eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
141 دنبال‌کننده
198 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش می‌گیرم: «تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالت‌های مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید می‌خواهم بیارمش، یک‌جوری مخالفتش را بروز می‌داد. یک نفر می‌گفت خیلی خری، یکی می‌گفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت می‌کرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمی‌فهمیدم و نمی‌فهمیدند‌. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح می‌دادم. مرتضی باید به‌دست صاحبش می‌رسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت می‌رسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کم‌ترین زمان ممکن به دست صاحبش می‌رسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید می‌آمد. باید می‌فهمید به‌نام چه کسی خورده. باید می‌فهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح می‌رسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه می‌کرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امین‌الله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانی‌‌اش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی می‌رسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک می‌ماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمی‌آید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خراب‌کاری وسط روضه سر و کله‌ام پیدا می‌شود و «یا أیها العزیز» می‌خوانم. به حرمش که می‌رسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح می‌اندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار می‌کشانَدَم. خودش می‌داند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم می‌کنم. کسی که یک‌بار پیاده‌روی اربعین بیاید، دیگر نمی‌تواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیاده‌روی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قوی‌تر است. وقتی دوزش را بالا می‌بری، دیگر نمی‌توانی کمش کنی و الا به رعشه می‌افتی، ضربان قلبت بالا می‌رود، یخ می‌کنی، می‌میری! امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم می‌برم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدم‌هایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمی‌کنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصت‌نفر می‌روم. هر چه گرد و خاکی‌تر و عرق‌کرده‌تر و خسته‌تر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمی‌زنم. دستمان که نشد التیام‌دهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار این‌بار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقت‌هایی که دست‌هایم خالی می‌کنند، به استیصال می‌افتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه می‌افتد خجالت می‌کشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمی‌آورد اما خودت خجالت می‌کشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتی‌بازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمی‌گذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار می‌کنیم. ترسم از کم‌کاری بابت همین است. خیط می‌شوم. خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یک‌بار رفتم خانه‌اش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف می‌کند. زود راضی می‌شود. به‌خاطر همین بهش می‌گویند علی‌ بن موسی‌الرضا. موکب هم به اسم خودش است. خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یک‌جوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند می‌میرم. ؟
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
چرا اینهمه ادا؟ واقعیت را همینجا لو می‌دهم؛ من آدم ته خط نیستم. نمی‌توانم. هر سال یکی دو روز قبل از جمع شدن موکب جیم می‌زنم. هر سال هم قبل از سفر تأکید می‌کنند که از روز اول تا روز آخر کار باید باشی. اما آنقدر راست و دروغ بهم می‌بافم تا یک بهانهٔ منطقی درست کنم و محترمانه بروم. با اینکه خستگی ماسیده روی پوست آفتاب‌سوخته‌شان را می‌بینم، با اینکه می‌دانم جمع کردن سازه و وسایل چقدر ازشان جان می‌گیرد، اما مثل خودخواه‌ترین آدم دنیا تنهایشان می‌گذارم. اگر خاویر کرمنت در موکب ما خادم بود و من را می‌دید، احتمالا فصل دیگری در شمارش انواع بیشعوری به کتابش اضافه می‌کرد. حق هم داشت. حق هم دارند که ته دلشان بد قضاوتم کنند. اما نمی‌توانم. حتی تصور اینکه موکب قرار است از وسایل لخت شود و بدون زائر و خادم تنها بماند، دیوانه‌ام می‌کند. حقیقت را اینجا می‌گویم. من از موکب خالی در مسیر نجف - کربلا بیشتر از تاریکی قبر وحشت دارم. همین ترسم است که نمی‌گذارد تا روز آخر بمانم. رایج‌ترین رویکرد مواجهه با ترس، انکار است. پس دقیقا همان موقع که مشایه مملو از زائر است، همان موقع که هنوز آب خنک موکب از دست خادم به زائر می‌رسد، همان موقع که عرق کسی از نجف تا کربلا خشک نشده، از موکب فرار می‌کنم. من روی تمام لحظه‌های شلوغی و کار موکب، تافت می‌زنم. نمی‌گذارم صحنه دیگری در خیالم جایش را بگیرد. انگار که تا ابد و هر روز این مسیر همین‌طور با شلوغی زائران و خادمانش باقی می‌ماند. بگذار هر جور می‌خواهند قضاوتم کنند. آخر خادم بدون زائر به چه درد می‌خورد؟ کلی جان کندم و التماس کردم تا خادم شدم. آن وقت این توقع به جاست که راحت این لباس را از تنم جدا کنم؟ درست است که وسایل موکب را جمع کنم؟ اصلا می‌توانم جاده خالی مشایه را ببینم و تحمل کنم؟ اصالت من خادمی است. از اصالت خودم دور بیفتم؟ آقای اباعبدالله، تصدقتان شوم، من برای آن مسیری که قرار است لباس خادمی از تنم در بیاورم، آدم ته خط نیستم. مدت کوتاهی مرخصی می‌گیرم و می‌روم که خودم را در شلوغی زائران حرم حضرت معصومه گم و گور کنم.
نسبت دولت و مجلس (و قوای دیگر) جمهوری اسلامی با نظام و تمدن جمهوری اسلامی، مثل نسبت دمپایی آبی پلاستیکی با یک کت و شلوار رسمی و خوش‌دوخت می‌ماند. دقیقا همینقدر بهم نمی‌آیند و توی ذوق می‌زنند.
افسار را دور گردنم انداختم. در خودکار را بستم و فرم را روی میزش گذاشتم. بند افسار روی میزش بود. فرم را برداشت. افسارم را لمس کرد. عینکش را بالا داد. یک نگاه به فرم می‌کرد و یک نگاه به من می‌انداخت. مرکب خوبی به‌نظرش می‌رسیدم لابد. از وسط فرم به بعد ابروانش بالا ماندند. گفت«مگه چند سالته؟ چجوری این همه کار رو تو این مدت کردی؟ باریکلا!». صورتم مثل یک خر غمگین بود، باوقار و فروافتاده. خر غمگین تلخند نمی‌زند اما من زدم و گفتم «فایدش چیه؟ الان اینجا جلو شما نشستم تا بلکه یه کار درست و حسابی گیرم بیاد». زبری افسار از الان گردنم را خش می‌انداخت. افسار را تنگ گرفت و گفت «خیالت راحت. با این تجربه‌هایی که داشتی حتما تو یه بخش به کارت می‌گیریم. حالا شاید به‌خاطر سربازی و دانشگاهت نشه بری تو آزمایشگاه اما توی بقیه بخش‌ها حتما...» گردن کشیدم و نگذاشتم حرفش تمام شود «اما من برای قسمت آزمایشگاه درخواست دادم. ۳۰۰ ساعت کارآموزی نرفتم که آخرش برم یه بخش دیگه. اون سوابق کاری هم که نوشتم برای این بود که بگم آدم بی‌عاری نیستم.». بلده کار بود؛ می‌دانست باید اول رامم کند تا رم نکنم «بله، بله. نگفتم نمی‌تونید جذب آزمایشگاه بشید. اما خب شانستون و البته تواناییتون توی روابط عمومی و ویزیتوری بالاتره». سکوت. راکب برایم یونجه می‌ریخت. «راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. سکوت. سال ۹۸ بود. قبل از کرونا. در جلسة کوچکی به‌عنوان دانشجوی کارآفرین و دبیر کانون اقتصاد یک تقدیرنامه‌ای دادند و گذاشتند چند دقیقه‌ای پشت تریبون نطق کنم. حرف زدم و حرف زدم. سرهایشان را بالا و پایین تکان دادند و چشمانشان را درشت‌تر کردند. وسط‌ حرف‌هایم گفتم «پنج سال آینده‌تون رو تصور کنید. چه لباسی تنتونه؟ کجای دنیایید؟ چه کاری می‌کنید؟ شما را نمی‌دونم، اما برای خودم هر چیزی رو می‌تونم تصور کنم جز اینکه افسار کارمندی رو گردنم بندازم و با یه حقوقی در حد قانون کار ایده‌ها و رویاهایم رو دفن کنم و منتظر باشم تا بعد سی سال با بیمه بازنشستم کنن. برای امثال ما کارمندی هیچ شباهتی به زندگی کردن ندارد. کارمندی یعنی خر صاحبکار بودن. کنترل زندگی ما باید دست خودمون بمونه. ماها خر نمی‌شیم.» آن لحظه خیلی سینمایی بود. ایستادند. دست زدند. بعضی طرفم آمدند و روی شانه‌ام زدند. در عکس جمعی وسط ایستادم. توی عکس لبخند زدم. «راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. خر شده بودم. سمم روی خاکی بود که زیرش ایده‌ها و رویاهایم دفن شده بود. روی گردنم می‌سوخت. از آن لبخند پنج سال گذشته بود. پ.ن: با احترام به همه کارمندها اما هر کارمندی که روی صندلی نشسته، زمانی رویا و علایقی داشته که آن را فروخته و آن صندلی را خریده. امروز هم من چوب حراج زدم. تا چه صندلی نصیبم شود...
امروز موقع خواندن این پاراگراف یخ کردم و مجبور شدم روی خودم پتو بکشم. پشت بندش یاد این شعر آذر افتادم: «نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک‌تر است توی دالان رسیدن به چه می‌پیچی باز؟ راه برگشتنت از رفت که باریک‌تر است» پاراگرافی از کتاب تضادهای درونی ـ نادر ابراهیمی
من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم باور نمی‌کنید، همین شعر، شاهد است