قلابهایی که صیدم کردند 🎏
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی میرسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک میماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمیآید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خرابکاری وسط روضه سر و کلهام پیدا میشود و «یا أیها العزیز» میخوانم. به حرمش که میرسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح میاندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار میکشانَدَم. خودش میداند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم میکنم. کسی که یکبار پیادهروی اربعین بیاید، دیگر نمیتواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیادهروی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قویتر است. وقتی دوزش را بالا میبری، دیگر نمیتوانی کمش کنی و الا به رعشه میافتی، ضربان قلبت بالا میرود، یخ میکنی، میمیری!
امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم میبرم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدمهایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمیکنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصتنفر میروم. هر چه گرد و خاکیتر و عرقکردهتر و خستهتر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمیزنم. دستمان که نشد التیامدهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار اینبار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقتهایی که دستهایم خالی میکنند، به استیصال میافتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه میافتد خجالت میکشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمیآورد اما خودت خجالت میکشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتیبازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمیگذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار میکنیم. ترسم از کمکاری بابت همین است. خیط میشوم.
خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یکبار رفتم خانهاش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف میکند. زود راضی میشود. بهخاطر همین بهش میگویند علی بن موسیالرضا. موکب هم به اسم خودش است.
خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یکجوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند میمیرم.
#ما_را_بخر_ضرر_بده_اصلا_چه_میشود؟
#صاحب_موکب
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چرا اینهمه ادا؟ واقعیت را همینجا لو میدهم؛ من آدم ته خط نیستم. نمیتوانم. هر سال یکی دو روز قبل از جمع شدن موکب جیم میزنم. هر سال هم قبل از سفر تأکید میکنند که از روز اول تا روز آخر کار باید باشی. اما آنقدر راست و دروغ بهم میبافم تا یک بهانهٔ منطقی درست کنم و محترمانه بروم. با اینکه خستگی ماسیده روی پوست آفتابسوختهشان را میبینم، با اینکه میدانم جمع کردن سازه و وسایل چقدر ازشان جان میگیرد، اما مثل خودخواهترین آدم دنیا تنهایشان میگذارم.
اگر خاویر کرمنت در موکب ما خادم بود و من را میدید، احتمالا فصل دیگری در شمارش انواع بیشعوری به کتابش اضافه میکرد. حق هم داشت. حق هم دارند که ته دلشان بد قضاوتم کنند. اما نمیتوانم. حتی تصور اینکه موکب قرار است از وسایل لخت شود و بدون زائر و خادم تنها بماند، دیوانهام میکند. حقیقت را اینجا میگویم. من از موکب خالی در مسیر نجف - کربلا بیشتر از تاریکی قبر وحشت دارم. همین ترسم است که نمیگذارد تا روز آخر بمانم. رایجترین رویکرد مواجهه با ترس، انکار است. پس دقیقا همان موقع که مشایه مملو از زائر است، همان موقع که هنوز آب خنک موکب از دست خادم به زائر میرسد، همان موقع که عرق کسی از نجف تا کربلا خشک نشده، از موکب فرار میکنم. من روی تمام لحظههای شلوغی و کار موکب، تافت میزنم. نمیگذارم صحنه دیگری در خیالم جایش را بگیرد. انگار که تا ابد و هر روز این مسیر همینطور با شلوغی زائران و خادمانش باقی میماند. بگذار هر جور میخواهند قضاوتم کنند. آخر خادم بدون زائر به چه درد میخورد؟ کلی جان کندم و التماس کردم تا خادم شدم. آن وقت این توقع به جاست که راحت این لباس را از تنم جدا کنم؟ درست است که وسایل موکب را جمع کنم؟ اصلا میتوانم جاده خالی مشایه را ببینم و تحمل کنم؟ اصالت من خادمی است. از اصالت خودم دور بیفتم؟
آقای اباعبدالله، تصدقتان شوم، من برای آن مسیری که قرار است لباس خادمی از تنم در بیاورم، آدم ته خط نیستم. مدت کوتاهی مرخصی میگیرم و میروم که خودم را در شلوغی زائران حرم حضرت معصومه گم و گور کنم.
#خدا_زائراتو_برات_نگهداره
نسبت دولت و مجلس (و قوای دیگر) جمهوری اسلامی با نظام و تمدن جمهوری اسلامی، مثل نسبت دمپایی آبی پلاستیکی با یک کت و شلوار رسمی و خوشدوخت میماند. دقیقا همینقدر بهم نمیآیند و توی ذوق میزنند.
#مجلس
#دولت
#رأی_اعتماد
افسار را دور گردنم انداختم. در خودکار را بستم و فرم را روی میزش گذاشتم. بند افسار روی میزش بود. فرم را برداشت. افسارم را لمس کرد. عینکش را بالا داد. یک نگاه به فرم میکرد و یک نگاه به من میانداخت. مرکب خوبی بهنظرش میرسیدم لابد. از وسط فرم به بعد ابروانش بالا ماندند. گفت«مگه چند سالته؟ چجوری این همه کار رو تو این مدت کردی؟ باریکلا!». صورتم مثل یک خر غمگین بود، باوقار و فروافتاده. خر غمگین تلخند نمیزند اما من زدم و گفتم «فایدش چیه؟ الان اینجا جلو شما نشستم تا بلکه یه کار درست و حسابی گیرم بیاد». زبری افسار از الان گردنم را خش میانداخت. افسار را تنگ گرفت و گفت «خیالت راحت. با این تجربههایی که داشتی حتما تو یه بخش به کارت میگیریم. حالا شاید بهخاطر سربازی و دانشگاهت نشه بری تو آزمایشگاه اما توی بقیه بخشها حتما...» گردن کشیدم و نگذاشتم حرفش تمام شود «اما من برای قسمت آزمایشگاه درخواست دادم. ۳۰۰ ساعت کارآموزی نرفتم که آخرش برم یه بخش دیگه. اون سوابق کاری هم که نوشتم برای این بود که بگم آدم بیعاری نیستم.». بلده کار بود؛ میدانست باید اول رامم کند تا رم نکنم «بله، بله. نگفتم نمیتونید جذب آزمایشگاه بشید. اما خب شانستون و البته تواناییتون توی روابط عمومی و ویزیتوری بالاتره». سکوت. راکب برایم یونجه میریخت. «راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. سکوت.
سال ۹۸ بود. قبل از کرونا. در جلسة کوچکی بهعنوان دانشجوی کارآفرین و دبیر کانون اقتصاد یک تقدیرنامهای دادند و گذاشتند چند دقیقهای پشت تریبون نطق کنم. حرف زدم و حرف زدم. سرهایشان را بالا و پایین تکان دادند و چشمانشان را درشتتر کردند. وسط حرفهایم گفتم «پنج سال آیندهتون رو تصور کنید. چه لباسی تنتونه؟ کجای دنیایید؟ چه کاری میکنید؟ شما را نمیدونم، اما برای خودم هر چیزی رو میتونم تصور کنم جز اینکه افسار کارمندی رو گردنم بندازم و با یه حقوقی در حد قانون کار ایدهها و رویاهایم رو دفن کنم و منتظر باشم تا بعد سی سال با بیمه بازنشستم کنن. برای امثال ما کارمندی هیچ شباهتی به زندگی کردن ندارد. کارمندی یعنی خر صاحبکار بودن. کنترل زندگی ما باید دست خودمون بمونه. ماها خر نمیشیم.» آن لحظه خیلی سینمایی بود. ایستادند. دست زدند. بعضی طرفم آمدند و روی شانهام زدند. در عکس جمعی وسط ایستادم. توی عکس لبخند زدم.
«راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. خر شده بودم. سمم روی خاکی بود که زیرش ایدهها و رویاهایم دفن شده بود. روی گردنم میسوخت. از آن لبخند پنج سال گذشته بود.
پ.ن:
با احترام به همه کارمندها اما هر کارمندی که روی صندلی نشسته، زمانی رویا و علایقی داشته که آن را فروخته و آن صندلی را خریده. امروز هم من چوب حراج زدم. تا چه صندلی نصیبم شود...
من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم
باور نمیکنید، همین شعر، شاهد است
#محمدعلی_بهمنی
ابوتراب دل از خاکش نمیکند. مهم نیست که چند کوچه پایینتر دارند بر سر خلافت ناحقشان بیعت میکنند. کل دنیا به یک دانه ریز از تربت مردی که الآن دیگر خفته نمیارزد. ابوتراب دلش تنگ بود از فراق حبیبش. با دست داشت روی خاکها را صاف میکرد. بغض داشت. دو بغض سنگین از دیروز گلویش را هم آورده و راه نفسش را باریک کرده بودند. صداها و حرفهای دیروز مدام توی سرش پیچ میخورد. با پیچخوردن صداها بغضهای توی گلو متورمتر میشدند اما نمیترکیدند. فقط نفسش را بند میآوردند. صدا باز هم پیچ خورد و بغض اول بیشتر باد کرد: «این مرد دیوانه است، کاغذ و قلم برای چه...» کلمه دیوانه پژواک میشد. دیوانه؟ حرامزاده میفهمی داری به چه کسی میگویی دیوانه؟ دستهای ابوتراب در خاک مشت شدند. به رسول و عزیز خدا گفت دیوانه؟ او پایه خلقت است. عقل کل عالم اوست. همین که امثال تو را در کنارش این همه سال تحمل کرده، خودش معجزة اوست. هنوز رد خیانتی که در احد کردی روی دندان شکسته او پیداست. تویی که شعلههای جهنم از وجود نحست نشأت میگیرند، تو به او میگویی دیوانه؟ دیروز هم مشتهای ابوتراب در هوا مشت شد و آمد کاری کند. خود رسولالله بود که مانع شد. دست روی دستش گذاشت. مشتهای ابوتراب را گشود و گفت «صبر کن! صبر! که تو قرار است روی صبر را خجل کنی». رسولالله دست ابوتراب را نگه داشت و همه را غیر او از اتاق بیرون کرد. آن مردک حرامزاده هم سر تکان داد و با گوشة چشمی که حسد داشت کورش میکرد، ابوتراب را نگاه میکرد و میرفت. بغض دوم داشت توی گلویش نبض میزد. مشتهایش روی خاک فشردهتر شدند. رگهای پشت دستش بیرون زدند. خاک داشت از فشار سنگ میشد. خاک داشت جان میداد یا جان میگرفت؟ ناخنهایش در پوست کف دستش فرو میرفتند. اینها کار صداها بود. صداها اینبار مقطع در سرش پیچ میخوردند و به شقیقهاش با ضربه میکوبیدند: «صبر...در...آتش...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...در...محسن...فاطمه...صبر...فاطمه...سیلی...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...صبر...صبر...صبر...» بغض ابوتراب ترکید و گلویش را خش انداخت. خاک از دستش امان یافت و پایین ریخت. صبر داشت از چشمانش روی خاک چکه میکرد.
پ.ن:
تقریبا سه ماه بعد، علی دوباره خاک در مشت گرفت و باز هم صبر...صبر...صبر.
#صبر
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
«به محض اینکه ببینمش به پایش میافتم و کل آوارگیام را تعریف میکنم و از او طلب میکنم. میگویمش که چقدر بدبخت و بیپول و مایهام. میگویمش که کس و کار و زن و فرزندی ندارم، میگویمش که سالهاست در خرابههای این شهر و آن شهر میخوابم و آوارهام. میگویمش که روزگار چهها با من کرده. با تعاریفی که از او شنیدم تا بهحال دست رد به هیچ حاجتی نزده. پس همه را باهم باید از او طلب کنم» پا تند کرده بود و با خود خواستههایش را مرور میکرد تا چیزی را از قلم نیندازد. سر کوچه که رسید پایش سست شد. به عمرش صفی به این طولانی را ندیده بود. انگار که همه بیپناهان عالم اینجا به صف شده بودند و به نوبت داخل میشدند. در صف ایستاد و اینپا و آنپا میکرد. حرص اینکه نکند به او چیزی نرسد داشت جانش را میخورد. داشت نیازهایش را یکی یکی اهم و مهم میکرد تا اگر نتوانست همه را بگیرد، آنهایی که میگیرد برایش بصرفد. صف بهکندی داشت جلو میرفت و دلشوره امانش را بریده بود. «اه! چقدر مس مس میکنند. مگر چقدر حاجت دارند و طلب میکنند؟» در همین فکر و خیال بود که گوشش سمت حرفهای دو مرد میانسال در جلویش تیز شد «...رد خور ندارد. اسم پدرش را که ببری و به او قسمش بدهی، دستت را چنان پر میکند که تا ماهها کارت راه میفتد»
«خدا رحمت کند ابالحسن را. او را هم اگر با همین کنیهاش صدا میکردی درجا حاجتت را میداد. مگر اینکه از بیتالمال چیز بیشتری میخواستی»
«یادم است، یادم است. سر این قضیه خیلی جدی و تند بود. وقتی آن ابروهای سیاه و سفیدش را خم میکرد، میخواستی قالب تهی کنی.»
«آه، ابالحسن حیف شد. این مردم زود پیرش کردند»
«خدا حسن ابن علی را برایمان نگه دارد. او نیز همپای پدرش مو سپید کرد»
«همهاش بهخاطر آن دوشنبه کذایی بود. خدا لعنت کند باعث و بانیش را»
فضولی مرد سائل امانش را برید و وسط حرف آن دو پرید«ببخشید برادران! حرفهایتان را داشتم میشنیدم. منظورتان از دوشنبه کذایی چیست؟ چرا موی هردویشان سر آن قضیه سپید شده؟»
جریان را که شنید دیگر نفهمید صف چطور گذشت. چشمانش از اشک میسوخت و یادش رفتهبود اصلا برای چه چیزی آمده. خادم خانه نرم روی شانهاش زد و گفت «برادر، حالت خوب است؟ حاجتت چیست؟» سائل زبانش سنگین شده بود. فقط توانست آرام بگوید «با حسن ابن علی کار دارم»
«آنجاست، دارد بیماری را تیمار میکند»
سائل نفهمید که با خادم تنه به تنه شده و از او عبور کرده. سمت گوشه حیاط کشیده شد. در مردی رعنا و بلند قامت محو شده بود و آرام پا بر زمین میکشید. خط ابرو و چشم مرد که سمتش چرخید، نفسش سخت شد و خود را بر پای حسن ابن علی انداخت. امام سریع بر زمین نشست و شانهاش را بالا گرفت. دستان سائل هنوز بر مچ پا قفل بودند «تو را به ابالحسن...مرا...مرا به غلامیات قبول کن...تو را به ابالحسن».
پ.ن:
سائلم، پی نیاز که نه، پی تو آمدهام
#بأبالحسن_یاحسن
صدای فندک... یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست بیستویک بیستودو بیستوسه بیستوچهار... اینبار هم به جای فوت با آه شمع را دود میکنم. بیست و چهار هم مثل بقیه رفت بی که بازگردد؛ در هوا گم شد مثل دود شمع، مثل هرم یک آه، مثل صدای فندک، مثل یک تا بیستوسه. آه و هوا و شمع و عدد تا دلت بخواهد هستند اما... اما مشکل اینجاست که فندکم برای روشن کردن شمع بعدی دو به شک است...