که افتاد باید به ظهور تأویلش کنی. ما فقط وظیفمون رو انجام میدیم، نتیجه کار دست یکی دیگس.» صدایش هنوز کمی خش داشت. دو جرعه دیگر از آب خورد و تو چشمهام زل زد «شما نمیخواد اپوز بشی، سعی کن سرباز بمونی»
رعشه پایم را قطع کردم. دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیرمرد عجیب آرامتر از قبل شده بود. داشت ذکر «المستغاث بک یا صاحبالزمان» را تسبیح میانداخت.
#یقینا_کله_خیر
#همگی_در_پناه_شماییم_آقاجان
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقتها کمکت میکند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا اینطوری راحتتر است. نمونهاش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمیشود و با تشریفات ویژه وارد کربلا میشود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر میشود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... .
اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی و خوش تمام شود. اصلا اینبار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگهدارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال اینجوری تعریف کنیم. اینطور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. اینطور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علیاکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت میمالیدند و میبوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیهخاتون بی بابا نشد و اینبار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمیشود یا رباب بیپسر نمیشود یا لیلا سر به بیابان نمیگذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بیسر و بیکفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانهتر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. اینطور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همهجا را سیاهپوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. اینبار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یکماه ادامه میدهیم. اینجوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچههای سبز و رنگی را به پارچههای سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟
ای لعنت به سانسور و تحریف! نمیشود. هیچجوره نمیشود. تکتک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم میآیند و به من خیره میشوند. حتی نگاه سنگین و مهربان خدا را هم حس میکنم. آدم صفیالله جلو میآید و میگوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبیالله میگوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیلالله میگوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیمالله میگوید من دیگر بنیاسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء میآیند و سوالشان را میپرسند. ابوفاضل هم میآید و میپرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چهجوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو میآید و فقط با لبخند نگاهم میکند. انگار که بگوید میبینی؟ نمیشود. بدون خون من نمیشود. یک عالم است و یک حسین.
حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر میکنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بیکفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچجوره نمیشود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.