تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت305 🌸🌸همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم: –پس ریحانه کو؟ پایش را روی گا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت306
🌸🌸کلید را در قفل چرخاندم. ناگهان سعیده از پشت چادرم را کشید و گفت:
–زود باش همهی خبرها رو رد کن بیاد. دستم را روی قلبم گذاشتم.
–ترسیدم دیوونه، تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟
خندید و گفت:
–نرفتم بالا چون خاله تنهاست. گفتم یه وقت چیزی ازم میپرسه منم مجبور میشم لو بدم.
تیز نگاهش کردم.
–یعنی اینقدر دهن لقی؟ اسرا کجاست؟
–اونم تو راهه، رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه، واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان.
–من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم...
حرفم را برید و گفت:
–ول کن راحیل، اسرا به خون کمیل تشنس حالا تو میگی...
وارد خانه شدم و گفتم:
–بیخود کرده، اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار...
مادر نبود.
فقط صدایی از اتاقش میآمد. جلوتر که رفتم صدای روضهایی که مادر گوش میداد واضحتر شد. مادر گاهی در خانه روضه گوش میکرد و خودش را سبک میکرد.
🌸🌸آرام به سعیده گفتم:
–یه دم نوش میسازی؟ مامان آمد دور هم بخوریم.
سعیده هم با صدای آرامی گفت:
–میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت میکنهها! وقتی میفهمم گریه میکنه ناراحت میشم، هر چند خودش میگه حالم خوب میشه.
–اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه، فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه.
–خاله اون دفعه میگفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن. آخه چطوری گریشون میگیره؟ اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست.
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
– آهنگهای غمگین گوش میدن، یا مصیبتها و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف میکنن.
ولی اونا توهم دارن، گریه برای این چیزها یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه. شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا، اون گریه کجا. اصلا طبعهاشون کاملا مخالف همه.
سعیده پرسید:
–یعنی گریهی اونا سردیه؟
–آره، واسه همین باعث افسردگی میشه. سعیده فکری کرد.
– اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم. حالم خیلی بد بود، همون روزها محرمم نزدیک بود. خاله گفت توی این مراسمهای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن. چون بهت شجاعت و قدرت میده. اعتماد به نفس پیدا میکنی. خاله راست میگفت راحیل.
سرم رو به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
–من مطمئنم خیلی اَسرار توی همین عزاداریها و گریهها هست که هنوز کشف نشده.
🌸🌸بعد اخم تصنعی کردم.
–وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم.
سعیده همانطور که دکمه مانتواش را باز میکرد بلند گفت:
–همون دم نوش رو با نون تلیت کن بخور. بعد خندید.
هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. من هم مثل خیلی آدمهای ناشکر شیرینیهایش برایم یادآوری نمیشد. مثل خوردن یک مشت بادام که تلخی دانهی آخر خط میکشد به خوشمزگی بادامهای قبلی.
سالهایی که در دانشگاه بودم را مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به آن بیارزد؟ به این چیزها فکر میکردم که مادر وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقهایی نگاهم کرد. چشمهایش نشان میداد که دل پری داشته است. بی مقدمه پرسید:
–چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
با حرف مادر با بهت نگاهش کردم. "یعنی همهی مادرها اینقدر تیز هستن؟"
سعی کردم غافلگیریام را مخفی کنم.
–خب اشکالی داره؟ کنارم روی تخت نشست.
–میخوام دلیلت رو بشنوم. میدونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرها چقدر شبیه خدا هستند برای بچههایشان. حرفها را قبل از این که گفته شود میدانند. کمی این پا و آن پا کردم، مادر خیلی جدی بود نمیشد حاشیه رفت.
🌸🌸 کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم من هم بیمقدمه حرف بزنم.
–دلم میخواد کاری رو که آرش کرده من هم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم.
مادر آهی کشید.
–او بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحت تره. اینو فراموش نکن.
–میدونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهود تره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه.
نگاهم کرد.واقعا در میشه؟
–اینطور فکر میکنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمیدونم مادرا بچههاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمیکنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم.
نمیدونم چه حسیه، ولی دلم نمیخواد...نگاهی به مادر انداختم.
–دلت نمیخواد چی؟
گوشهی بلوزم را به بازی گرفتم. مادر دستم را گرفت و چانهام را بالا کشید.
–دلت نمیخواد چی؟نگاهم را در چشمهایش چرخاندم نم داشتند.
✨✨✨🌙✨✨✨
💠 #کلام_ناب
🌹" قیمت تو به اندازه خواست توست
اگر خدا را بخواهی، قیمت تو بی نهایت است...
و اگر دنیا را بخواهی، قیمت تو همان است که خواسته ای! "
🔸شیخ رجبعلی خیاط
#شبتون_منور_به_نور_خدا
✨✨✨🌙✨✨✨
@Gilan_tanhamasir
ســـلام و احتــرام سروران گرامی😊🌺
الهی حال دلتون خوب و ساز زندگیتون کوک کوک باشه☺️
صبح اول هفتهتون بهترین و مملو از انرژی مثبت 🌸
انشاءالله هفتهای پُر از خیر و برکت توام با رویش مهرو یڪ باغ آرامش پیش رو داشته باشید .
خدا رو شاکریم که باز توفیقی عنایت شد تا در خدمت شما خوبان باشیم ☺️
الهی خدا به وقت تون عمیقا برکت بدهد تا از مباحث کانال بهرمند بشوید❤️
ایام به کامتان باد😊🌹
#تنهامسیراستانگیلان
#گیلان_گردی | جواهردشت
#گردشگری_مجازی
☔️@Gilan_tanhamasir
پیامبر اکرم(ﺹ):
ﻟﺒــﺨﻨﺪﻫﺎی ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یکدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ
فی ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ.
کافی، ﺝ۵، ﺹ۵۶۹
#حدیث
#همسرداری
@Gilan_tanhamasir
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔸 چجوری از همسرم پول بگیرم؟!🤔
طبق نیاز طبیعی آقاتون عمل کنید!
#تنها_مسیری_ام
#استاد_پناهیان
❣ @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔶🔸 چجوری از همسرم پول بگیرم؟!🤔 طبق نیاز طبیعی آقاتون عمل کنید! #تنها_مسیری_ام #استاد_پناهیان ❣ @
عید هم نزدیک و دیگه خانم ها یاد گرفتید چه کنید 😉☺️👆👆👆
AUD-20220207-WA0004.
5.73M
#استغفار_پاکسازی_روح ۱۵📿
مداومتِ همراه با توجه بر ذکر استغفار ،
قدرت محاسبه و مراقبه را در انسان، افزایش میدهد!
و مراقبه، تأثیر فوقالعادهای در رشد تقوای انسان دارد.
#افکار_منفی
#تقوا
🌹@Gilan_tanhamasir
☢ آیا جلسات مجموعه استغفار پاکسازی روح رو گوش دادید؟👇🏼👇🏼👇🏼
https://EitaaBot.ir/poll/qglhdb?eitaafly
در نظرسنجی شرکت بفرمایید❤️
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢 صهیونیست ها این نکته را خوب فهمیده اند... 🚨 این کلیپ رو چند بار ببینید! #انتشار_عمومی 🌹@Gilan_t
سلام. خدا قوت
شبتون بخیر.
🌹 در رابطه با این کلیپ چند تا نکته رو عرض میکنم دقت بفرمایید
✅ اول اینکه #عمل مهم تر از آگاهی و ایمان هست.
✴️ یعنی شما به جای اینکه هی به بچه خودت یا مخاطبینت اصرار کنی که خداشناسی و معاد و اخلاق و ... بدونه
👈اصرار کن که #آداب رو رعایت کنه. خصوصا یکی #ادب و یکی هم #نظم.
☢ یعنی به بچه خودت بگو که عزیز دلم شما باید سعی کنی تک تک آدابی که وجود داره رو رعایت کنی.
☺️
✔️ مثلا بهش بگو: این آداب سفره هست که باید رعایت کنی. دستات رو قبل غذا بشوری. قبل از سیر شدن دست از غذا بکشی و سفره پهن کنی، قبل غذا بسم الله بگی و ....
بعد آداب مهمانی رو براش بگو، آداب همسایه داری و ...
کلا از 7 تا 14 سال پدر و مادر باید تا اونجا که میتونن آداب رو به بچه خودشون یاد بدن
⭕️ اینطور نشه که بچه رو رها کنی هر کاری دلش میخواد بکنه بعدش که به 14 سالگی رسید و کم کم سر و گوشش جنبید و کارای خلاف کرد تازه یادت بیفته که تربیتش کنی!
😒
14 سال به بعد دیگه تموم شد دوران تربیت...
⭕️ دیگه تا ابد فرصتی برای جبران نداری.
دیگه باید خود فرزندت با اتفاقات و سیلی های روزگار سر عقل بیاد از گناه فاصله بگیره.
تو دیگه کاری نمیتونی بکنی
✅ بنابر این از 7 تا 14 سالگی وقت بذار برا تغییر رفتار فرزندت
🔷 در مورد خودت هم همین طور. نمیشه که سبک زندگیت همش غربی باشه بعد هی برای اخلاقیات و دوری از گناه تلاش کنی!
⭕️ دقت کن به #لباسایی که میپوشی. لباسات اسلامی باشن. به هیچ وجه لباسایی که یه ذره احساس میکنی انگار غربی هستن رو نپوش.
☢ غذاهایی که میخوری سعی کن غربی نباشه.
غذاهایی مثل همبرگر و پیتزا و ساندویچ و سایر غذاهای فست فودی رو به هیچ وجهی استفاده نکن. اینا روح انسان رو آلوده میکنن.
✴️ اصلا تا اونجا که میشه از بیرون خونه غذا تهیه نکن. نون و تخم مرغی که توی خونه پخته بشه ارزش و نورش بیشتر از چلوکباب بیرون هست.
✅✔️ یکی از راه هاش اینه که وقتت رو با قرآن پر کنی.
در روایت هست که اگه کسی روزی 50 آیه قرآن نخونه بوی ایمان نمیده...
👌پس همگی ان شالله عزم کنیم و از امشب هر روز 50 آیه قران بخونیم. باشه؟😊
✅ ضمن اینکه فرمودن این 50 آیه هم باید طی 14 مرتبه خونده بشه!
یعنی اینطور نیست که یه دفعه ای 50 آیه بخونی و بری!
هر نیم ساعت یه بار قران رو باز کن و دو تا آیه بخون.
✅ توی #نگاه های خودت مراقب باش که به هر صحنه ای نگاه نکنی. کسی که عادت کنه به دیدن صحنه های مستهجن، واقعا دیگه نمیتونه ذهنش رو کنترل کنه. دیگه نمیتونه قلبش رو پاک کنه.
خیلی کارش سخت میشه.
هر طور شده نبین. مراقب چشمات باش توی خیابون و توی گوشی.
🔷 بله سخته. اما راه داره. راهش چیه؟
⭕️ تقریبا غیرممکنه که یه نفر روزی 14 مرتبه قرآن بخونه و بعد در طول روز دچار انواع گناه بشه!
میتونید این کار رو امتحان کنید و نتیجه ش رو برامون بفرستید.
ببینم کی میتونه فردا 14 مرتبه قرآن بخونه. دم اون آدم گرررررم.....😊
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت306 🌸🌸کلید را در قفل چرخاندم. ناگهان سعیده از پشت چادرم را کشید و گفت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت307
🌷من هم بغض کردم و سکوت کردم دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینهاش گذاشتم و بغضم را رها کردم.
–مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگهایی بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟
مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت:
–میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها...
سرم را بلند کردم.
–نمیخوام به سختیهاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمیتونستم.
مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند. چشمهایش پرآب شد و گفت:
–هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم.
–الانم میخوام مامان.
–باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت.
همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد.
–ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟
مادر با لبخند گفت:آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم.
–خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟
مادر جای آرد را گفت.
فوری گفتم:سعیده جعفری هم توش بریزا.
سعیده دستش را در هوا چرخاند.
–برو بابا جعفریم کجا بود.
مادر گفت: خشکش رو داریم الان میام بهت میدم.
سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را میخوردیم که مادر گفت:
–امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت:
–برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح میکردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول میکردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم.
🌷سعیده گفت:بابا عجب آدم فهمیدهاییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد.
اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
مادر ادامه داد؛
–خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم.
سعیده لقمهاش را قورت داد و پرسید:
–نظر خودتون چیه خاله؟
مادر مکثی کرد و گفت:
–باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد. بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت.
–یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمیتونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفهایی که دل هر کس رو میشکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده.
اسرا پوفی کرد و گفت:
–من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا.
سعیده گفت:
–دوباره این شروع کرد.
اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت:
–نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول...
مادر کشیده گفت:
–اسرا!
–مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که...
چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کردهام کف دست اسرا گذاشته است.
🌷مادر گفت:
–چرا به این فکر نمیکنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمیکنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا میخوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو میخورن. من نمیدونم تو چرا با اون چپ افتادی؟
اسرا سرش را پایین انداخت و گفت:
– نمیدونم مامان احساس میکنم راحیل براش زیاده.
–تو بهش حسادت میکنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی.
اسرا فوری گفت: فردا رو روزه میگیرم.
–نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه.
–خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟
مادر گفت:نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پساندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی.
اسرا با چشمهای گرد شده مادر را نگاه کرد.
با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت.
سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت:
–وای بر دهانی که بیموقع باز شود. والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟
پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون میگیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافهی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو...
از سر سفره بلند شدم و دیگر نشنیدم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت307 🌷من هم بغض کردم و سکوت کردم دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد. دستها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت308
🌷فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد
آرش: وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل...
گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟
ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟
گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون آمدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
🌷باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان رو زور کنه که خونه ایی رو که چند سال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده و کنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه رو بفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سر ما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتاه بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
🌷کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان رو راضی کن خونه رو بفروشه، اینجا گیرم
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیر نیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت رو خردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
–هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره میکشید.
–میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
سهم ما انسان ها از همدیگر
#آرامشی است که
💌 به هم هدیه میدهیم...
"لحظه هایتان آرام"....🌺
سلااااام ودرووود ....ب قلبـــــ پاک تک تک شمااا همراهااانم..☺️
صبح زیبای زمستونی و یکشنبهتون بخیرعزیزااان. ..🌹
الحمدالله به الطاف آسمانی و زمینی خداوند توفیقی شد امروز هم در خدمتتون باشیم ، خوشحالیم که با ما همراهید😊👌
حتما ما را با نظرات سازنده، یاری بفرمایید🌹
یادتون نره که دوستانتون را هم به کانال خودتون دعوت کنید🌺
برقرار باشید👌
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅✔️ یکی از راه هاش اینه که وقتت رو با قرآن پر کنی. در روایت هست که اگه کسی روزی 50 آیه قرآن نخونه ب
#احادیث_قرآنی
🔷پیامبر اکرم (ص) مىفرمايد:
«هر كس قرآن بخواند، گويى به مرتبه پيامبرى رسيده است، جز آن كه بر او وحى نمىشود!».
🔺میزان الحکمه، ج ۸ ، ص ۸۲
✅ پيامبراكرم(ص) فرمود:
«خانههايتان را با تلاوتقرآن نورانى كنيد و آنها را همچون يهود و نصارا ـ كه نماز و عبادت را در خانهها تعطيل كرده، تنها در كنيسه و كليسا انجام مىدهند ـ به گورستان تبديل نكنيد.
🌺 هنگامىكه در خانهاى زياد قرآن خوانده شود، خير و بركت آن فزونى يابد و اهل خانه مدتها از آن لذت خواهند برد و همانگونه كه ستارگان براى زمينيان مىدرخشند، [اين خانه] نيز براى آسمانيان مىدرخشد».
🔺بحار، ج۸۹ ، ص ۲۰۰
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽هروقت دلتون از عالَم گرفت...
حتما ببینید👌
🌹@Gilan_tanhamasir
4_5989928224711247501.mp3
8.12M
#استغفار_پاکسازی_روح ۱۶📿
مداومت در ذکر استغفار، اگر بدون همراهیِ قلب باشد ؛
هرگز نمیتواند تکامل انسانی ما را تسریع کند ؛
مگـرآنکه؛
یک اتفاق در قلبمان افتاده باشد❗️
چه اتفاقی؟
#مهندسی_معشوق
🌹@Gilan_tanhamasir