eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
743 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
خب دخترا اینم از رمان جدیدمون😍🧡
🌹بسمہ تعاݪے🌹 🦋 «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋 """"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" گل های فرش را میشمارم و دور اتاقم میچرخم 🌀. تنها هستم همه رفته اند ؛ از این بابت خوشحالم ...😐 چون می توانم به زندگیم فکر کنم و برای مشکلاتم ببارم .😭 شاید اگر گریه اختراع نمی شد تا به حال من مرده بودم ! اصلا مگر گریه را کسی اختراع کرده !؟ به قول ریحانه خواهرم از دست رفته ام...🤦‍♀ راست می‌گوید خب .کسی که گل‌های فرش را بشمارد و دور اتاق راه برود از نظر شما از دست نرفته؟؟🤷‍♀ هرچند که خود ریحانه را از دست دادیم... خواهر بزرگم بود جلوی دانشگاه تصادف کرد و...🖤😭 ۲ ماه پیش بود . درست یادم است. تا به حال آن قدر گریه نکرده بودم .۲۲ سالش تازه تمام شده بود .😭 روز قبل برایش تولد گرفته بودیم 🎂 اما به یکباره بدبختی و مرگ ریحانه را بلعید تا نوبت به بقیه ما هم برسد🖤 صدای در می آید . از حرکت می ایستم ؛ یعنی چه کسی است؟؟ با عجله به سمت حیاط خانه می‌روم ؛ در را باز می کنم . یک دسته گل بزرگ جلوی صورتم ظاهر می‌شود. دسته گل را پایین می‌آورد... -امیر!!!!😍 -سلام علیکم آبجی گلم 😘 -داداش...سلام...کی اومدی؟ -همین الان ... میزاری بیام تو یا باز برگردم شمال ؟؟ آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که یادم رفت باید راهش بدهم 🤦‍♀. خودم را کنار میکشم تا وارد شود.😍 امیر برادرم و البته بزرگترین فرزند خانواده ما یعنی خانواده ی آسمانی است . ✨ مسافرت رفته بود با دوستانش. ۲۶ سالش است . اما هنوز یک بار هم خواستگاری برایش نرفتیم ... زیر بار نمی‌رود ، لجباز و یک دنده و مغرور... -مبینا😊 -جانم داداشی😘 -بقیه کجان؟؟مامان و بابا؟بهار،ریحانه؟احسان؟ از شنیدن اسم ریحانه جا میخورم . سه ماهی است که امیر خانه نیامده و از مرگ ریحانه هم خبر ندارد.😰 اگر بفهمد دق می کند! خیلی با هم صمیمی بودند. اشک در چشمانم ، سد نگاهم می شود...😓 -مبین،چیزی شده؟🤔 -نه...چیزی نشده،دلم واسه تو تنگ شده بود.بقیه بیرونن...🤭 با حالت خاص و دوست داشتنی اش نگاهم میکند و میگوید: -الهی قربونت برم...منم دلم واست تنگ شده بود!😍 دسته گل را روی میز می گذارد و آغوشش را برایم باز می کند. استقبال می کنم. دلم هوای آغوش برادرانه اش را کرده بود. حالا که بهانه‌ای برای گریه ام پیدا کرده‌ام مانع اشک هایم نمی شوم و می گذارم لباس خاکی امیر را شستشو دهد.😭 از آغوش دست می کشد . سرم را روی سرش می گذارد و می گوید : عاشقتم مبین جان😍 کمی با موهایم بازی می کند و بوسه ای روی پیشانی ام می‌زند😘 . عاشق این حس خواهر برادری هستم ... ولی وقتی که هنوز خبر مرگ ریحانه به گوش امیر نرسیده باشد...😞 ادامه دارد...🍃 حرامممم🚫🚫 ♨️ ♨️ @Girl_patoq
🌹بسمہ تعاݪے🌹 🦋 «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋 """"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" ریحانه در اتاقم را باز می کند. از دیدنش جیغ می کشم😱.دارم از خوشحالی سکته میکنم😍 . محو میشود . میرود در آشپز خانه ؛ دنبالش میدوم 🏃‍♀. محو میشود میرود جلوی در دانشگاهش . تصادف میکند 🚘🚑. جیغ میکشم،گریه میکنم. جیغ می کشم و از خواب میپرم...😥 مادر و بهار ملتمسانه نگاهم میکنند.بهار بلند میشود و می آید سمت من 😭. مینشیند . میدانم که دوقلو ها بیشتر با هم جورند.🙆‍♀🙆‍♀ سرم را روی زانویش می‌گذارم . از دیشب که امیر را آوردیم بیمارستان، در نمازخانه دعا خواندم📿 و نخوابیدم و حالا که دو دقیقه چشم روی هم گذاشتم...😔 گوشی موبایلم زنگ میخورد.📲 -من جواب میدم بهار گوشی را برمیدارد. -الو...احسان......چی؟.....باشه الان؛ الان. من و مادر خیره نگاهش می کنیم😶.با خوشحالی که در چهره اش هویداست میگوید: -امیر بهوش اومده...😍 از جا میپرم.مادر میخندد😊. دلم برایش میسوزد.در این چند وقت اتفاقات بد او را از پا در آورده... ماجرای امیر از این قرار بود که... من و امیر رفته بودیم بیرون.قرار شد امیر وسایلی که با هم انتخاب کردیم را بخرد🛍 و من هم بروم توی ماشین. پسری آمده بود و دنبال من بود تا سوار ماشینش شوم...من هم اهمیت نمیدادم و داشتم به راهم ادامه میدادم که یک دفعه سر و کله امیر پیدا شد.😱 از قضا آن پسر تنها نبود و ... امیر را رساندیم بیمارستان و از دیشب تا حالا توی کما بود تا الان که بهوش آمده است.😙 حال خودم را نمی فهمم... نمی دانم چطور خودم را به آی سی یو رساندم.😕 اجازه ورود به اتاق را نداشتم . از پشت شیشه نگاهش می کنم . چقدر دلم برایش می‌سوزد . 😞 تازه خبر ریحانه را به او دادند . تا حالا گریه اش را ندیده بودم.😭😭 من را که می‌بیند خجالت می کشد . بعد از پدرم مرد خانه ما امیر است و ما هیچ وقت اشک او را ندیدیم.😭 همیشه در خلوت خودش را خالی می کند و ما فقط چشمان قرمزش را می‌بینیم.😓 پتویش را روی صورتش می کشد . می روم پیش پدر ، روی صندلی خوابش برده 😴. اینقدر خوابش عمیق است ، احسان دلش نیامد بیدارش کند و این خبر خوب را به پدر بدهد . مادر روی صندلی کنارش نشسته و اعضای خانواده مان را با پیامک از نگرانی در می آورد .📨 احسان را نمی بینم...! میروم سراغ بهار که کنار در آی سی یو به دیوار تکیه داده است...🚶‍♀ ادامه دارد...🍃 ♨️ ♨️ حرامممم🚫🚫🚫 @Girl_patoq
این از دو قسمت امروزمون 😉😊 منتظر بقیش باشید😍😱✨💛 🕸🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#[مُدیرا_و_ادمین_ها_👩🏽‍💻_عشقن💓] باور نمیڪُنے"??? متن زیرو بخون تا بفهمی چه آدمایی‌ان... مدیرا از وقتی که بخوان چنل بزنن• باید از پول خرجی‌شون بدن نت بخرن 💸• عکس و اسم برازنده واسه چنلشون انتخاب کنن⚙✨• بعد باید با هزارتا بدبختی چنل کم‌عضو پیدا کنن و باهاش تب بزنن🏋🏻‍♀• گاهی وقتا پول میدن ممبر میخرن🛩💸• تمام وقتشان رو میزارن تا ادمین های پر فعالیت پیدا کنن👩🏻‍💻👩🏼‍💻👩🏽‍💻👩🏾‍💻👩🏿‍💻👩‍💻👩🏻‍💻• گاهی وقتا کانال هاشون هک میشه و یه عالمه غصه میخورن🙍🏻‍♀️• از وقتشون میزارن و پست میزارن📩• مامانشون یا باباشون دعواشون کنن🐆• اگه تب لیستی بزنن باید سر ساعت بزارنو بَر دارن🦚• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا در عین اینهمه کار و زحمت :): ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ممکنه بعلت کار زیاد با گوشی عینکی‌شن و باطری گوشی‌شون هم باد کنه👩🏻‍🏫💨• و در عین اینهمه کار هر روز ²-³ نفر هم لف میدن😔🕸• باید انتقاد‌های ممبراشون رو تحمل کنن😔🕸• عکسایی رو که خیلی دوست دارن رو پاک کنن تا بتونن عکسا و فیلم‌هایی که منبراشون درخواست داده بودن ، لود کنن🥨🖤• دستاشون بخاطر زیاد دست گرفتن گوشی ، درد بگیره〽️❕• برای پیدا کردن مطلب‌های مختلف از تو گوگل گوشی‌شون ویروس بگیره🦠❕• ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شبتون بخیر دخترا✨💛 خواب شش گوشه ببینید😍 •♡• •♡• پاتوق دخیا😉 •♡• 🌸👋🏻
کجا یه گناھ رو به خاطر روی گلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردی🙃؟! 💡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا