فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک😍💜
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_18 بد میزد...با کمربند میزد، با لگد میزد با مش
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_19
و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم جلو آمد:
_رادوین ...کشتی دختر مردمو ...ولش کن.
_می کشمش ...باید بگه غلط کردم.
ایران خانم انگار بیشتر از من رادوین را میشناخت که
فوری سمت من آمد و گفت :
_بگو وگرنه به قرآن میکشتت ...بگو.
سرم روی دستانم خوابیده بود و تمام تنم میسوخت اما،هنوز در اعماق وجودم جراتی داشتم عجیب!
_من ...واسه حرفی که اثبات پاکی و بیگناهیم بوده
...نمیگم ....غلط کردم.
جریتر شد.خم شد و چنان مرا با پایش هل داد که کف
اتاق خوابیدم و کمربندش را دور گردنم انداخت ...
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_19 و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_20
حالت عادی نداشت .نبض روی شقیقه اش همراه نبض روی
گردنش ،صورت متورم و سرخش و رنگ خونین چشمانش
داشت مغزم رو وادار میکرد تا برای حفظ جانم هم که شده
بگویم :
_غلط کردم .
ولی اینبار فشار محکم دایره ی تنگ کمربند ،نفسم را چنان
حبس کرد که نتوانستم.
حتی ایران خانم هم نتوانست
راضیش کند.
جیغ میکشید و محکم روی شانه ی رادوین
میزد :
_ولش کن ...کشتی دختر مردمو ... رادوین!
چشمانم بسته شد.هوا کم شد،کبود شد .
با پنجه هایم
کمربند چرمی اش را که دور گردنم محکم گره زده بود،
گرفتم.
ولی قدرتی نداشتم تا این گره کور را باز کنم...
به قلم : #میم_ی✏️
همراهان عزیز میتونید با پرداخت 58تومن عضو کانال وی آی پی شده و رمان رو به صورت کامل داشته باشید.
6219861913922620به نام محرم نژاد @ad_delane 🥀 رمان در vipبه پایان رسیده است. 🥀 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت518 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › روم خم شد و بازوهام رو
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت519
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
بغض کردم و طعنه زدم:
- نمیدونستم حضور این بچه انقدر باعث میشه تغییر کنی و اهمیت بدی.
چند لحظه بهم خیره موند. با حالت عجیب.
چند لحظهی خیلی طولانی، انگار میخواست چیزی بگه و مطمئن نبود.
دستم رو که گرفت، متوجه داغی و گرگرفتگی بدنش شدم.
متعجب بهش نگاهی انداختم و به لبخند دلگرم کنندهی نقش بسته روی صورتش خیره موندم.
شستش رو نوازشوار رو دستم کشید:
- و اینم نمیدونی که حضور خودت هم...
منتظر شدم جملشو کامل کنه، اما نکرد و
من، با فکر کردن به تمام کلماتی که
میتونست این جمله رو کامل کنه، لبخند عمیقی زدم.
نفس راحتی کشید و از روی تخت بلند شد.
لبخند جمع و جوری زد:
- میخوام که... بیشتر به فکر آرامشت
باشم.
سری تکون داد:
- الان هردوتاتون نیاز به آرامش دارید.
نمیفهمم، اون داشت به حورا هم فکر میکرد؟!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫