eitaa logo
قـنوت🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
151 ویدیو
0 فایل
افسانه‌ی قنوتَت مرا اسیر آن برق نگاهِ موقع قنوتَت کرد!🤍🫀 رمان زیبای قنوت به قلم #ماه‌تابان . . رمان عاشقانه ی تـلـخـی جـام تبلیغاتمون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34 . . . هرگونه کپی برداری ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_30 ای کاش عضوی از این خانواده میشدم. حالا بع
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام -چشم آقا جان ... دلم بدجوری از خودم و آن زندگی به ظاهر زیبای خودم گرفت. نه من حرفی با مادرم داشتم نه مادرم بامن... نه رادوین درد دلش را به من میگفت و نه من به رادوین ... پدرم هم که نور علی نور بود .اصلا کی بود که نور خانه باشد؟! و از جملات مودبانه ی مادرم خوب میفهمیدم که اصلا دل خوشی از پدرم ندارد. من در همان روزها ، عاشق سادگی خانه ی حاج آقا صابری شدم .عاشق علاقه ای که هر کدام نسبت به همدیگر داشتند. من عاشق چای هل نرگس خانم،عاشق تعارف های بی تعارف ارغوان و نجابت امیر و سری که هروقت من درخانه شان بودم ، پایین می گرفت،شدم... دلم می خواست یکبار جلوی چشمانش ظاهر می شدم و صدایش می زدم تا مجبور شود نگاهم کند... .می خواستم رنگ نگاهش را ببینم گرچه به نظرم باید مثل ارغوان عسلی میبود... به قلم : ✏️ 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸
💜🤍💜🤍💜 🤍💜🤍💜 💜🤍💜 🤍💜 💜 با سلام و ادب؛ رمان در وی آی پی به پایان رسیددددد. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 😍🤩🥰 همراهان عزیز میتونید با پرداخت 58تومن عضو کانال وی آی پی شده و رمان رو به صورت کامل داشته باشید.
6219861913922620
به نام محرم نژاد @ad_delane‌🥀 رمان در vipبه پایان رسیده است. 🥀 ‌ ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
*هر چه کنم نمی‌شود تا بروی تو از دلم از تو فرار میکنم، باز تویی مقابلم... ❤️🌸🌱
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. دیگه قوی شدم میبینم ،میشنوم،لبخند میزنم و رد میشم ‌💞🦋💫
🤍 ‌
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت523 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › درست وقتی دستش روی دستگی
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شاید باید کمی راه می‌رفتم تا بفهمم وقتی رسیدم خونه چه برخوردی نشون بدم؟ بازم به وفای افسانه که با این حال و این اتفاق، می‌خواست با سما مهربون باشه. باور نمیکنم این زن بلایی سر راحیلم آورده باشه. شاید واقعاً باید حرفاش رو باور می‌کردم. باید باورش می‌کردم. نفس عمیقی می‌کشم و به جلوی در که می‌رسم، در رو با کلید باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شم. این خونه، یادگار باباست. پوزخندی می‌زنم. این خونه و سما و حضورش! قدم‌هام رو شمرده‌شمرده به سمت خونه برمی‌دارم و با بالا رفتن از پله‌ها، در عمارت رو با شدت باز می‌کنم و وارد می‌شم. خدا لعنت کنه اون روزی رو که بابا، مامانِ سما رو دید. به سمت پله‌ها می‌رم که سما جلوم ظاهر میشه. چشمانش کمی قرمز شده بود. این دختر خواهر من بود؟ واقعا؟ - افسانه چطوره؟ - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
پارت جدید❤️