Part03_نمایش من زنده ام.mp3
6.64M
#کتاب_صوتی
🌱قسمت سوم🌱
من زنده ام❤️
@Girl_patoq
[شهیداحمدمشلب:]
مواظبحجابخودباشيدكهاينمهمترينچـيزاست!''
در اجتـماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيستـ:/
ولے شما به فكر باشيد و زينبے برخورد كنــيد...🌿
#چادرانھ✨
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
بنویسید برایمان به دستمان خواهد رسید 👇☺️
https://harfeto.timefriend.net/16067419094165
کانالمون چی کم داره؟!
برید هر نظری درباره بهتر شدن کانال دارید بگید
ممنون ازتون😍😘
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۵۱✨
با تعجب نگاهش می کنم.
نیکی انگار درست متوجه حرف مانی نشده،ابروهایش را بالا میبرد و
میگوید:چی کار کنم؟؟
شانه بالا میاندازم و مانی با خونسردي می گوید:سیگار بکش،یه پک
هم بکشی کافیه!
نیکی از جا میپرد
:_واي نه،این چه حرفیه آخه؟!
مانی میگوید:باشه،پس حقیقت رو انتخاب کن و اسم مردي که
عاشقشی رو بگو!
پشتم تیر میکشد.
همانقدر که مشتاقم نامم را از زبان نیکی بشنوم،همانقدر هراس
دارم که شنیدن نام مرد دیگري مرگ را پذیراي قلبم کند.
نیکی،در تنگناي بدي قرار گرفته.
نگاهش را ملتمسانه به من می دوزد.
دلم برایش ضعف میرود،یک لحظه تصمیم میگیرم او را نجات دهم و
بازي را همینجا متوقف کنم،اما مانی سریع دستش را روي زانویم
میگذارد و مرا به آرامش دعوت میکند.
نیکی سردرگم میگوید:این خیلی بیانصافیه!چند نفر به یه نفر؟!
دلم میخواهد فریاد بزنم من با توام عزیزدلم.
قلب و روح مسیح همراه توست.
همشانهي سپاه چشمانت...
قلب من،سرباز بیپناه چشمانت شده.
کنار صف طویل مژههایت!
اگر تو برابر همهي دنیا باشی،من تک و تنها به جنگ کل عالم میروم.
من،در این بازي مسخره که هیچ،در جهنمِ این دنیا هم تنهایت
نخواهم گذاشت..
*نیکی*
مستأصل به مسیح خیره میشوم.
نگاهش به چشمانم میافتد.
آمرانه رو به مانی میگوید
:_بسه مانی،اذیتش نکن
مانی،با عصبانیتی ساختگی میگوید:قوانین بازي رو زیرپاهاتون
نذارین،وگرنه من میدونم و شما...
مسیح به طرفم برمیگردد
با درماندگی شانه بالا میاندازد و به مانی اشاره میکند.
صداي تالاپ و تولوپ قلبم درون سینه،گوشهایم را پر کرده.
انگار به جاي تپیدن، "مسیح...مسیح" میخواند.
سلولهاي قلبم،دم گرفتهاند!
سرم را پایین میاندازم.
افکار مختلف روي خط اعصابم رژهاي هماهنگ میروند و در آخر
سوت بلندي درون کاسهي سرم میکشند.
میان افکار مختلف سفید و سیاه،میان دوگانگیهاي احساسی و
عقلانی و میان آتش و دود پرشده در چشم علاقهام،جرقهاي درون
مغزم دست و پا میزند.
اول کمی پوچ به نظر میآید،اما کمکم جان میگیرد و نهال رسیدهي
فکر هوشمندانهاي میشود.
سرم را بالا میآورم.
نگاه منتظر مانی و از آن بیشتر مسیح را از دهفرسخی میشود حس
کرد.
با لبخندي کنج لبم میگویم
:+من جرئت رو انتخاب میکنم،سیگار میکشم.
مانی با ناراحتی،پشت دست راستش را کف دست چپش میکوبد.
چشم هایش گرد میشوند و با تعجب آمیخته به ناراحتی به مسیح
نگاه می کند.
مسیح هم به من خیره میشود.
:_چی میگی نیکی؟؟به همین راحتیه مگه؟؟سیگار میکشی؟؟
با شیطنت میگویم
:+چیزي نمیشه مسیح،نگران نباش...
مسیح خودش را به سمتم میکشد
:_نیکیجان..کوتاه بیا...سیگاره،شوخیبردار نیست..
با آرامش نگاهش میکنم
:+نگران چی هستی آخه؟؟یه پک آدم رو معتاد نمیکنه..
مانی با شیطنت جعبهي سیگار مسیح را برمیدارد و خودش را کنار
من و مسیح میکشد.
سیگار را بین لبهایش میگذارد و فندك را برابرش میگیرد.
صداي تیک تیک فندك،دودي که رقیق بلند میشود و بعد سیگاري
که بین دو انگشت مانی،به طرفم میگیرند.
سیگار را با احتیاط از مانی میگیرم و به پودر شدن نوکش خیره
میشوم.
مانی اغواگرانه میگوید:خب نیکیخانم...الوعده،وفا...آخه چه کاریه
دختر؟
یه کلمه میگفتی و خودت رو خلاص میکردي.
مجبور نبودي سیگار بکشی..
ببین نیکیجون،همیشه با یه پک دو پک شروع میشهها..
همین مسیح،مگه معتاد بود؟
نه!
جوون بود،سرحال بود،ورزشکار بود،رفقاي ناباب زیر پاش نشستن و
یهو دیدیم کارتنخواب شده!
بله،اونجوري نگاه نکن،مگه نمیدونی این مسیح جانِ ما،یه معتاد
بیچارهي تزریقیعه...
تو ام اولش یه پک میکشی بعد معتاد میشی،بعد فرش زیر پات رو
میفروشی، بعد دیگه هیچی پول نداري،میري موادفروش میشی..
اسیر این باندهاي موادمخدر میشی...همهچی از همین یه پک دو پک
هاي تفریحی شروع میشهها...
پسفردا نگی به من نگفتی!
سر تکان میدهم
:+نگران نباشید آقامانی..من یکی رو دارم که همیشه مراقبمه..
و آرام به مسیح نگاه میکنم.
نگاه مسیح،پر از خشنودي است.
اما صدایش نگران.
:_نیکی میخواي بازي رو تموم کنم؟
سر تکان میدهم و سیگار را بالا میآورم.
مانی میگوید:بکش معتاد بعد از این،ببینم چطو..
صداي پر از خشم و سرزنشگر مسیح باعث میشود مانی حرفش را
قطع کند.
:_مانی
سیگار را بالا می آورم و به طرف مسیح میگیرم
:+مسیح ي پک عوض من میکشی؟؟
مانی اعتراض میکند
:_عه نه،اصلا قبول نیست...نمیشه...به هیچ وجه..
میگویم
:+چرا نمیشه آقامانی؟!مسیح خودش میگه ما این حرفا رو باهم
نداریم.
به طرف مسیح برمیگردم و حرفم را ادامه میدهم
:+بین ما این چیزا نیست..
یادته گفتی ؟!من و تو فرقی با هم نداریم،داریم؟
مسیح با لبخندي عجیب سر تکان میدهد و سیگار را از دستم
میگیرد.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۵۲✨
پک عمیقی میزند و سرش را بلند میکند.
میخواهد دوباره کام بگیرد که مانع میشوم
:+نه مسیحجان،همون یه پک بس بود..راضی شدین آقامانی؟؟
مانی به طور خاصی به من و مسیح خیره شده،انگار با سوال من به
خودش میآید،سریع میگوید:بله بله...ولی فقط یه سوال...اینو
جواب بدي دیگه کاري به کارت ندارم.
میخواهم اعتراض کنم که میگوید:نترس سوال سختی نیست..
فقط بگو،اسم این مرد مورد علاقهات،"سین" داره؟
مردد نگاهی سریع به مسیح میاندازم و تند،سر پایین میگیرم.
صداي کرکنندهي علاقهام،به مسیحِ سیندار مگر تا اینحد بلند بود
که به گوش مانی هم رسیده باشد؟
نمیتوانم دروغ بگویم.
بعد هم،این همه اسم سیندار مذکر!
مسیح،سجاد،احسان،سعید،سیاوش...
سیاوش!
نکند او را...چاره اي ندارم.
آرام سر تکان میدهم و انگار خیال مانی راحت شده باشد،نفسی از
عمق جان میکشد.
زیر چشمی نگاهی به مسیح میکنم.
سرش را پایین انداخته و با اخم،به نقطهاي نامعلوم خیره شده.
مانی میگوید:یه دور دیگه میچرخونم.بعدش بریم نهار...
بطري بعد از چند لحظه،میایستد در حالی که انتهایش به سمت من
است و نشانگرش به طرف مسیح.
با لبخند میپرسم:جرئت یا حقیقت؟
مسیح آرام گره بین ابروانش را باز میکند و با مهربانی
میگوید:جرئت!
آنی فکر میکنم و در لحظه میگویم
:+سیگار نکش!
مسیح با تعجب نگاهم میکند،ادامه میدهم
:_دیدي چقدر بابت من نگران بودي،فکر کن هر پکتو دودش میره
تو ریههاي من...
خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش...هزار جور ضرر داره واسه
بدن..
مسیح دهانش را باز میکند که چیزي بگوید،اما بهجاي آن لبخندي
میزند و دلبرانه میگوید
:_چشم خانم.
کیلو کیلو قند درون قلبم آب میشود.
*
بشقاب مسیح را از پلوي زعفرانی پر میکنم.
زیر گوشم میگوید:من خیلی تهچین دوست دارم نیکی!من اینقدر
پرخوراك نبودما،دستپخت تو بدعادتم کرد.
با لبخند بشقاب را به طرفش میگیرم:نوش جونت آقا!
قاشق را به طرفم دهانم می برم و مشغول خوردن میشوم.
دلم براي دستپخت منیر،تنگ شدهبود.
صداي سرفهي مصلحتی بابا باعث میشود سرم را بلند کنم.
بابا نگاهش را روي صورت تکتک مان میچرخاند و با لبخند
میگوید:
عزیزان،خیلی خیلی خوش اومدین.
یه مطلبی هست که من باید بهتون بگم..
ولی قبلش از محمودجان و شرارهي عزیزم تشکر میکنم که تشریف
آوردن.
با تعجب نگاهی به صورت پر از خندهي عمو و زنعمو میاندازم و به
طرف مسیح برمیگردم.
چشمهایش مثل دو کاسهي بزرگ گرد شده و با حیرت گاهی به من و
گاهی به بابا نگاه میکند
صداي بابا،اجازهي ابراز هیجان نمیدهد:از مانیجان هم
ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و دختر یکییهدونهام هم
ممنونم که اومدن.
اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه
همکاري بزرگی رو شروع کنیم.
اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه
همکاري دو سر سوده،یعنی ادغام اعتبار برند من و سرمایهي محمود.
حس میکنم چشمهایم میسوزند.
پردهياشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم
:+بابا پس...
یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟
صداي شکستن چیزي از کنار گوشم میآید.
*مسیح*
با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهي زیرپایم نگاه میکنم.
اصلا نمیدانم کِی و چطور لیوان، از روي میز افتاد،فقط چشمم به
دنبال نیکی است.
زنعمو میگوید:فداي سرت مسیحجان..الآن میگم منیر میاد جمعش
میکنه...
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۵۳✨
سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد..
نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟
سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را
میشنوم.
جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب
از میان برداشتهشده.
یعنی دیگر دلیلی براي کنارهم بودن من و نیکی نیست...
بابا به جاي عمو جواب میدهد:آره نیکیجان..ما آشتی کردیم...
با امیدواري به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهاي بابا را انکار کند.
اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد.
تمام امیدم به باد میرود.
نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود.
عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد.
زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونوادهي
عمومحمود..
نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به
ما نگفتین؟
زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی...
نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد..
یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درساي من
سنگین بود؛گفتم این تعطیلات رو تو خونه بمونیم.
بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم براي
عمووحید یه ذره شده...
*
سنگ زیرپایم را بیهدف شوت میکنم.
هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هواي اولین روز سال را
با تمام وجود میبلعم.
نگرانی،شیرهيجانم را میبلعد.
اگر نیکی قصد رفتن کند..
:+نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم..
صداي مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند.
به طرفش برمیگردم.
:_پس این بود فکر بابا؟
مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد
:+با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرتخواهی
کرده.ازش خواسته واسطهي بابا و عمو بشه.
زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین
نمیزنه هیچوقت..
به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید
با لحن مسخرهاي میگویم
:_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم...
برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم.
مانی میگوید:جاي نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست
داره..
من مطمئنم..انتخابش رو ندیدي؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی
با همهي وجود داشت داد میزد که مسیح دوست دارم!
حرفاش رو نشنیدي؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش
میره تو ریه ي من!
واي این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدي گفت اسمش سین
داره؟
با عصبانیت برمیگردم:آره،سین حرف مشترك بین اسم من و
سیاوش...
مانی برادرانه می گوید
:+من عمدا سین رو گفتم..
هر حرف دیگهاي میگفتم شک میکرد و به دروغ یه چیزایی
میگفت...
برمیگردم
:_نیکی هیچوقت دروغ نمیگه..
دست مانی روي شانهام قرار میگیرد
:+نگران نباش داداش باهم از پسش برمیایم..
نیکی ،خانمِ توعه...مطمئن باش..
دلم آرام میگیرد.
نیکی تا ابد مال من است..
میدانم!
*
صداي "دینگ دینگ" دوبارهي آیفون،خواب را از سرم میپراند.
نگاهی به ساعت دیواري میاندازم و زیرلب میگویم:کیه ساعت شش
صبح روز تعطیل؟؟
در را باز میکنم،از اتاق بیرون میروم و خودم را جلوي آیفون
میرسانم.
تصویر خندان مانی که از پشت دوربین برایم زباندرازي میکند!
نیکی در حالی که روسرياش را سر میکند،با چشمهایی پف کرده به
طرفم میدود:کیه؟
دکمهي باز شدن در را میزنم و میگویم:مانی!
نیکی با تعجب نگاهی به تصویر مانی که وارد ساختمان میشود و
نگاهی به من میاندازد:این موقع؟
شانه بالا میاندازم و به طرف در میروم.
قبل از اینکه دستش را روي زنگ بگذارد،در را باز میکنم.
پر انرژي وارد خانه میشود و چمدانش را به دنبال خودش میکشد.
:_صبح بخیر هموطن..صبح بخیر ایران..
سلام،صبح زیباي بهاريتون بخیر.
سریع لحنش عوض میشود
:_یکی نیست به این گویندههاي رادیو بگه اول صبح این همه
پرانرژي حرف میزنی آخه کسی حال داره جوابت رو بده؟
نگاهی به صورت من و نیکی میاندازد و با تعجب میگوید
:_خوابیده بودین؟؟ببینم نکنه از اینایی هستین که روزاي تعطیل تا
دوازده ظهر میخوابن؟
خب مشکلی نیست چون من خودم از اونام!
و پشت بندش،قاهقاه میخندد.
با بیحوصلگی میگویم:اینجا چی کار میکنی مانی صبح اول صبح؟؟
مانی با خنده میگوید:خبرخوبی براتون دارم،من دمآخر،از پرواز در رفتم!
اومدم که تعطیلات رو در کنار برادر و زنبرادر عزیزم باشم...
به طرف نیکی برمیگردم،او هم به من نگاه میکند.
نمیتوانم خودم را کنترل کنم و یکصدا با نیکی،بمب خندهمان در
خانه میپیچد.
پر از حال خوب میشوم.!
*
نیکی سینیچاي را روي میز میگذارد و روبهروي من مینشیند.
مانی همچنان با آب و تاب تعریف میکند.
:_شما که با بغض و اشک و آه و گریه با مامانینا خداحافظی کردین و
اونطور مظلوم از خونه رفتین بیرون،من به خودم نهیب زدم...
گفتم "مانی،ببین این دو نفر دو تا آدم افسردهي بیحال و دپرس و
کمحرف و حوصلهسربر هستن...
حالا تعطیلات رو هم که پیش هم باشن،اي واي...
دیگه بدتر...
با وجود اینکه
💛پاتوق دخترا💛
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۵۳✨ سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد.. نیکی با ت
ادامه پارت ۳۵۳
اونجا خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت،ولی فداکاري
کردم که تعطیلات شما رو با حضور خودم طلایی کنم...
ظرف خامه را جلوي نیکی میکشم.
به طرف مانی برمیگردم
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری