قلابهایی که صیدم کردند 🎏
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقتها کمکت میکند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا اینطوری راحتتر است. نمونهاش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمیشود و با تشریفات ویژه وارد کربلا میشود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر میشود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... .
اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی و خوش تمام شود. اصلا اینبار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگهدارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال اینجوری تعریف کنیم. اینطور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. اینطور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علیاکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت میمالیدند و میبوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیهخاتون بی بابا نشد و اینبار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمیشود یا رباب بیپسر نمیشود یا لیلا سر به بیابان نمیگذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بیسر و بیکفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانهتر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. اینطور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همهجا را سیاهپوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. اینبار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یکماه ادامه میدهیم. اینجوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچههای سبز و رنگی را به پارچههای سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟
ای لعنت به سانسور و تحریف! نمیشود. هیچجوره نمیشود. تکتک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم میآیند و به من خیره میشوند. حتی نگاه سنگین و مهربان خدا را هم حس میکنم. آدم صفیالله جلو میآید و میگوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبیالله میگوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیلالله میگوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیمالله میگوید من دیگر بنیاسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء میآیند و سوالشان را میپرسند. ابوفاضل هم میآید و میپرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چهجوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو میآید و فقط با لبخند نگاهم میکند. انگار که بگوید میبینی؟ نمیشود. بدون خون من نمیشود. یک عالم است و یک حسین.
حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر میکنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بیکفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچجوره نمیشود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. سمت آشپزخانه سر چرخاندم. مادرش داشت ظرف میشست و همزمان روضه گوش میکرد. نگاهم را روی مرتضی برگرداندم. روی پایم خوابش برده بود. داغ شدن نفسم را حس کردم؛ کوبش قلبم را هم. زانویم را آرام و کم، خم کردم. مرتضی سریع دستهایش را بالا آورد و تکانی به خودش داد، اما بیدار نشد. زانو را بیشتر خم کردم. آب دهانم طعم تلخی میداد و انگار غلیظتر شده بود. به سختی قورت دادم. یکبار دیگر سمت آشپزخانه نگاه انداختم. حواس مادرش به ما نبود. صدای روضه توی سرم پیچ میخورد. باز زانویم را خم کردم. بالشت کمی رو به پایین سر خورد. سر مرتضی کمی پایین رفت. دیدم. بالأخره دیدم. تا به حال انقدر دقیق ندیده بودم. پس سفیدی گلو که میگفتند این بود. سینهام سریعتر از قبل بالا و پایین میشد و انگار ریهام را چنگ میزد. بغضی چسبید به گلویم و راه نفسم را تنگ کرد. نمیتوانستم بیخیال بشوم. خوره بیشتر در جانم وول میخورد. بیست سال بود فقط روضهاش را شنیده بودم، اما اینبار میخواستم حسش کنم. آرام دستم را سمت گلویش بردم. روی آن قسمتی که سفیدتر از بقیه بود زوم کردم. انگار زیرش یک حفره بود. آرام خالی و پر میشد. دستانم انگار فاصله چندین کیلومتری را میخواستند طی کنند. نمیرسیدند. بالأخره رسیدند. سر انگشت اشارهام زودتر خودش را رساند. وای خدای من! چقدر نرم بود. از پنبه هم نرمتر بود. نرمترین چیزی بود که تابهحال لمسش کرده بودم. حس میکردم اگر یک کم دیگر لمسش کنم رویش خش میاندازم. سریع دستم را کشیدم. چشمانم از اشک میسوخت. اشکم را که پاک کردم، مادرش را جلوی چشمم دیدم. از اینکه گردن بچه آویزان مانده بود، شاکی بود. سریع از پایم بلندش کرد و بغلش کرد. صدای روضه هنوز میآمد.
#آتش_بگیری_حرمله
دیشب میرزا تو روضه میگفت یکی از شروط ذبح توی فقه اینه که چهارتا رگ اصلی زیر گردن قطع بشه.
(شب هشتمه، اما من هنوز توی روضه علیاصغر گیر کردم)
#و_ذبح_من_الأذن_إلی_الأذن
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش میگیرم:
«تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
#شام_غریبان
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالتهای مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید میخواهم بیارمش، یکجوری مخالفتش را بروز میداد. یک نفر میگفت خیلی خری، یکی میگفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت میکرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمیفهمیدم و نمیفهمیدند. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح میدادم. مرتضی باید بهدست صاحبش میرسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت میرسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کمترین زمان ممکن به دست صاحبش میرسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید میآمد. باید میفهمید بهنام چه کسی خورده. باید میفهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح میرسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه میکرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امینالله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانیاش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
#أبانا_علی
#آقا_مرتضی
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی میرسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک میماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمیآید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خرابکاری وسط روضه سر و کلهام پیدا میشود و «یا أیها العزیز» میخوانم. به حرمش که میرسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح میاندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار میکشانَدَم. خودش میداند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم میکنم. کسی که یکبار پیادهروی اربعین بیاید، دیگر نمیتواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیادهروی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قویتر است. وقتی دوزش را بالا میبری، دیگر نمیتوانی کمش کنی و الا به رعشه میافتی، ضربان قلبت بالا میرود، یخ میکنی، میمیری!
امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم میبرم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدمهایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمیکنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصتنفر میروم. هر چه گرد و خاکیتر و عرقکردهتر و خستهتر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمیزنم. دستمان که نشد التیامدهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار اینبار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقتهایی که دستهایم خالی میکنند، به استیصال میافتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه میافتد خجالت میکشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمیآورد اما خودت خجالت میکشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتیبازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمیگذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار میکنیم. ترسم از کمکاری بابت همین است. خیط میشوم.
خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یکبار رفتم خانهاش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف میکند. زود راضی میشود. بهخاطر همین بهش میگویند علی بن موسیالرضا. موکب هم به اسم خودش است.
خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یکجوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند میمیرم.
#ما_را_بخر_ضرر_بده_اصلا_چه_میشود؟
#صاحب_موکب