هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدتت به من ادبت کنم.
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه.
نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین.
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره...
سر آوردم بالا:
-نه همش اذیتم میکنه.
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن.
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاجی خیلی بچهن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد میخواید بدینش به پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش...
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه.
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست.
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:
- جونم حاجی...
-پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت
این دختر از تمام اون داراییهایی که دارم بهت میدم با ارزشتره.
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم.
آقا جون خندید:
-من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری...
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست.
آقا جون سری تکون داد:
-اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن.
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:
-بخون حاجی عقد و بینشون بخون.
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید.
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:
- پس به نام کیه؟
حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد:
- به نام من....
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:
-شما؟!
وارد دفتر شد:
-هامین افروز به جا آوردین؟
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن ..
میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند
درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد..
ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد..
_اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون..
_اجازه نمیده ..
_اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده..
پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند..
او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند..
با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد..
با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود..
هیچکس خبر نداشت که او همسر عقدی استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند..
دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ زن عقدی همسر استاد فرهان باشد.
انگار جانش کم کم به لب میرسید ..
هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود..
ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد..
- یاس خوبی..؟
حتی نای جواب دادن هم نداشتم..
- چه خبره اونجا..؟
صدای یونا رعشه به تنش مینشاند..
- استاد خانوم فرهان حالش خوب نیست انگار..
یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و کیان است که با اخم به سمتشان می آید..
_چیشده..؟
نگاهش روی یاس ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند..
دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود..
یونا به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در بَر مانع برخورد سرش با زمین میشود..
- یاس..یاس..چشمات و باز کن
دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در بر گرفته نگاه میکنند..
یونا فریاد میزند..
- چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید..
یکی از دخترها که شیفتهی یونا بود با دیدن یاس در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد..
_اوناهاش همون دختره است ..
خودش و تو دستای استاد زده به موش مردگی
آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً..
دختر از درد وحشتناکی که دارد نالهی خفیفی میکند و...
- جناب فرهاد این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن..
یونا بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست...
وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به او میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد..
- این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر منه؟
صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند..
- آقای فرهان شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بین دستانتون گرفتید ..
با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود..
- خفه شو ب.یش.رف کدوم دانشجو ..زنمه .. زنمه ..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک..
جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند..
- یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در ..
زن و بچم دارن از دستم میرن..
به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم..
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫
یه کراشیه که نگوو..🤤
🍂 بسم الله الرحمن الرحیم 🍂
با سلام خدمت اعضای محترم🌱
ان شاءالله از امروز رمان #جدید و فوق العاده زیبای دیگه ای در کنار رمان قنوت🕊️ در همین کانال بارگذاری خواهیم کرد😍
رمان#تـلخـی_جـام🥀
بریم که پارت اولش رو باهم بخونیم😍
👇🏻🧷
قـنوت🕊️
🍂 بسم الله الرحمن الرحیم 🍂 با سلام خدمت اعضای محترم🌱 ان شاءالله از امروز رمان #جدید و فوق العاده
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_1
سرم پایین بود و از فشار اینهمه مدت سر پایین گرفته ،گردنم هم خشک شد ولی حتی حاضر نبودم حتی لحظه ای سرم را بالا بیارم
اما رامش برخلاف من ،سرش را بالا گرفته بود و نگاهش در نگاه جمع میچرخید .
چه شباهت هایی داشتم با او ...هر دو در لباس سفید عروس ، اما یکی سر پایین چون من و یکی با نگاهی غم آلود و لبخندی سرد سربلند !
آهی کشیدم که رامش متوجه ام شد .
سرش را سمتم چرخاند .
از همان دایره ی محدود نگاهم دیدمش که سرش را سمتم خم کرد و در گوشم گفت :
_ارغوان ...آرام باش ...به قول خودت حتما خدا خواسته .
انگار توی اون لحظه ، شنیدن تکه کلام همیشگی ام ، مثل پتکی بود توی سرم خورد.
بغضم رو فرو خوردم و زیرلب گفتم :
_خواست خدا بوده !
لحظه ای آرام شدم و سرم بالا آمد.
خواستِ خدا که بد نمیشد!
خواستِ خدا همیشه خیر بود .
همین فکر آرامم کرد تا به هیاهوی خشک و رسمی مهمانها خیره شوم .
به نگاههای تند و کنایه دار خانواده ی عالمیان که عروسشان شده بودم و در عوض به نگاه پر اشک مادر که انگار در میان آنهمه جمعیت غریبتر از همه بود !
با صدای بلند یکی از اقوام خانواده ی عالمیان ، رشته ی افکارم پاره شد :
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_1 سرم پایین بود و از فشار اینهمه مدت سر پایی
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_۲
_به افتخار آقا دامادِ ما.
عده ی کمی شال و روسری سر کردند و بقیه با بیخیالی
منتظر ورود داماد شدند .
رادوین جلوتر از امیر وارد شد .
اما جدای آن رنگ کت شلوار مشکی و سفیدشان که تفاوت
فاحش ظاهری رادوین و امیر بود، اخم محکم روی صورت
هر دو، تنها اشتراکشان بود.
رادوین کنارم نشست سمت راست و امیر سمت چپ دست
رامش ... قلبم تند زد .
شاید هوا بد خفه و بی اکسیژن شد و خاطرات در سرم مرور
شد و انگار در سیاه چاله ی فضایی زمان برگشتم به آن روز
نحس ، روزی که انگار همه ی عالم قرار بود بر سر من
خراب شود.
اشتباه کردم ...می دانم...
اشتباهی بزرگ از اینکه تنها یک جمله ی همیشگی پدرم را
فراموش کردم :
_"هیچ وقت پاتو خونه ی هیچ کدوم از دوستانت نذار ...
بذار اونا بیان خونه ی ما "
آهی کشیدم که آتش بود و تمام فضای سینه ام را سوزاند.
داشتم در گردش دَورانی خاطرات گم میشدم که صدای
خشک و جدی رادوین را شنیدم :
_فکر نکن چهره ی مظلوم به خودت بگیری همه میگن
آخی طفلکی ...
هردو گناهی به گردن داشتیم که به نظر من هیچ فرقی از
نظر ارتکاب جرم نداشت .
ولی رادوین آنقدر مغرور بود که نمیخواست حتی به روی خودش
بیاورد که من و او در این جرم وجه اشتراک داریم !
سکوتم انگار بدجوری توی چشم همه بود ....
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
روایتی ترسناک از تهمت و بردن آبروی مومن!
حجت الاسلام👇
#انصاریان🎙
💚
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت511 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › قلبم لحظه به لحظه خوردت
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت512
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
با تمسخر گوشهی لبش بالا میره و اخمهاش با شدت بیشتری توی هم میپیچه.
- چطور توقع داری باور کنم؟!
هق بلندی از میان لبانم بیرون اومد و با صدای بلند زدم زیر گریه..
چرا باورم نمیکرد؟
چرا این آدم باورم نمیکرد و نمیخواست قبول کنه که من تقصیری ندارم؟
میخواست من رو خورد کنه و بشکنه!
میخواست...!
درحالی که اشک هام با شدت فرو میریخت، روی تخت نیمخیز شدم و لرزان گفتم:
- من فقط میخواستم با راحیل مهربون باشم. میخواستم بهم اعتماد کنه من... من نمیدونستم پرتقال باعث حساسیتش میشه!
مکث کرده نفسی گرفتم.
اینقدر گریه کرده بودم که نفسم راحت رد و بدل نمیشد.
پس از مکث، میگم:
- غیاث من میخواستم مطمئن باشی راحیل رو پذیرفتم، تا حس کنی دوستت دارم!
با تمام وجود، گریه میکردم..
شاید هم نمیشد گفت که گریه..!
زجه!
به معنای واقعی زجه میزدم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
.
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشـق ای دل کی بوَد پشیمـانی ؟!
#شیخ_بهایی
♥️✨
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_۲ _به افتخار آقا دامادِ ما. عده ی کمی شال و
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_3
شده بودم مجسمه ای سرد و یخی ولی نمادین ، از عروسی
هر چند زیبا اما یخ زده که فقط با آن چشمان پف کرده از
فرط گریه های شبانه ، مجبور بود روی آن صندلی خشک و
نه چندان راحت ، ساعتها بنشیند به امید آنکه مراسم تمام
شود .
آن مراسم لعنتی که به ظاهر عروسی شبیه بود اما در واقع
نه دل خوشی داشت نه شادی و نه حتی کف زدنی ..
فقط
مهمان ها بودند که پذیرائی میشدند و دف نوازها ، دف می
زدند و گاهی زنان کل می کشیدند .
چشمانم با جمعیت بود و دلم با ذکر خدا ، بی دلیل یا با دلیل
، تنها ذکر روی لبم آیه الکرسی بود! آنقدر خواندم که
نفهمیدم چطور مراسم تمام شد.
همه چیز برای من روی دور تند پلی شد تا برسم به همان
ساعتی که تمام مدت ازش میترسیدم
پذیرائی و شام مهمانها و بدرقه ی مهمان ها و رفتن امیر و
رامش و مادر...
و من ماندم و قصری بزرگ که به ظاهر از زینت و تجملات
چیزی کم نداشت و به قصر پادشاهان شبیه بود ولی در
حقیقت قلعه ای متروکه برای شکنجه ی من بیشتر نبود.
بی هیچ حرفی سر پایین انداختم و سمت اتاق مشترکمان
رفتم . انگار چیزی در وجودم پیچ و تاب میخورد...
شاید اضطراب بود یا گمان هایی از عکس العمل رادوین .
در
اتاق خوابمان را که باز کردم ،حالم بدتر شد .
تخت سلطنتی بزرگی گوشه ی اتاق بود که رنگ رو تختی
یاسی آن با پرده های حریر پنجره اش ست شده بود . جلو
رفتم و لبه ی تخت نشستم .
نگاهم چرخی در اتاق زد ....
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_3 شده بودم مجسمه ای سرد و یخی ولی نمادین ، از
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_4
میز توالت بزرگ تخت ،کمی از آن فاصله داشت و درست
روبه روی آن در حمام بود.
دو حوله های تنی به رنگ سورمه ای و صورتی ، تا کرده و
منظم روی هر پاتختی کنار تخت بود و لوازم آرایش و انواع
ادکلن های مردانه و زنانه روی میز توالت و تنها در کمد دیواری اتاق به سمت تخت باز بود و انبوهی از لباسهای
رنگارنگ خواب یا لباسهای مجلسی زنانه از درونش هویدا.
این همه تشریفات هم نمیتوانست آرامم کند.
بغض کرده بودم که در اتاق باز شد... به وضوح لرزیدم !
نگاه رادوین به من افتاد .در را عمدا محکم بست و کتش را
پرت کرد سمت تخت و بعد درحالیکه دکمه های آستین
پیراهنش را باز میکرد گفت :
_هیچ خوب نیست که برادرت واسه من گردن کلفتی
میکنه ... بهتره بهش بگی زبونشو کوتاه کنه چون ممکنه
در عوض دست من روی تو بلند بشه .......
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸