هدایت شده از ابر گسترده🌱
روی تخت آرام و بی صدا خوابیده بود. کنارش نشست، دست روی صورت ماهش کشید.
سرد بود، سرد و یخ...
قلبش ایستاد و ناباور سر دخترک را حرکت داد
تکان نمیخورد...
_ نیهان, نیهان جانم... نیهان چت شده؟ پاشو دورت بگردم، غلط کردم همه کسم، باز کن چشماتو...
وحشت زده به اطراف نگاه انداخت که چشمش روی برگه ای کنار بانو خشک شد.
_ منو کنار بچم خاک کن آقا ارسلان...
https://eitaa.com/joinchat/560530295C0f2348aa9e
#پارتواقعی😭😭😭
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت509 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › دیگه تحمل نداشتم. دیگه ن
وااای یه پارت هدیه
براتون آوردیم اینجا😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1252000256C75db1b6577
ولی راضی به خوندن پارت ، بدون عضو شدن نیستیم❌
(تعارف بذار کنار بخون)
حتما عضو بشین ، یادتون نرهــ💕
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت509 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › دیگه تحمل نداشتم. دیگه ن
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت510
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
چشمانم گرد شد و مبهوت خیرهی چشمان عسلی رنگ غیاث شدم.
عسلیهایی که حال کدر شده بودند و نفرت درون اون، تموم تن و روح و قلبم رو نشونه میگرفت.
اما دستم، ناخواسته روی بدنم به حرکت درمیاد و به شکمم که میرسه،
آروم روی دستهای غیاث قرار میگیره.
یعنی اینجا بچه بود؟ بچهای که برای من و این مرد بود؟
دستم آروم روی شکمم حرکت دادم. ذهنم از همهچیز آزاد شده بود و فقط دوتا کلمه تو سرم مدام تکرار میشد: « وجود بچمون!»
غیاث، با شدت دستش رو از زیر دستم بیرون میکشه و دوباره کلمات تند و زننده رو پشت هم ردیف میکنه.
کلماتی که به راحتی میتونستم بغض رو توش حس کنم.
- تو، توی بیلیاقت! داشتی بچمو نابود میکردی! داشتی خودتو ازم میگرفتی! تو هیچ فرقی با حورا نداری. اونم باعث شد من از دست بدم؛ منتها اون موفق شد، تو نشدی! میبینی قنوت؟ از هر لحاظ نگاه کنی تو موفق نشدی و اون شده!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
چاره ها رفت زِ دستِ دلِ بیچارهٔ من
تو
بیا
چارهٔ
من شو
که تویی چارهٔ من...!
#فیض_کاشانی
🌱✨
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت510 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › چشمانم گرد شد و مبهوت خ
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت511
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
قلبم لحظه به لحظه خوردتر میشد.
حس میکردم امکان داره از جاش در بیاد و یه گوشهای بیوفته.
حرکت دستانم روی شکمَم، دگر حرکت نبود.
انگشتانم مشت شده بود و با هر دردی که از درون بهم فشار میآورد؛ مشتم محکمتر میشد.
نگاهش به روی جزء به جزء صورتم به حرکت در اومد و بیپروا ادامه داد:
- حورای عوضی حداقل داره با تمام جونش از بچم مراقبت میکنه، تو چی؟ قرص خوردی که بمیره! تاوان میدی قنوت. باید تاوان بدی!
با خشم باز نزدیک تخت میشه و تو صورتم براق میشه:
- بترس از روزی که بدنیا بیاد این بچه!
از کلماتش تهدید میریخت.
اون داشت...
اون داشت من رو تهدید میکرد.
کسی رو که ادعا داشت دوستش داره..!
کسی رو که این همه وقت خودش رو محرم کرده بود ازش!
ایندفعه نوبت من بود.
پس بود که هرچی گفته بود سکوت کرده بودم و اجازه داده بودم هر توهینی میخواد بهم بکنه!
درمونده و خسته، کلمات رو پشت هم میچینم:
- غیاث بخدا من اصلاً روحمَم خبر نداشت حاملم. باور کن... فکر میکردم... فکر میکردم بخاطر فشار عصبیه!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدتت به من ادبت کنم.
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه.
نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین.
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره...
سر آوردم بالا:
-نه همش اذیتم میکنه.
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن.
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاجی خیلی بچهن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد میخواید بدینش به پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش...
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه.
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست.
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:
- جونم حاجی...
-پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت
این دختر از تمام اون داراییهایی که دارم بهت میدم با ارزشتره.
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم.
آقا جون خندید:
-من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری...
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست.
آقا جون سری تکون داد:
-اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن.
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:
-بخون حاجی عقد و بینشون بخون.
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید.
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:
- پس به نام کیه؟
حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد:
- به نام من....
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:
-شما؟!
وارد دفتر شد:
-هامین افروز به جا آوردین؟
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن ..
میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند
درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد..
ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد..
_اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون..
_اجازه نمیده ..
_اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده..
پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند..
او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند..
با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد..
با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود..
هیچکس خبر نداشت که او همسر عقدی استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند..
دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ زن عقدی همسر استاد فرهان باشد.
انگار جانش کم کم به لب میرسید ..
هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود..
ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد..
- یاس خوبی..؟
حتی نای جواب دادن هم نداشتم..
- چه خبره اونجا..؟
صدای یونا رعشه به تنش مینشاند..
- استاد خانوم فرهان حالش خوب نیست انگار..
یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و کیان است که با اخم به سمتشان می آید..
_چیشده..؟
نگاهش روی یاس ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند..
دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود..
یونا به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در بَر مانع برخورد سرش با زمین میشود..
- یاس..یاس..چشمات و باز کن
دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در بر گرفته نگاه میکنند..
یونا فریاد میزند..
- چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید..
یکی از دخترها که شیفتهی یونا بود با دیدن یاس در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد..
_اوناهاش همون دختره است ..
خودش و تو دستای استاد زده به موش مردگی
آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً..
دختر از درد وحشتناکی که دارد نالهی خفیفی میکند و...
- جناب فرهاد این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن..
یونا بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست...
وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به او میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد..
- این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر منه؟
صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند..
- آقای فرهان شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بین دستانتون گرفتید ..
با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود..
- خفه شو ب.یش.رف کدوم دانشجو ..زنمه .. زنمه ..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک..
جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند..
- یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در ..
زن و بچم دارن از دستم میرن..
به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم..
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫
یه کراشیه که نگوو..🤤
🍂 بسم الله الرحمن الرحیم 🍂
با سلام خدمت اعضای محترم🌱
ان شاءالله از امروز رمان #جدید و فوق العاده زیبای دیگه ای در کنار رمان قنوت🕊️ در همین کانال بارگذاری خواهیم کرد😍
رمان#تـلخـی_جـام🥀
بریم که پارت اولش رو باهم بخونیم😍
👇🏻🧷
قـنوت🕊️
🍂 بسم الله الرحمن الرحیم 🍂 با سلام خدمت اعضای محترم🌱 ان شاءالله از امروز رمان #جدید و فوق العاده
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_1
سرم پایین بود و از فشار اینهمه مدت سر پایین گرفته ،گردنم هم خشک شد ولی حتی حاضر نبودم حتی لحظه ای سرم را بالا بیارم
اما رامش برخلاف من ،سرش را بالا گرفته بود و نگاهش در نگاه جمع میچرخید .
چه شباهت هایی داشتم با او ...هر دو در لباس سفید عروس ، اما یکی سر پایین چون من و یکی با نگاهی غم آلود و لبخندی سرد سربلند !
آهی کشیدم که رامش متوجه ام شد .
سرش را سمتم چرخاند .
از همان دایره ی محدود نگاهم دیدمش که سرش را سمتم خم کرد و در گوشم گفت :
_ارغوان ...آرام باش ...به قول خودت حتما خدا خواسته .
انگار توی اون لحظه ، شنیدن تکه کلام همیشگی ام ، مثل پتکی بود توی سرم خورد.
بغضم رو فرو خوردم و زیرلب گفتم :
_خواست خدا بوده !
لحظه ای آرام شدم و سرم بالا آمد.
خواستِ خدا که بد نمیشد!
خواستِ خدا همیشه خیر بود .
همین فکر آرامم کرد تا به هیاهوی خشک و رسمی مهمانها خیره شوم .
به نگاههای تند و کنایه دار خانواده ی عالمیان که عروسشان شده بودم و در عوض به نگاه پر اشک مادر که انگار در میان آنهمه جمعیت غریبتر از همه بود !
با صدای بلند یکی از اقوام خانواده ی عالمیان ، رشته ی افکارم پاره شد :
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸