eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
148 دنبال‌کننده
194 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز مادیانم مرد. شاید هم دیشب بود. الآن دیگر در این قفس فقط منم که آواز می‌خوانم و در همه جهات آزادانه می‌پرم. دیشب قبل از مرگش طوری باد کرده بود که حتی نمی‌توانست روی چوب یا توی لانه بپرد. ده برابر اندازه عادیش بزرگ شده بود. حتی وقتی صاحب‌خانه نزدیک قفس شد و باید طبق معمول می‌ترسیدیم و طول و عرض قفس را چهل بار طی می‌کردیم، او برخلاف همیشه تکانی نخورد و فقط آرام سرش را بالا برد. صاحبخانه که رفت من همچنان می‌پریدم و آواز شبانه‌ام را در سکوت مادیانم می‌خوانم. قبلا با هم می‌خواندیم. برایم زیاد عجیب نبود، زمان تخم‌گذاریش همیشه به همین منوال می‌گذشت. اما دیشب، کمی بعد از وقتی صاحبخانه طبق معمول چراغ‌ها را خاموش کرد، مادیانم سمت دیگر قفس رفت و سرش را برای اولین بار از لای میله‌ها بیرون کرد. کنجکاو بود؟ دنبال غذا می‌گشت؟ از قفس خسته شده بود یا از من؟ خفه شد. نتوانست سر چاقش را از لای میله‌ها بیرون بکشد و خفه شد. حوالی سحر، وقتی چراغ‌ها روشن شد، زن صاحبخانه با چشمان خمارش سمت قفس آمد و من را دید که طبق معمول ورجه وورجه می‌کنم و آواز سحرم را می‌خوانم. و بعد مادیانم را دید که چپه خفه شده و پاهایش بالا مانده. جیغ کوتاه زن مرا چند لحظه از ترس خشکاند و آوازم قطع شد. مرد هم سمتمان آمد و متوجه جریان شد. زنش را کمی نوازش کرد. برای چه؟ زن ناراحت بود و مرد فقط می‌گفت«عیب ندارد، فدای سرت».
کمی بعد تر رفتند و من آواز وقت سحرم را ادامه دادم. بعد از کمی دوباره بالای قفس برگشتند و باز آوازم قطع شد. این بار مانند قبل ناراحت نبودند. زن انگار که شوخی کند با خنده گفت«یه روز منم می‌میرم، تو هم مثل این تنها میشی اما عین خیالتم نیست» و بعد با صدا خندید. مرد اما فقط لبخند آرامی به او زد و به من خیره شد. مردمک چشمانش انگار بزرگ‌تر شده بودند و خیسی چشمانش بیشتر. از آن سمت خانه صدای آهنگی بلند شد و زن به طرفش رفت اما مرد همچنان به من خیره ماند. چشمانش عجیب بودند. احساس می‌کردم آنها هم مثل زمانی که من می‌ترسم، سریع جا به جا می‌شدند. انگار که حالا او از من می‌ترسید.
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
ما یه عمره توی کوچه گیر کردیم...
و اما امروز، چقدر اتفاقات امروز تحریکم کرد به نوشتن و گفتن. چقدر امروز همه چیز معنی داشت. اگر بشود در چند روز آینده وقایع امروز را می‌نویسم 1⃣ 2⃣ 3⃣
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
1️⃣⬇️
«تویی که نمی‌شناختمت» بعد از مدت‌ها، شاید شش ماه، امروز سوار مترو شدم. بدترین ساعت مترو. به قول رفیقم ساعت جنازه‌ها. وقتی کارمندها دوباره از روزمرگی‌ مزخرفشان به سمت خانه‌ای که قرار است روزمرگی خسته‌کننده دیگری داشته باشد سر می‌خورند. روی ریل. با مترو. خسته و سر در گوشی. رفیقم همیشه می‌گوید ساعت چهار تا شش عصر مترو، تصویر واقعی تهران است. همین صحنه کافی است که کسی هوس زندگی در تهران را نکند. و اما من. امروز بدون آن رفیقم آمده‌ بودم در گعده سیار افسرده‌ترین موجودات کشور. خودم را بی‌ربط‌ترین آدم آنجا دیدم. غریبه بودند برایم و غریبه بودم برایشان‌. انگار آنها همه یکدیگر را می‌شناختند و با تعجب به من نگاه می‌کردند که تو اینجا چه میکنی؟ و اینجا ذهن مریضم شروع کرد به بازی. دستور داد که ببین و خودت را جایشان بگذار. صبح که رفتند چقدر دیر رسیدی؟ سر کار با چند نفر بحث کردی؟ چندتا از ریش‌هایت را به خاطر قسط عقب مانده کندی؟ چندوقت است که برای خودت لباس نگرفتی؟ چه سیگاری میکشی؟ الان که به خانه می‌رسی، چطور با اهالیش رفتار می‌کنی؟ و من خود را جای هر کسی که در آن واگن سیار بود جا زدم. جای همه‌شان زندگی کردم و مدل مرگشان را هم دیدم. دیگر من همه بودم‌. همه‌شان را می‌شناختم، به اندازه خودشان. زندگیشان کرده بودم. دیگر عجیب نگاهم نمی‌کردند. تا اینکه متوجه شخصی شدم که غریبه‌تر از همه بود. نمی‌شناختمش. حتی نمی‌توانستم واردش شوم و خودم را جایش بگذارم. عجیب بود. عجیب به من زل زده بود. انگار که مسئول تمام بدبختی‌هایش منم. انگار عمر بر باد رفته‌اش را از من طلب داشته باشد. جوانی با ریش‌های بلند در هم گره خورده و عینک کثیف و چشمانی خسته. به شبح می‌مانست. نمیشناختمش. ابدا نمیشناختمش. اما او از شیشه من را طوری نگاه می‌کرد انگار که می‌شناسدم. عکسش را گرفتم تا بعدا بیشتر فکر کنم که کجا دیدمش... پ.ن: ۱.اگر او را می‌شناسید بگویید.
(۲.به قول غیاث المدهون، شهری که من در آن ساکنم اصلا شبیه شهری که در من ساکن است، نیست.)
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
این داستان رو برای یک رویداد نوشتم. منت بر سر من بزارید و بخونید و نقدتون رو بفرمایید.(بالأخص اساتیدی که در این کانال هستند. دیگه اسم نبرم😅)
و در باب یلدا همین بیت از علیرضا آذر بس: ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده زمستان رخ کند مُردم، شب یلدا مرا دریاب
image_2023-12-25_17-54-33.png
103.5K
مشغول ویراستاری هستم(زمانی که می‌خوانید، بودم) این دو پاراگراف را چند بار با آن نشانک قدم زدم. سوای از مقدمه جذابی که جناب میرباقری داشتند، این دو پاراگراف حقیقتا به جان می‌نشیند. به راستی به گندم خوردنش می‌ارزید که در این دنیا با امیرالمؤمنین تلاقی پیدا کنیم. پ.ن: اگر احیانا برایتان سوال شده که چرا نیم‌فاصله رعایت نشده، باید بگویم به درخواست سفارش دهنده بوده.(دنیای عجیبی است)
انگشتانم تا الآن چندبار دکمه‌های کیبورد را لمس کردند و عقب کشیدند. نوشتن از مادر عباس دل و جرئت می‌خواهد. اگر پسرش نپسندد چه؟ از خودش مدد می‌گیرم و هرچه دل و جرئت و رو دارم را به سر انگشتانم می‌ریزم. ام‌البنین. مادر پسران. این ترجمه ناقص است چرا که در طول تاریخ فقط به یک نفر گفتند ام‌البنین. حتی از گوگل هم پرسیدم، با همه بی‌قید بودنش او هم اذعان داشت که در طول تاریخ فقط یک نفر را به نام ام‌البنین می‌شناسد. مگر فقط او چند پسر داشته؟ اصلا چه شد که به او این عنوان را دادند؟ نقل است که باری پیش مولایمان امیرالمؤمنین آمد و پیشنهاد کرد او را به نام اصلی‌اش که فاطمه بود، صدا نزند، تا حسنین علیهما سلام با شنیدن نام فاطمه به یاد مادرشان نیفتند. و اینچنین بود که مولایمان نام ام‌البنین بر ایشان گذاشت. لکن فقط یک نام نبود، مدالی بود بس درخشان که تا کنون در عالم همچنان می‌درخشد. پسران او با همه پسران فرق داشتند و لذاست که به غیر او نام ام‌البنین بر کسی سزا نیست. همیشه ذهنم درگیر این بوده که عباس، علیه السلام، به ام‌البنین فخر داده یا ام‌البنین سبب فخر پسرش شده؟ شاید بگویی که پاسخ این سوال که واضح است، عظمت و شأن مادر و مادر بودن که برکسی پوشیده نیست. اما من هم می‌گویم داریم درباره عباس حرف می‌زنیم! این اسم خیلی بزرگ است، خیلی! هم تو می‌دانی و هم من که وقتی در روضه اسمش می‌آید قلبمان به چه لرزش و خشوعی می‌رسد و یا اینکه در مقابل ضریحش چگونه سرمان از هیبت و عظمتش به پایین می‌افتد (البته که به خاطر رحمت و عطوفتش و امید به الطافش سرمان دوباره بالا می‌آید). باور کن پاسخ این سوال، جنسش با پاسخ‌های معمولمان فرق دارد. بزرگی می‌گفت آنهایی که علی علیه‌السلام را خدا می‌پندارند، هنوز حضرت زهرا‌ سلام‌الله‌علیها را نشناختند. شاید بشود این حرف‌ را هم اینطور تعمیم داد که عظمت مادر عباس بیش‌از عظمت خود عباس است منتها مگر ذهن ما هنوز اندازه عظمت عباس را درک کرده که بخواهد درباره عظمت مادرش گمان بزند؟ او مادر ابالفضل است. وقتی کار بیخ پیدا می‌کند و کارد به استخوان می‌رسد، پیش خدا ابالفضل را واسطه قرار می‌دهیم. می‌دانیم که بی برو و برگرد مشکلمان حل می‌شود. اما اگر کار بیش از پیش بیخ پیدا کند و کارد، استخوان را هم خط بیندازد دیگر پای ام‌البنین را وسط می‌کشیم. عباس اگر پدر فضل و رحمت است، ام‌البنین مادر اوست. پس یا ابالغوث، به حق مادرت... (هی نوشتم و هی پاک کردم. تا درباره‌اش ننویسی نمی‌فهمی چقدر سخت است. از سر انگشتانم تا انتهای گلویم کلی کلمه نگفته خشک شده.)
پریشب موقع شام روضه، از فرط شلوغی داخل اتاق چپیده بودیم و سر یک سفره داشتیم در کاسه آبگوشتمان نان تیلیت(تریت) می‌کردیم. آدم خوش‌رو و باحالی به نظر می‌رسید. با دایی انگار خیلی صمیمی بودن و مشغول صحبت. قاشق سوم آبگوشت را داشتم هورت می‌کشیدم که دایی روی کمرم کوبید«آقا... رو می‌شناسی؟» دو سه تا سرفه زدم و دستی به ریش و سبیلم کشیدم«متأسفانه تا الان افتخار زیارتشونو نداشتم» «ایشون از هم‌رزمای حاج قاسم بودن. چهار سال توی سوریه زندگی کرده.» لقمه نان را گوشه لپم قایم کردم و دست روی سینه بردم«آقا خیلی مخلصیم.» تپل و بامزه بود و خنده ریزی زد«چاکریم، از حبیب تعریفتو شنیده بودم. مشتاق زیارت جمالتون بودیم» «والا جمال نداریم، فقط ریشه» صدای خنده‌مان توجه بقیه را جلب کرد. دایی در اتاق را نیمه کرد که کم‌تر در چشم باشیم. دیگر همان بحث‌های متداولی که می‌توانی حدسش را بزنی شد و من هم بیشتر گوش بودم تا اینکه کار کشید به یک خاطره. «... موقع جنگ داعش، یه بار یه گردان تازه اومدن سوریه و یه جلسه توجیهی با حاج قاسم داشتن. ما هم بودیم. یه چندتا از نیروها گفتن «حاجی ما برای شهادت اومدیم. از بابت ما خیالت راحت.» حاجی هم خندید و به گردان گفت «چند نفر دیگه مثل اینا برای شهادت اومدن؟ هر کی اینجوریه بیاد این‌طرف.» ده بیست نفر رفتن اون سمت. گفت دیگه کسی برای شهادت نیومده؟ یه نفر دیگه هم آخرش رفت و حاجی رو به فرمانده گردان گفت«خب، این آقایونو الان می‌بری یه زیارت می‌کنن بعدشم برشون می‌گردونی تهران» صدای ناله بچه‌ها بلند شد و حاچ قاسم با جذبه برگشت گفت«ما اینجا نیرو برای شهادت نمی‌خوایم. اینجا باید کار کنید. کار!» خدا شاهده بعدش صدا از کسی در نیومد.» و خندید و دایی هم گفت «نه بابا، دمش گرم». چشم درشت کردم. ضدحالی که آن سربازان خورده بودند را کاملا در وجودم حس کردم و صدای اعتراض من هم بلند شد، منتها پنج شش سال در این سمت تاریخ، «عه! اون کلیپ سید رضی رو که شما هم دیدید. خودش می‌گفت حاجی چطوری برای شهادت ترغیبشون می‌کرد و حرف می‌زد. چطور...» لقمه‌ را بین دهان و کاسه معلق نگه داشت و وسط حرفم پرید «بله، اونا ۲۵ سال کار کردن؛ میوه رسیده بودن. اینا فرق دارن با یه سرباز جوگیر که تازه تو میدون اومده. اینا هنوز کالَن.»... و تا الان این حرف در سرم پیچ می‌خورد و بین شیارهای مغزم بشین و پاشو می‌کند. خودم و آدم‌های مثل خودم را تصور می‌کنم که کال هستیم و در زندگیمان کاری نکردیم. ما فقط در پس شعارها و هیجاناتمان زیست داشته‌ایم و بر سر همین‌ها با هم رقابت کردیم. ترس سلول به سلول بدنم را می‌گیرد. نکند قبل از رسیدن، کال از درخت کنده شویم و به خاک بیفتیم. !
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
بار چهارم است که سرم زیر شانه و قیچی‌اش می‌رود و او مثل هربار می‌گوید«من اگه قیافه تو رو داشتم حداقل هشت تا زن می‌گرفتم» مثل هربار بدون حرف می‌خندم و او مثل هربار ادامه می‌دهد«لاف نمی‌زنم. با همین قیافه تا الان چهارتا گرفتم. ولی اگه جای تو بودم...» و باز یکی از مشتری‌های روی صندلی می‌پرسد«ماشالا! الان چهارتاشونو داری؟» «نه بابا، مگه گاوداری زدم؟» و بعد می‌خندد. خنده‌ای که به چهره‌اش می‌آید«زن اولم نتونست منو تحمل کنه، زن دومم رو من نتونستم تحمل کنم، سر سومی دوتامون نتونستیم تحمل کنیم، الان با این چهارمیه خوبم. اونم انگار مشکلی نداره» بعد مثل همیشه روی شانه‌ام می‌زند«ولی حرفمو جدی بگیر. اگه تند تند زن بگیری پیر نمیشی».همیشه هم روی شانه راستم می‌زند. بالای آینه عکسی از خودش و محمدعلی فردین است و من باز مثل هربار برای عوض کردن بحث به آن متوسل می‌شوم«آقا فردین، اون عکس بالاییه رو امسال گرفتی؟» لبش را عین محمدعلی فردین، خیلی سینمایی به یک گوشه کش می‌دهد و می‌گوید«اون عکس برای بیست سال پیشه. وایسا...نه، دقیقا برای بیست و دو سال پیشه» و اینجا من باز با تعجب می‌گویم«نه بابا، خداییش؟ ماشالااا. تکون نخوردین» صورتش را طرفم می‌آورد «انصافا قیافه الانم با اون موقع فرق نکرده؟ راستشو بگو؟» در چشمانش زل می‌زنم«خداییش نه. من اصلا فکر می‌کردم برای امسالته. هیچ فرقی نکردین» و باز آن لبخند سینمایی را می‌زند«به نظرت الان چند سالمه؟» «نهایتا چهل، خونه پرش دیگه چهل و پنج» «پسر من الان شصت و پنج سالمه» اینجای قضیه مثل هربار باید شاخ دربیاورم و درباره راز جوانی و سرزنده بودنش را بپرسم و او هم درباره ورزش و تغذیه سالم و اهل موسیقی بودنش برایم بگوید و من در پس هر جمله‌اش طوری سر تأیید تکان بدهم که موهایم زیر دستش خط نخورد. اما سوای این حرف‌های تکراری، دو تا مطلب بدون تکرار هربار اتفاق می‌افتد. یکی دو تا خاطره جدید و سه چهارتا آهنگ جدید، که بعد اینکه به اهل موسیقی بودنش اذعان داشته، برایم می‌خواند. تا نشنوی باورت نمی‌شود. عباس قادری و جواد یساری را از خودشان بهتر می‌خواند. وقتی می‌خواند، احساس می‌کنم پشت خاور در یک جاده کویری نشستم و دارم چای هورت‌ می‌کشم. معمولا به اینجای کار که ‌می‌رسد دست از کار می‌کشد و سراغ موبایلش می‌رود و توی پوشه فیلم‌هایش انگشت بالا و پایین می‌کند. به طرز عجیبی انگار می‌داند که کدام یک از کلیپ‌ها را تا حالا نشانم نداده و همان را پلی می‌کند‌.(اینجای کار که می‌رسد نمی‌دانم آیا اوست که هربار مرا گیر میاورد یا من!) صدای پر حجمی که بدون میکروفون کار خواننده توی کنسرت را می‌کند. بی‌نظیر است. هم صدایش و هم دنیایش. این بار یک حرف جدید می‌زند:«می‌دونی، اصلا جنس من با غم سازگاری نداره. هیچ وقت مراسم عزا نمیرم مگه اینکه مجبور باشم. اگرم برم به پنج دقیقه نمیشه که جیم میزنم. روضه هم زیاد نمیرم. همش دنبال شادی و آواز و رقص و بزن و بکوبم. قبل انقلاب زیاد دعوتم می‌کردن اینور و اونور که بخونم. اما یه بار پشت سرم یه حرفایی زدن که خوشم نیومد و اینکارو گذاشتم کنار. مادرمم که دید اینجوری شد بهم گفت برو صداتو خرج ابی‌عبدالله کن. منم رفتم دنبال مداحی و اتفاقا بازم کارم گرفت. اما اونم بعد یه مدت گذاشتم کنار» ساکت شد. انگار که غمش یادش آمده باشد. اگر نمی‌پرسیدم چرا احتمالا دیگر درباره‌اش حرف نمی‌زد. بعد پرسشم را جواب داد«این یکی جنس غمش با بقیه فرق داشت. هر بار که براش می‌خوندم وسطش گریه‌ام می‌گرفت و دیگه نمیتونستم بخونم. می‌خواستم فقط بشینم براش گریه کنم. بعد روضه هم همیشه تا چند روز حالم بد بود. به خاطر همین گذاشتمش کنار و رفتم سراغ همون ساز و آواز. منتها این دفعه تو تنهاییم» دوباره روی شانه راستم می‌زند«ببین، اگه از من می‌شنوی فقط دنبال شادی باش. غم پیرت می‌کنه. اصلا همین غمه که می‌کشدت» و من آدم‌های زیادی دیدم که در سن پایین‌تر از سن فردین پیر شدند و مردند. بالأخص در هیئت و روضه. در هیئتمان عمو رحمتی داشتیم که پارسال در پنجاه و پنج سالگی با ریش و‌ مویی کاملا سفید، مرد. فردین آدم رو راست و صافی است. خوب می‌داند که غم، بالأخص غم حسین، زود آدم را پیر می‌کند و او هم بدون آنکه ادا دربیاورد صادقانه می‌گوید که نمی‌خواهد پیر شود. می‌خواهد شاد زندگی کند. اصلا فردین همان عمو رحمت است. منتها با این تفاوت که گریه روضه‌اش را کنار گذاشته‌. هر بار که در جمعی یا کتابی یا کلیپی بحث از مزایای شاد زیستن می‌شود، چهره فردین در نظرم مجسم می‌شود و از پشت سر عمو رحمت را می‌بینم که به سیاهی هیئت تکیه داده و صورتش را گرفته و شانه‌اش بی‌وقفه می‌لرزد. و من الان روی صندلی آرایشگاه مخیر هستم که موهایم در چند سال آینده، همچنان سیاه باشند یا به رنگ گچ دربیایند. می‌دانی، لبخند‌های عمو فردین را به گریه‌های عمو رحمت می‌فروشم به این شرط که پای تو درمیان باشد...
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
می‌گوید «هربار که کانالتو باز می‌کنم، میگم اینبار دیگه براش نوشتی اما وقتی می‌بینم این همه وقت گذشته و هیچ چیز ننوشتی، توی ذوقم میخوره. کانالت خراب میشه اگه از ما توش چیزی بنویسی؟» منظورش از ما خودش به علاوه نفر دومی است که قرار است مرا پدر کند. به دروغ می‌گویم «برای جفتتون توی لپ‌تاپم نوشتم اما فعلا سکرته!» دروغ دروغ هم که نه، تا الان بارها و بارها دست به کیبورد شدم اما صحنه‌هایی که در ذهنم پدیدار می‌شدند معادل واژگانی نداشتند. ذهنم مملو از دیالوگ‌هایی است که باید به او یا به آنان بگویم ولی هر دیالوگی نیازمند حداقل یک پاسخ است، آن پاسخ و آن وجه اساسی دیالوگ را ندارم که برایش بنویسم. البته تا امروز. تا امروز که تنها سوار قطار شدم. تا امروز که با امیرعلی و پدرش آشنا و هم‌کوپه شدم. یک پسر ۴۸ کروموزومی چه‌ها که به آدم یاد نمی‌دهد. او هم کروموزوم‌های بیشتری از من دارد و هم دنیای بزرگ‌تری. پدرش مردی میانسال و از برادران افغانمان است که در نیشابور برای امیرعلی زندگی ساخته، با همان دست‌های کارگری اش. از ابتدا حرکت قطار می‌گفت کاش با اتوبوس می‌رفتیم و من متعجب از حرفش بودم که راحتی قطار کجا و اتوبوس کجا؟ اما او خیلی قبل‌تر از من پدر شده بود و می‌دانست که پنجره‌های راهرو تنگ قطار امیرعلی را چگونه وسوسه می‌کنند و خودش را بیرون از کوپه، آواره. از این سالن به آن سالن و از آن پنجره به این پنجره که همراه است با شنیدن مکرر جمله «ببخشید آقا، میشه رد بشم؟» هربار بعد از اینکه وارد کوپه می‌شدند و روی تختشان‌ پهن، حداکثر ده دقیقه طول می‌کشید تا چیزی در ذهن پسرک سندروم داونی جرقه بزند و او را دوباره سمت پنجره وسوسه کند. کوچک‌ترین مانعی از طرف پدر کافی بود تا جیغ‌های بنفش امیرعلی را بلند کند و رنگ و روی مرد را قرمز. پدرش بیشتر نگاه بود تا حرف. حرفش هم جز معذرت‌خواهی به همان لهجه شیرین دَری نبود. برای تدارک مقدمات پدر شدن چه‌کارهایی باید کرد؟ پس‌انداز؟ خواندن کتاب «پروژه پدری»؟ خرید سیسمونی؟ برنامه‌ریزی برای آینده بچه؟ من اما خود پدر بودن را انتخاب کردم؛ اینطور که وقتی مرد افغان مستأصل و بی‌حال جان بلند شدن و همراه شدن با کودکش را نداشت، گفتم«اجازه می‌دین اینبار من ببرمش» «نه نه، زشت میشَ. شرمَندَ میشم ایطور» قبل تمام شدن حرفش پا در کفش کردم«چرا شرمنده، من خودم دوست دارم. یکم بخواب» مرد از خدا خواسته دراز کشید و امیرعلی هم لبخند زد. در سالن سمت شیشه پنجره هجوم برد و دماغش را چسباند و گاهی هم به آن زبان می‌زد. عکس امیرعلی با شفافیت پایین توی زمینه چراغ‌های زرد یک شهر دور در شب، روی شیشه افتاده بود. با یک بچه سندروم داونی چگونه باید یک صحبتی را شروع کرد؟ پدرها این مواقع چه می‌گویند؟ «می‌دونی اونجا کجاست؟» چشمان نزدیک بهمش سمتم چرخید و با خنده گفت«اونجاس!» «چی؟» «اونجاس!» «قشنگه؟» «آره، اونجاس» و دوباره دماغش را به شیشه چسباند و زبان زد. فهمیدم راهی به دنیایش ندارم مگر اینکه او به دنیایش راهم دهد. دماغم را به شیشه چسباندم و به آن زبان زدم. شور با ته مزه سیگار و سرد. روی شانه‌اش زدم تا مرا ببیند. دید و خندید. به دنیایش راه یافتم. چقدر شیرین بود. کم کم از امیرعلی چرخاندن دماغ روی شیشه و درست کردن بخار با دماغ را یاد گرفتم. آدمی که احتمالا پدر نشده بود از کنارم گفت«ببخشید میشه رد بشم» و با نگاه پر کنایه‌اش رد شد. خلاصه که انگار قرار نیست دیالوگ را من شروع کنم. وجه اولش این است که او شروع کند. (حالا راضی شدی؟ دهنم هنوز مزه شوری میده، بوفه هم بستس، آب معدنیمم تموم شده🤦‍♂) @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
ساعت یک شب را رد کرده بود. عقب عقب سلام دادم و از فرط سرما دستانم در جیب کاپشن دوید. «داداش سوییت می‌خوای؟» «اندازه یه نصف روز می‌خوام، چند؟» «سیصد، تر و تمیز» «مشتی دارم میگم نصف روز! کلا دو سه ساعت می‌خوام بخوابم» «خب دویست بده» «صد!» «صد و بیست بده» «قبول» چهره‌اش تکیده و لاغر بود و یک پایش می‌شلید. کل هیکلش را اگر روی ترازو می‌گذاشتی و ترازو را قسم می‌دادی، شاید به زور چهل کیلو را نشان می‌داد. پیاده به سمت کوچه‌ای تاریک و تنگ پیچید. آخرین نگاهم سمت گنبد رفت و به حاجاتم یک حاجت دیگر اضافه شد! «بچه کجایی؟» آب دهانم را قورت دادم «قم» «عاااا قم، منم از طرف مادری قمی‌ام» «ایول. هوامونو داشته باش پس» چیزی نگفت. انصافا یکجوری با آن هیکل می‌شلید که اگر هم می‌خواست نمی‌توانست خفت‌گیری کند. از طرفی هم با سبیلی که من گذاشته بودم، بعید بود فکر خطایی به سرش بزند. ترسم کنار کشید. «از حرم دوره؟» «نه نه، پشت همون مسجدس» هیچ مسجدی آن حوالی نبود. هیچ. فقط مغازه‌های بسته و کوچه‌های تنگ و تاریک. یک لحظه سمتم برگشت «سیگار می‌کشی؟» «نه، دم شما گرم» کیف توی دستم را دید «برای کار اومدی مشهد؟» «نه، برای زیارت» «ایول،ایول» سیگاری گیراند «خوش به حالت که راهت میده. منو که ده ساله راه نداده» چشمانم چهارتا شد«نه بابا! مگه میشه؟ همین دو قدمیش هستی که!» «وقتی نخواد راهت بده، دو قدم قدر دو هزار کیلومتره. وقتی دعوت نکنه همینه» پک‌هایش عمیق‌تر شده بودند. «خودت میگی دعوت، نصفش با اونه نصفش با تو. از کجا معلوم، شاید اون دعوت کرده و تو نرفتی» ناخواسته نصف دودش را توی صورتم داد«ببین، من خیلی گناه کردم. نزار داستان شل شدنم رو بهت بگم. می‌دونم که دیگه راهم نمیده» نیازی به گفتن داستانش هم نبود، قبلا هم کسانی که از طریق تزریق شیشه به پا، فلج شده بودند را دیده بودم. مثل همان‌ها بود. ولی یک حرف توی گلویم گیر کرده بود «اتفاقا پاتوق ما گناهکارا پیش خودشه. جای دیگه بریم که آبرومون میره.» خندید «مثل آخوندی حرف میزنی که لات شده» داخل یک کوچه پیچیدیم. بالأخره. در انتهای کوچه گلدسته مسجد را دیدم. «این نزدیک بود؟» «نزدیک‌ترم میتونستم بهت بدم اما نه با این قیمت شما» در شیشه‌ای مسافرخانه را کوبید. بعد چهل ثانیه جوانی خواب و خمار لش لش کنان در را باز کرد. «تا ظهر بیشتر نمیمونه.» جوان انگار چت بود و همینطور توی صورتم زل زد. مرد شل پس کله‌اش زد «هوی ملنگ! کارت ملیشو بگیر و کلید بده» کارت ملی را دادم و جوان هم سه تا کلید به مرد شل داد. «طبقه سوم راحتی یا دوم؟» «فرق نداره» کمی بعد فهمیدم منظورش از طبقه سطوحی بود با فاصله حداکثر سه پله. مشخص بود خانه قدیمی‌ای را بازسازی کرده بودند و به مسافرخانه تغییر کاربری‌اش داده بودند. اولین اتاق را که باز کرد، صحنه‌ای دیدم که از گفتنش معذورم. سمت پایین داد کشید«کثافت! وقتی اتاق رو تمیز نکردی چرا کلیدشو میدی؟» سمت اتاق رو به رویش رفتیم «بوی چی میاد؟» «ضدعفونی زدن» چراغ را روشن کرد. سه تخت کنار هم. «اوکیه؟» سری با اکراه تکان دادم. سمت گوشم خم شد«دختر مخترم خواستی بگو» سمتش چشم تیز کردم«نیازی نیست» در را بست. پارچه یکی از تخت‌ها را کنار زدم. تشکش طوری بود که انگار هر مسافری که اینجا آمده، رویش قضای حاجت کرده. چهره‌ام در هم شد اما دیگر چاره‌ای نبود. صدای تق تق در بلند شد. سرش را پایین انداخته بود «کی برمی‌گردی حرم؟» «احتمالا دو سه ساعت دیگه. موقع اذان صبح» توی چشم‌هام زل زد، حتی چشم هایش هم لاغر بودند«میشه وقتی رفتی بهش بگی راهم بده؟ دلم براش تنگ شده» چیزی درونم لرزید و باشه آرامی گفتم. رفت. خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدم. نماز را خواندم و سمت پایین رفتم. به سرم زده بود که او را هم با خودم ببرم. نبود. از جوان که حالا داشت چیزی شبیه سیگار دود می‌کرد سراغش را گرفتم. خندید «یه ساعت پیش بهم گفت داره میره حرم». @Ghollabha
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت. خدا خودش شاهد است و می‌داند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمه‌ای را در پس کلمه‌ای دیگر بنشانی تا تحفه‌ای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی. انفجار نه فقط بیش از هفتاد هم‌وطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی این‌بار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش می‌آیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع می‌کنند و خود جای آنها را می‌گیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمی‌شود» و الان به جایش می‌نویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمی‌شود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» این‌بار می‌نویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» این‌بار می‌نویسم«ما هم مثل شمع‌ می‌سوزیم ‌تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنی‌اش دشمنانمان را کور کند». مادر جان می‌بینی، این‌بار کلمات بیشتری‌ برایتان آوردم. خیلی بیشتر. اما کلمات قبلی مانند آدم‌های قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست می‌گرفتند و آواز جشن می‌خواندند ولی کلمات الآنم مثل آدم‌های الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی می‌خوانند. کلمات و آدم‌های قبلی مانند شمع‌های تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدم‌های فعلی مانند فشفشه‌هایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش می‌آیند و می‌خواهند تا آسمان بروند. سردار می‌بینی، این‌بار همه کلمات و آدم‌ها روشن‌اند و نوا دارند. *** این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بی‌سبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد می‌کند. چه جشنی شده امروز و چه ولوله‌ای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. می‌بینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم. @Ghollabha
«بابا پس کی می‌رسیم؟ پاهام درد اومد» «اون عکس حاج قاسمو می‌بینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند می‌کند، می‌بوسد و او را قلم دوش می‌کند. پسرک ذوق می‌کند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان می‌دهد. مادر دلش غنج می‌رود و سریع دست به موبایل می‌شود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم» پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین می‌آورد و در گوش پدر خم می‌شود «پس کی کادو مامانو بهش می‌دی؟» پدر می‌خندد و آرام می‌گوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار» «به یه شرط!» «ای شیطون، چی‌ می‌خوای؟» «از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری» مادر نزدیکشان می‌آید«شما دو تا چی می‌گید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟» «هیچی!» «هیچی، مهدی می‌خواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم» «الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.» «آخه می‌خوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم. چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد: «پسر مجهول الهویه‌ای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانواده‌اش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید...» @Ghollabha
پرده اول کادو مادر و خانمم را دادم. ترتیب میوه و شیرینی را می‌دهم. وارد تلگرام میشوم. تیتر انفجار در گلزار شهدای کرمان را می‌بینم. تعجب می‌کنم. در کانالهای دیگر به دنبال اخبار بیشتر می‌گردم. عصبی می‌شوم. ذوقم به جوش می‌آید و چند کلمه کنار هم تفت می‌دهم. منتشرش می‌کنم. توییت‌های مختلف را می‌خوانم. فحش می‌دهم و تحلیل می‌کنم. شب شده. خسته روی تخت می‌روم. قبل خواب ذهنم مشغول است و به این فکر میکنم چطور باید این جنایت را پاسخ داد و تکلیف من چیست. پروفایم را سیاه می‌کنم. کرمان تسلیت را هشتگ و استوری می‌کنم‌. سه چهار بار غلت می‌زنم. خوابم می‌گیرد. *** به خاطر شلوغی ماشین را پایین گلزار پارک کرده. سربالایی نفسش را گرفته. دخترش را هم کول کرده. همسرش هم بازو راست مرد را گرفته و خودش را بالا می‌کشد. مرد ذهنش مشغول این است که بعد از مراسم، کادو خانمش را با چه سوپرایزی به او بدهد. انفجار ناگهانی از سمت راست رخ می‌دهد. خوش‌بختانه مرد که سمت چپ بوده آسیبی نمی‌بیند. ولی متأسفانه ساچمه‌های سربی زیادی از سمت راست به زن و بچه‌اش اصابت کردند و جانشان را تمام کردند. مرد مات و مبهوت روی آسفالت سربالایی وا می‌رود. قدرت تحلیل ندارد. بدنش لمس شده و جاذبه دارد زور می‌زند که او را به سمت پایین قل دهد. زورش نمی‌رسد. دو سه دست می‌آیند و او را دوان دوان به سمت پایین می‌کشند. پرده دوم صبح بلند می‌شوم. خامه را روی بربری می‌مالم. نصف قاشق مربای هویج رویش. دو لبه بربری را هم می‌آورم و توی دهن جا می‌دهم. هفت هشت بار می‌جوم. با دو قلپ شیر خنک سمت معده سرشان می‌دهم. همزمان اخبار کرمان را می‌خوانم و ناراحت می‌شوم. دوباره چند کلمه تفت می‌دهم و انتشار می‌دهم و بقیه هم بازخورد مثبت می‌دهند. از صبحانه سیر می‌شوم. سر کارم می‌روم. وسط ظهر با سه چهارتا از رفقا برای عصر برنامه می‌ریزیم. می‌رویم کافه. پاستا و لته و موکا و دمنوش مخصوص آرامش را سفارش می‌دهیم. درباره کرمان و مردم و خاج قاسم صحبت می‌کنیم و تحلیل می‌کنم. ناراحتی‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم. گاها به لیوانمان خیره می‌شویم و چیزی نمی‌گوییم. همسرانمان به نوبت زنگ می‌زنند و یکی یکی با جمع خداحافظی می‌کنیم. سر راه نان و خیارشور میخرم. همراه با شام یک فیلم می‌بینیم. هم‌زمان همسرم از زیبایی انگشتر هدیه‌اش حرف می‌زند و برای چندمین بار تشکر می‌کند. بعد شام حوصله‌مان سر می‌رود. داخل چند کانال مطالب جدید فاجعه کرمان را مرور می‌کنیم. باز حوصله‌مان سر می‌رود. می‌خوابیم. *** جلوی بیمارستان شلوغ است. داخلش هم. مرد برای دهمین بار با یکی از پرسنل دعوا می‌کند و بیرون می‌آید. توبه چندساله‌اش را می‌شکند و یک‌ پاکت سیگار بهمن با فندک از دکه می‌خرد. دود می‌کند. در دود خاطراتش را مرور می‌کند. بغض راه دود به سینه را می‌بندد و سیگار را کوفتش می‌کند. سیگار را نصفه روی زمین می‌اندازد و لای موهایش چنگ می‌زند. بعد ده ثانیه بغضش اندکی راه باز می‌کند. یک سیگار دیگه می‌گیراند. روی پک سوم بغضش می‌ترکد. عر می‌زند. صدای عر زدنش وسط صدای بلندگویی که مجروحین و مقتولین را اعلام می‌کند گم می‌شود. بلندتر عر می‌زند. بلندگو آرام‌تر از قبل اعلام می‌کند«کاپشن صورتی، گوشواره قلبی». مرد هول می‌شود. سیگار روی پیراهنش می‌افتد. سمت اطلاعات بیمارستان می‌دود. جنازه زن و کودکش را پیدا می‌کند. بدون ترتیب و منطق خاصی بالای جنازه‌ها گاهی عر می‌زند، گاهی کپ می‌کند، گاهی اشک می‌ریزد، گاهی به خودش فحش می‌دهد، گاهی قربان صدقه آنها می‌رود و .‌‌.. . پرده سوم دو روز از حادثه گذشته. هر کسی طبق سلیقه سیاسی خودش یک اتهامی به یکی می‌زند. دختر کاپشن صورتی وایرال می‌شود. هر کسی در حد توان خودش برای آن مطلبی ارائه می‌کند و یا یک مطلب را در شصت گروه مختلف، در هر چهار پیامرسان موبایلش، فوروارد می‌کند‌. من هم چون اینکار به نظرم خز شده انجام نمی‌دهم. حس و حال داستان نوشتن هم ندارم. کارهایم عقب است. به آنها می‌پردازم. خسته می‌شوم. اوپنهایمر را از هفته پیش دانلود کردم اما ندیدم. سه ساعت زمان به پایش می‌ریزم. بعد با جماعتی وارد بحث و نقد فیلم می‌شوم. پروفایل چندتاییشان تا دیروز سیاه بود اما امروز دوباره عکس جدید گذاشتند. یک ساعت بعد، من هم عوض می‌کنم‌. به کتابفروشی می‌روم. رمانی با ژانر درام میخرم. سر راه تخمه و تنقلات و مرغ می‌خرم. به گرانی و باعث و بانیش فحش می‌کشم. بعد از اینکه در خانه قیمت‌ها را به همسرم اطلاع دادم و سر آن غر زدم، می‌گویم عیب ندارد خدا بزرگ است. شام میخوریم. یک فصل از کتاب را می‌خوانم. میخوابم. *** مرد دو روز است سر کارش نرفته. روی مبل پخش شده و به زمین جلویش زل زده. در دستش دود سیگار اسراف می‌شود. سه دکمه بالای پیراهنش باز است. روی میز یک بشقاب پر از فیلتر سیگار. کنارش یک جعبه انگشتر. آن ور تر یک عروسک در جعبه. @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
بعد از مدت‌ها ONE NOTE را باز کردم تا از یک ویدئو خلاصه‌برداری کنم. دو سکشن بدون عنوان توجهم را جلب کرد. یادم نمی‌آمد قبلا درونش چه چیزی نوشتم. معمولا پخش و پلا نویسی‌هایم را درون ONE NOTE می‌آورم. وقت‌هایی که پخش و پلا فکر می‌کنم و می‌خواهم انسجامشان دهم. سکشن اول را باز کردم و یک سفر زمانی اتفاق افتاد. یادم است که در شروع ترم پیشرفته نویسندگی، باید یک شخصیت داستانی طراحی می‌کردم تا در طول ترم با همان تمرین کنم. یعنی او بشود شخصیت اصلی داستان‌هایی که قرار بود بنویسم و به کمک او تکنیک‌های نویسندگی را پیاده کنم. آن روز در خانه تنها بودم. هر ایده‌ای از یک شخصیت که به ذهنم می‌آمد را به همراه شاکله اصلی آینده و زندگیش روی صفحه سیاه می‌نوشتم. هیجان داستان‌هایی که می‌توانستم با او بنویسم مرا از صندلی بلند می‌کرد و صدبار مرا در طول و عرض خانه، عین مهره وزیر حرکت می‌داد. عین دیوانه‌ها شده بودم. بلند بلند حرف‌ها و دیالوگ‌های تکه تکه می‌گفتم. بدنم را در هوا پیچ و تاب‌های بی‌معنی می‌دادم. از اتفاقاتی که برای او می‌تواند بیفتد موهای بدنم سیخ می‌شدند. و در آخر می‌فهمیدم که این شخصیت را دوست ندارم. دوباره روی صندلی جلوی لپ‌تاپ ولو می‌شدم و شخصیت را پس می‌دادم. باز هم یک ایده جدید و یک شخصیت دیگر و دوباره همین ماجرا با همین پایان. صفحه سیاه لپ‌تاپ عملا یتیم خانه‌ای شده بود که همه یتیم‌هایش کودکان من بودند. کودکانی با شخصیت‌ها و آینده‌ای معلوم.(در تصویر می‌بینید) عملا مغزم داشت به ازای هر شخصیت‌سازی یک‌بار زایمان می‌کرد. درد و فشارش را هنوز به یاد دارم. پشت لپ‌تاپ مغزم جنین‌هایی را پس می‌انداخت و بعد از چند ده دقیقه راه رفتن با شخصیت‌ها می‌فهمید که بر خلاف دقایق اول، علاقه‌ای برای مادری کردن آنها ندارد و به همین راحتی به صفحه سیاه واگذارشان می‌کرد و از یک ایده دیگر بارور می‌شد و جنین دیگری پس می‌انداخت. مغزم در آن روز از مردادماه رکورد زایمان جهان را زد: ۱۵ جنین در چهار ساعت. رکورد بی‌رگ ترین والد دنیا را هم زد: مادری که ۱۵ فرزند خودش را واگذار کرد. در آخر هم خسته و درمانده، بیخیال همه شخصیت‌ها(کودکانم) شدم. بیخیال تا آن روزی که فقط چند ساعت تا ارسال داستان وقت داشتم. بالإجبار یک شخصیت ساختم و بدون اینکه حتی فکر کنم او را دوست دارم یا نه و یا اینکه چه آینده‌ و شاکله‌ای دارد، یک داستان برایش نوشتم و فرستادم. (از قضا مورد پسند و تشویق استادیار هم واقع شد). در طول ترم و در طی هر داستان من یک بُعد جدید از این شخصیت را کشف می‌کردم و داستانش را بر اساس همان بُعد می‌نوشتم. باور نمی‌کنی که این شخصیت چه تجربه‌های عمیقی را بدون هزینه در اختیار من گذاشت و مرا به کجاها که می‌بُرد. اعتراف می‌کنم که همه داستان‌ها را خودش بهم گفت. حتی همان داستان اول را. باور کن خودش گفت و من فقط تایپ کردم. حتی یکبار سعی کردم خودم را جای او بگذارم و بنویسم ولی مزخرفی ساختم که حتی تا انتها هم نرفت. آن شخصیت، با من ولی مستقل از من زندگی می‌کرد. ما باهم رشد می‌کردیم منتها او در دنیای خودش و من در دنیای خودم. اما چیزی که سبب اصلی برق گرفتگی کله‌ام در امروز شد، زمان تداعی این خاطره بود. درست در روزهایی که در شُرُف پدر شدن هستم، یادآوری این واقعه بی‌معنا و مفهوم نیست. این روزها مغزم مدام توسط برنامه‌ها و سکانس‌هایی از آینده کسی که قرار است پدرم کند مورد هجمه قرار می‌گیرند. فکر چگونه بزرگ کردن او مرا به تشویش انداخته. البته تا قبل از این تداعی. آیا واقعا قرار است برنامه مدون و معینی برای رشد او بچینم؟ آیا قرار است مثل آن شخصیت‌هایی که دورشان انداختم، شاکله اصلی آینده و زندگی او را ترسیم کنم و بر اساس همان حرکتش دهم؟ آیا قرار است من برای او خدایی کنم؟ یا اینکه قرار است من و او با هم درگیر اتفاقات شویم و با هم بزرگ شویم؟ امیدوارم در روزهایی از آینده که نمی‌دانم به چه شکلی قرار است سپری شوند، آنقدر احمق نباشم که از او آدم و شخصیتی بسازم که خودم می‌خواهم. ما قرار است مستقل از هم ولی باهم زندگی کنیم و رشد کنیم. این بار در یک دنیای مشترک. @Ghollabha