eitaa logo
قـنوت🕊️
15.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
118 ویدیو
0 فایل
افسانه‌ی قنوتَت مرا اسیر آن برق نگاهِ موقع قنوتَت کرد!🤍🫀 رمان زیبای قنوت به قلم #ماه‌تابان . . رمان عاشقانه ی تـلـخـی جـام تبلیغاتمون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34 . . . هرگونه کپی برداری ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
. آری، همه باخت بود سرتاسرِ عمر! دستی که به گیسوی تو بردم، بُردم. 🌸🌱
هدایت شده از قُــربـٰـانـی
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_16 نفهمیدم چطور در خودم جمع شدم و لباس پوشیدم
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام _خفه شو بابا واسه من درس ادب نده ... شما همتون از دم یه کثافتید ... از اون پدرت گرفته تا اون داداش عوضیت. نفهمیدم چی شد.تمام حرف های پدرم از سرم پاک شد. تمام تکرارها و یادآوری ها و تمام نکاتی که مادر روز قبل از ازدواج به من گفته بود... و دستم در یک لحظه چنان بالا رفت و محکم توی صورت رادوین خورد که خودش هم شوکه شد ! سرش از مقابل چشمانم برگشت... دست چپش را اهسته بالا آورد و با شستِ دستش گوشه ی لبش را پاک کرد و دوباره نگاهم کرد. آتش نگاهش حالا مشعلی سوزان از نفرت بود که دستِ مُشت شده اش را محکم تو صورتم فرود آورد و همراه با فریاد به جانم افتاد: _بگو غلط کردم ... بگو و گرنه میکشمت عوضی ..بگو. به قلم : ✏️ 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
💜🤍💜🤍💜 🤍💜🤍💜 💜🤍💜 🤍💜 💜 با سلام و ادب؛ رمان در وی آی پی به پایان رسیددددد. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 😍🤩🥰 همراهان عزیز میتونید با پرداخت 58تومن عضو کانال وی آی پی شده و رمان رو به صورت کامل داشته باشید.
6219861913922620
به نام محرم نژاد @ad_delane ‌ ‌🥀 رمان در vipبه پایان رسیده است. 🥀 ‌ ‌
؟! 😶‍🌫️🙂🧡 ‌
. به قول مادربزرگ: الهی آرزوهات با مصلحت خدا یکی بشه جانم...❤️✨ 💞🦋💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌قشنگ ترین چیزی که امروز میبینید😍 ❤️🌺 ‌
🤍💙 ‌
. خدایا در نگرانی‌ها گم شده‌ام، آرامش این روزهایم باش... 💞🦋💫
هدایت شده از قُــربـٰـانـی
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
🌱 ‌
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_17 _خفه شو بابا واسه من درس ادب نده ... شما
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام بد میزد...با کمربند میزد، با لگد میزد با مشت میزد و من اینبار فقط بخاطر اثبات پاکی خودم نگفتم. هیچ حرفی نزدم، نه خواهش کردم نه التماس .فقط از درد ناله کردم و گریستم. آنقدر که خودش خسته شد و من مچاله شده در خودم گوشه ی اتاق افتادم... همان موقع که اون داشت از شدت خستگی نفس نفس می زد، ایران خانم، مادرش در اتاق رو باز کرد : _چه خبره ! ... چی کار میکنی همین روز اولی ! گفتم قصاص خون پدرتو بگیر ولی نگفتم یه روزه بکشش که... نگاهش با من بود و من سرم رو روی دستان خونی ام گذاشتم و آهسته گریستم که رادوین فریاد کشید : _اگه میخواد زنده بمونه باید بگه غلط کردم. نگفتم و او باز کمربندش را بالا برد و زد. به قلم : ✏️ رمان در وی آی پی کامل شده. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 😍🤩🥰 همراهان عزیز میتونید با پرداخت 58تومن عضو کانال وی آی پی شده و رمان رو به صورت کامل داشته باشید.
6219861913922620
به نام محرم نژاد @ad_delane ‌ ‌🥀 رمان در vipبه پایان رسیده است. 🥀 ‌ ‌ 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
در فراسوهای عشق تو را دوست می‌دارم..... ‌‌‎‎‌ ✨♥️
فـارغ از ”هرچه که ناراحتـم میکند” از بابـت داشـتن ”ٹُ” خوشحالـم ♥️✨
🌱🤍 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
تمامِ من دارد تو مي شود.. باور مي كني.....؟! ✨♥️
🤍 ‌
‌ به باور دل ناباورم نمى گنجد هنوز هم ، كه مرا با تو این فراق افتاد... 🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت517 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اشک‌هام شدت گرفت و با دس
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › روم خم‌ شد و بازوهام رو گرفت و سعی کرد بلند شم. - بلند شو... بشین یکم حرف بزنیم..! نیم‌خیزم که کرد، بالشت پشت سرم رو درست کرد و خودش کنارم لبه‌ی تخت نشست. هیکلش بزرگ بود و به سختی روی همون قسمت کوچیک جا شده بود. دلم می‌خواست به این حالتش بخندم ولی... لبم رو جمع کردم و با دست اشک‌هام رو پاک کردم.. سنگینی نگاه غیاث، روی صورتم سنگینی می‌کرد. - میخواییم... می‌خواییم درمورد چی حرف بزنیم؟ محکم و جدی گفت: - درمورد خودمون! لب گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیم. میخواستیم به کجا برسیم..؟ قرار بود که... - حؤرا رو می‌برم! شوکه سرم بالا اومد: - کجا؟ دستش، روی دستم نشست و درحالی که انگشت شصتش رو به روی دستم حرکت می‌داد، گفت: - تا وقتی بچه رو به دنیا بیاره، می‌برمش یکی از آپارتمان‌هام. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫