قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. سمت آشپزخانه سر چرخاندم. مادرش داشت ظرف میشست و همزمان روضه گوش میکرد. نگاهم را روی مرتضی برگرداندم. روی پایم خوابش برده بود. داغ شدن نفسم را حس کردم؛ کوبش قلبم را هم. زانویم را آرام و کم، خم کردم. مرتضی سریع دستهایش را بالا آورد و تکانی به خودش داد، اما بیدار نشد. زانو را بیشتر خم کردم. آب دهانم طعم تلخی میداد و انگار غلیظتر شده بود. به سختی قورت دادم. یکبار دیگر سمت آشپزخانه نگاه انداختم. حواس مادرش به ما نبود. صدای روضه توی سرم پیچ میخورد. باز زانویم را خم کردم. بالشت کمی رو به پایین سر خورد. سر مرتضی کمی پایین رفت. دیدم. بالأخره دیدم. تا به حال انقدر دقیق ندیده بودم. پس سفیدی گلو که میگفتند این بود. سینهام سریعتر از قبل بالا و پایین میشد و انگار ریهام را چنگ میزد. بغضی چسبید به گلویم و راه نفسم را تنگ کرد. نمیتوانستم بیخیال بشوم. خوره بیشتر در جانم وول میخورد. بیست سال بود فقط روضهاش را شنیده بودم، اما اینبار میخواستم حسش کنم. آرام دستم را سمت گلویش بردم. روی آن قسمتی که سفیدتر از بقیه بود زوم کردم. انگار زیرش یک حفره بود. آرام خالی و پر میشد. دستانم انگار فاصله چندین کیلومتری را میخواستند طی کنند. نمیرسیدند. بالأخره رسیدند. سر انگشت اشارهام زودتر خودش را رساند. وای خدای من! چقدر نرم بود. از پنبه هم نرمتر بود. نرمترین چیزی بود که تابهحال لمسش کرده بودم. حس میکردم اگر یک کم دیگر لمسش کنم رویش خش میاندازم. سریع دستم را کشیدم. چشمانم از اشک میسوخت. اشکم را که پاک کردم، مادرش را جلوی چشمم دیدم. از اینکه گردن بچه آویزان مانده بود، شاکی بود. سریع از پایم بلندش کرد و بغلش کرد. صدای روضه هنوز میآمد.
#آتش_بگیری_حرمله
دیشب میرزا تو روضه میگفت یکی از شروط ذبح توی فقه اینه که چهارتا رگ اصلی زیر گردن قطع بشه.
(شب هشتمه، اما من هنوز توی روضه علیاصغر گیر کردم)
#و_ذبح_من_الأذن_إلی_الأذن
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش میگیرم:
«تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
#شام_غریبان
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالتهای مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید میخواهم بیارمش، یکجوری مخالفتش را بروز میداد. یک نفر میگفت خیلی خری، یکی میگفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت میکرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمیفهمیدم و نمیفهمیدند. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح میدادم. مرتضی باید بهدست صاحبش میرسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت میرسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کمترین زمان ممکن به دست صاحبش میرسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید میآمد. باید میفهمید بهنام چه کسی خورده. باید میفهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح میرسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه میکرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امینالله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانیاش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
#أبانا_علی
#آقا_مرتضی
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی میرسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک میماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمیآید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خرابکاری وسط روضه سر و کلهام پیدا میشود و «یا أیها العزیز» میخوانم. به حرمش که میرسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح میاندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار میکشانَدَم. خودش میداند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم میکنم. کسی که یکبار پیادهروی اربعین بیاید، دیگر نمیتواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیادهروی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قویتر است. وقتی دوزش را بالا میبری، دیگر نمیتوانی کمش کنی و الا به رعشه میافتی، ضربان قلبت بالا میرود، یخ میکنی، میمیری!
امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم میبرم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدمهایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمیکنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصتنفر میروم. هر چه گرد و خاکیتر و عرقکردهتر و خستهتر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمیزنم. دستمان که نشد التیامدهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار اینبار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقتهایی که دستهایم خالی میکنند، به استیصال میافتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه میافتد خجالت میکشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمیآورد اما خودت خجالت میکشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتیبازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمیگذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار میکنیم. ترسم از کمکاری بابت همین است. خیط میشوم.
خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یکبار رفتم خانهاش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف میکند. زود راضی میشود. بهخاطر همین بهش میگویند علی بن موسیالرضا. موکب هم به اسم خودش است.
خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یکجوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند میمیرم.
#ما_را_بخر_ضرر_بده_اصلا_چه_میشود؟
#صاحب_موکب
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چرا اینهمه ادا؟ واقعیت را همینجا لو میدهم؛ من آدم ته خط نیستم. نمیتوانم. هر سال یکی دو روز قبل از جمع شدن موکب جیم میزنم. هر سال هم قبل از سفر تأکید میکنند که از روز اول تا روز آخر کار باید باشی. اما آنقدر راست و دروغ بهم میبافم تا یک بهانهٔ منطقی درست کنم و محترمانه بروم. با اینکه خستگی ماسیده روی پوست آفتابسوختهشان را میبینم، با اینکه میدانم جمع کردن سازه و وسایل چقدر ازشان جان میگیرد، اما مثل خودخواهترین آدم دنیا تنهایشان میگذارم.
اگر خاویر کرمنت در موکب ما خادم بود و من را میدید، احتمالا فصل دیگری در شمارش انواع بیشعوری به کتابش اضافه میکرد. حق هم داشت. حق هم دارند که ته دلشان بد قضاوتم کنند. اما نمیتوانم. حتی تصور اینکه موکب قرار است از وسایل لخت شود و بدون زائر و خادم تنها بماند، دیوانهام میکند. حقیقت را اینجا میگویم. من از موکب خالی در مسیر نجف - کربلا بیشتر از تاریکی قبر وحشت دارم. همین ترسم است که نمیگذارد تا روز آخر بمانم. رایجترین رویکرد مواجهه با ترس، انکار است. پس دقیقا همان موقع که مشایه مملو از زائر است، همان موقع که هنوز آب خنک موکب از دست خادم به زائر میرسد، همان موقع که عرق کسی از نجف تا کربلا خشک نشده، از موکب فرار میکنم. من روی تمام لحظههای شلوغی و کار موکب، تافت میزنم. نمیگذارم صحنه دیگری در خیالم جایش را بگیرد. انگار که تا ابد و هر روز این مسیر همینطور با شلوغی زائران و خادمانش باقی میماند. بگذار هر جور میخواهند قضاوتم کنند. آخر خادم بدون زائر به چه درد میخورد؟ کلی جان کندم و التماس کردم تا خادم شدم. آن وقت این توقع به جاست که راحت این لباس را از تنم جدا کنم؟ درست است که وسایل موکب را جمع کنم؟ اصلا میتوانم جاده خالی مشایه را ببینم و تحمل کنم؟ اصالت من خادمی است. از اصالت خودم دور بیفتم؟
آقای اباعبدالله، تصدقتان شوم، من برای آن مسیری که قرار است لباس خادمی از تنم در بیاورم، آدم ته خط نیستم. مدت کوتاهی مرخصی میگیرم و میروم که خودم را در شلوغی زائران حرم حضرت معصومه گم و گور کنم.
#خدا_زائراتو_برات_نگهداره
نسبت دولت و مجلس (و قوای دیگر) جمهوری اسلامی با نظام و تمدن جمهوری اسلامی، مثل نسبت دمپایی آبی پلاستیکی با یک کت و شلوار رسمی و خوشدوخت میماند. دقیقا همینقدر بهم نمیآیند و توی ذوق میزنند.
#مجلس
#دولت
#رأی_اعتماد