#صبحے_دیگر 🔥🌤
صبح ها را 🍃
لبخندی بچسبانید گوشه لبتان😃
دلیلش مهم نیست❤
اصلا نیازی به دلیل ندارد😉
لبخند است دیگر😍
هفت خان رستم که نیست ...
سلااام مهربونا🙋
صبح زیباتون بخیر🌻☀
#بیوگرافی🦋
Lɪғᴇ ʜᴀs ɴᴏ ʀᴇᴍᴏᴛᴇ. Gᴇᴛ ᴜᴘ ᴀɴᴅ ᴄʜᴀɴɢᴇ ɪᴛ ʏᴏᴜʀsᴇʟғ.
زندگی⭐️
کنترل از راه دور نداره:)
پاشو و خودت تغییرش بده...🍃
@Girl_patoq
💛پاتوق دخترا💛
نمیگویم روزتان بخیر😊
که خیرى ست به کوتاهى روز😉
می گویم عاقبتتان بخیر😍
که خیرى ست به بلنداى سرنوشت❤
@Girl_patoq
#تلنگر💥
اگر در گذشتهات اشتباهاتی یافتی، غمگین شو... 😢
اگر تعداد زیادی اشتباه یافتی خوشحال باش....☺️
و اگر فهمیدی که گذشتهات پر از اشتباه است به خودت افتخار کن...¡😎
چون به مرحلهای رسیدی که خودت را با تمام اشتباهاتت پذیرفتی🌿✨😌
@Girl_patoq
Part02_نمایش من زنده ام.mp3
10.38M
#کتاب_صوتی
🌱قسمت دوم🌱
من زنده ام❤️
@Girl_patoq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
「 خداوند شمارو خلق نمود
تا به عالمیان بفهماند 」
امامیهنوزوجوددارد♥️🌱
@Girl_patoq
#آیه_گرافی☘
لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺍﻭﺳﺖ ، ﻭ ﺍﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.
سوره شوری آیه ۴
@Girl_patoq
#دسر_فنجانی 🍮 😋
#آشپزی😋
▫1 لیتر شیر
▫1 لیوان چای خوری آرد
▫2 قاشق غذاخوری نشاسته
▫1 لیوان شکر
▫1 قاشق غذاخوری کره
▫1 بسته وانیل شکری
🔸 برای تزیین روی دسر
▫1 لیوان پودر نارگیل
▫12 توت فرنگی
🔸شیر ، شکر، آرد و نشاسته را داخل قابلمه بریزید و مخلوط کنید، آن را روی حرارت قرار داده و مخلوط کنید تا به جوش بیاید ، پودینگ را حداقل 7-8 دقیقه بجوشانید و سپس وانیل و کره را اضافه کنید. و تا زمانی که کره کاملا ذوب و مخلوط شود هم بزنید. و سپس زیر اجاق را خاموش کنید.کف و دیواره های فنجان ها را خیلی کم خیس کنید، پودینگ ها را تا نصف فنجان گرد ریخته و سپس دقیقا از وسط یک عدد توت فرنگی یا هر میوه دیگر دلخواه قرار دهید، بعد از اینکه ولرم شدند حداقل 4 ساعت در یخچال بگذارید.(حتی می توانید آنها را یک شب در یخچال نگه دارید) با یک چاقو کناره های دسر را از دیواره فنجان جدا کنید و ارام از فنجان برعکس کرده و خارج کنید.آن را در یک ظرف قرار داده و پودر نارگیل بریزید، برای تزیین توت فرنگی را روی هرکدام بگذارید و آن را سرو کنید.
#دخٺࢪونھ
یه نوع معذرت خواهی دخترونه هم هست که میگه...
ببخشیدولیتقصیرخودتبود😌😎
@Girl_patoq
#شهدایی🌷
شهدا همیشه توی قلبتن
کافیه قلب و روحت رو بروزرسانی کنی...
بعد خیلی زیباتر از قبل حسشون میکنی🙃
#چالش_یهویی
به این سوال جواب بده و بفرست پی وی
هفت نفر تو یه اتاقن
میری و میبینی یکیشون مرده
حالا چند نفر تو اتاقن؟🤔
هشت نفر
خودمون هم هستیم
اون هفت نفر هم که هنوز هستن
فقط یکیشون مرده
البته بازم حسابه چون تو اتاقه😁
@ZahraZaree
راستی من خیلی از کانالتون راضیم واقعا حرف نداره💋😍
همه چی توش هست🤩
#انرژی🤩😍
#بمونید_برامون🌹
سلام به دخترای گـل مذهبی 🦋
یه کانال داریم 🌸
مخصوص شما دختـرای چادری♥️
که کلی چیزای جالب و دیدنی♥️🌸 داره .
پروفایل 🖼 چادری و مذهبی 💜
💛💛💛💛
بیو و متن هایی درباره شهدا 📿
🧡🧡🧡🧡
استوری ها مذهبی 📱
❤️❤️❤️❤️
چالش های پر شور و جذاب 🔮🎀
💜💜💜💜
والیپر های گوگولی و مذهبی 🛍
💙💙💙💙
عکس های فانتزی 🎈🎁
💚💚💚💚
آموزش دسر و غذای های خوشمزه🍭
🖤🖤🖤🖤
خلاقیت ✂️ و کاردستی و ایده 🖇✏️
♥️♥️♥️♥️
اسلایم🌸🦋
❤️🧡💛💚💙💜🖤
🎀و ...... کلی چیزای که هرچی بگم کمه ....
مگه نمیخوای یکی از یاران امام زمان (عج)باشی 🌿
پس زود توی این کانال جذاب عضو شو 😉😊
اینم لینک 🌸🦋
@dhkiwfh
هدایت شده از دیوانھ جاݩ:)
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🖤۳۴۱🖤
با دیدن چشم هایش دلم می لرزد.
من،حتی در این حال عصبانی هم، بیشتر از هرچیز عاشق این مرد
هستم...
به دلم نهیب می زنم و آب دهانم را قورت می دهم.
:+کجا؟
با عصبانیت می گوید
:_نشنیدي چیا گفت؟میرم دندوناشو خرد کنم....
:+من احتیاجی به دلسوزي ندارم.اگه واقعا نیاز باشه خودم بلدم
دندوناشو خرد کنم...
مسیح با عصبانیت آستین کتش را از بین انگشتانم بیرون می کشد و
به طرف ساختمان برمی گردد.
زیر لب می گوید
:_اگه بلد بودي هرچی دلش می خواست نثارمون نمی کرد..
احساسم این بار هم صدا با منطق،خواستار این چشم هاست...
خواهان این حس امنیت...
متقاضی این حمایت و حمیت...
قلبم قصد کودتا کرده.
می خواهد عقل را از تخت پادشاهی به زمین بزند و تاج بر سر بگذارد بر ملک جانم،حکومت کند.
می خواهد اختیار کارهایم را خود به دست بگیرد...
با حرص می خواهم قلبم را سرکوب کنم.
می خواهم احساسات را در انفرادي قلب،در زندان سینه به زنجیر
بکشم.
من نمی خواهم تسلیم شوم.
جملات یک باره دستور آتش می گیرند و به مقصد قلب مسیح
شلیک می شوند.
ناخودآگاه پوزخند می زنم.
:+چیه؟نکنه می ترسی رازهاي مگو رو برملا کنه؟؟می ترسی جنبه
هاي قایمکی زندگیت رو بشه ، آره؟
مسیح با عصبانیت چند قدم رفته را باز می گردد.
با ناباوري در چشم هایم خیره می شود.
با حیرت می پرسد
:_تو به من اعتماد نداري نیکی؟
تک تک سلول هایم فریاد می زنند.
می خواهند صداي اعتمادشان به گوش مسیح برسد.
می خواهند دست دلم رو شود می دانم که با سرکوب قلبم می میرم.
زنده زنده در آتش احساسات می سوزم و شاهد جشن منطق می
شوم.
می دانم نتیجه ي این تصمیم را..
اما با این حال...
سرم را پایین می اندازم.
کاش اینقدر ضعیف نبودم...
مسیح قدمی دیگر به من نزدیک می شود.
انگار که یک شوخی مسخره کرده باشم می گوید
:_تو...تو همین الآن به دانیال گفتی منو شناختی...
تصمیمم را می گیرم.
مسیح را می شناسم اما باید قبول کنم حرف هاي دانیال تاثیر
گذاشته...
من را نسبت به مسیح،بی اعتماد کرده...
سرم را بلند می کنم.
همه عصبانیتم از دست دل و احساسم و دانیال را بر سر مسیح
بیچاره ام خالی میکنم.
:+باورت داشتم،قبل از اینکه دستم رو بگیري..قبولت داشتم،اما دیگه ندارم...
بعد از این دیگه بهت اعتماد ندارم...
صداي کر کننده ي شکستن قلبم در گوشم سوت می کشد.
غرور مسیح را زیر پایم می گذارم و از کنارش رد می شوم.
کاش همه چیز مثل افسانه ها بود.
کاش عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ها می بستند.
کاش می شد به منطقی ترین راهکار پیش پایم،توضیح می دادم.
کاش می فهمید که من با تو خوشم...
کاش می شد..
کاش کمی سپاه قلبم قدرتمندتر بود..
کاش...
*
محکم و جدي به طرف ساختمان می روم.
هنوز داغم،انگار روي ابرها سیر می کنم.از یادآوري دستم بین
انگشتان مسیح،تپش قلب می گیرم.
مگر یک دختر چند بار عاشق می شود؟
چند بار...؟
نفس عمیقی می کشم،شبیه یک آه..
سرد و پر از داغ در سینه...
وارد ساختمان ویلا می شوم.
آرام قدم برمی دارم.
انگار می ترسم شیشه ي نازك بغضم ترك بردارد.
نزدیک میز که می رسم،مامان و زنعمو و مانی را می بینم که سر
جاهایشان نشسته اند.
اما خبري از بابا و عمو نیست.
نزدیک تر که می شوم،نگاه پرسشگر مانی روي چهره ام می نشیند.
می دانم؛می خواهد از مسیح بپرسد.
اما قبل از اینکه من چیزي بگویم،خود جواب می رسد.
صداي مسیح را درست پشت سرم می شنوم.
:_مامان من دارم می رم...
زنعمو با نگرانی از جا بلند می شود:کجا می ري مسیح جان؟ چی
شده؟
مبهوت حرکاتش شده ام.
با خشمی کنترل شده،جلو می آید و سوییچ را از روي میز چنگ می
ند.
درست برابرم می ایستد.
مجبورم سرم را بلند کنم تا بتوانم در چشمانش خیره شوم.
بدون اینکه نگاه از من بگیرد،رو به زنعمو می گوید
:_می رم خونه؛ مامان جان...
نمی دانم چقدر می گذرد.
یک دقیقه،ده دقیقه،یا حتی یک سال...
بالاخره،میخ چشمانش را از صورتم برمی دارد و با قدم هایی سریع اما
بلند،از من فاصله می گیرد.
اشتباه کرده ام،دوباره...
حرف هایی زده ام که نباید...
اما پشیمانی سودي ندارد،مثل آبی که ریخته شده،مثل پرنده اي که
از قفس پریده...
زبان که به لغو بچرخد،دیگر زمان به عقب برنمی گردد.
اصلا این حرف ها از کجا آمد؟
سوار خر کدام شیطان شده بودم که قلب مسیح را شکستم؟
وجدان مشت سرکوفت به پیشانی ام می کوبد:"این همه مدت
مهمون مسیح بودي،از گل نازك تر بهت نگفت..
یه نگاه بد بهت نکرد...
با اینکه شوهرت بود،به حکم شرع و دین مَحرمت بود..حتی نسبت به
اون روسري چسبیده به سرت هم اعتراضی نکرد...
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری