eitaa logo
قـنوت🕊️
16هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
118 ویدیو
0 فایل
افسانه‌ی قنوتَت مرا اسیر آن برق نگاهِ موقع قنوتَت کرد!🤍🫀 رمان زیبای قنوت به قلم #ماه‌تابان . . رمان عاشقانه ی تـلـخـی جـام تبلیغاتمون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34 . . . هرگونه کپی برداری ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 ‌
💙 ‌
💜🤍 ‌
. از تو می‌پرسند: زیبایی را کجا می‌شود یافت؟ و آنها بگو: در چهره آنان‌که از خدا حیا می‌کنند... ‌💞🦋💫
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
بشکاف سینه ام را درقفس تنگ دلم پرنده یادت شوق پرواز دارد... 🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک😍💜 ‌ ‌
🥺😍♥️ ‌
. بعضی ها منبع بی‌پایان خوبی اند باید بی‌دلیل دستشان را بوسید... ‌💞🦋💫
💙 ‌
💙 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_18 بد میزد...با کمربند میزد، با لگد میزد با مش
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم جلو آمد: _رادوین ...کشتی دختر مردمو ...ولش کن. _می کشمش ...باید بگه غلط کردم. ایران خانم انگار بیشتر از من رادوین را میشناخت که فوری سمت من آمد و گفت : _بگو وگرنه به قرآن میکشتت ...بگو. سرم روی دستانم خوابیده بود و تمام تنم میسوخت اما،هنوز در اعماق وجودم جراتی داشتم عجیب! _من ...واسه حرفی که اثبات پاکی و بیگناهیم بوده ...نمیگم ....غلط کردم. جریتر شد.خم شد و چنان مرا با پایش هل داد که کف اتاق خوابیدم و کمربندش را دور گردنم انداخت ... به قلم : ✏️ 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
🤍🫀 ‌
🧡 ‌
بگذار در جستجوی کلماتی باشم به حجمِ دلتنگی‌ام برای تو .. 🌱🌸✨
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_19 و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام حالت عادی نداشت .نبض روی شقیقه اش همراه نبض روی گردنش ،صورت متورم و سرخش و رنگ خونین چشمانش داشت مغزم رو وادار میکرد تا برای حفظ جانم هم که شده بگویم : _غلط کردم . ولی اینبار فشار محکم دایره ی تنگ کمربند ،نفسم را چنان حبس کرد که نتوانستم. حتی ایران خانم هم نتوانست راضیش کند. جیغ میکشید و محکم روی شانه ی رادوین میزد : _ولش کن ...کشتی دختر مردمو ... رادوین! چشمانم بسته شد.هوا کم شد،کبود شد . با پنجه هایم کمربند چرمی اش را که دور گردنم محکم گره زده بود، گرفتم. ولی قدرتی نداشتم تا این گره کور را باز کنم... به قلم : ✏️ همراهان عزیز میتونید با پرداخت 58تومن عضو کانال وی آی پی شده و رمان رو به صورت کامل داشته باشید.
6219861913922620
به نام محرم نژاد @ad_delane‌🥀 رمان در vipبه پایان رسیده است. 🥀 ‌ ‌ 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
پارت جدیدمون
درخت از ریشه آب میخوره آدم از ذات و نیتش ‌ 💞🦋💫
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
تو را به ‌جایِ همه ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم... ♥️✨
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت518 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › روم خم‌ شد و بازوهام رو
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › بغض کردم و طعنه زدم: - نمی‌دونستم حضور این بچه انقدر باعث میشه تغییر کنی و اهمیت بدی. چند لحظه بهم خیره موند. با حالت عجیب. چند لحظه‌ی خیلی طولانی، انگار میخواست چیزی بگه و مطمئن نبود. دستم رو که گرفت، متوجه داغی و گرگرفتگی بدنش شدم. متعجب بهش نگاهی انداختم و به لبخند دلگرم کننده‌ی نقش بسته روی صورتش خیره موندم. شستش رو نوازش‌وار رو دستم کشید: - و اینم نمیدونی که حضور خودت هم... منتظر شدم جملشو کامل کنه، اما نکرد و من، با فکر کردن به تمام کلماتی که می‌‌تونست این جمله رو کامل کنه، لبخند عمیقی زدم. نفس راحتی کشید و از روی تخت بلند شد. لبخند جمع و جوری زد: - می‌خوام که... بیشتر به فکر آرامشت باشم. سری تکون داد: - الان هردوتاتون نیاز به آرامش دارید. نمی‌فهمم، اون داشت به حورا هم فکر می‌کرد؟! - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫