eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
756 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خدا هست ... زندگی هست ...🌱
لطفاسالم بمانید؛ هم برای خودتان ... هم برای کسانیکه سالم می مانند تا درآغوشتان بکشند🧡🖇
🌹بسمہ تعاݪے🌹 🦋 «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋 """""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" سوپی را که درست کرده ام میریزم توی ظرف . میدانم امیر دستپختم را دوست دارد . سینی آبی رنگ را برمیدارم و ظرف سوپ را داخلش میگذارم . لیمو ترش را دو نیم میکنم و چند قطره داخلش میچکانم . قاشق و یک لیوان آب هم برایش میگذارم از پله های آشپزخانه بالا میروم . احسان رو مبل توی هال نشسته و با گوشی اش کار میکند . متعجب نگاهش میکنم ... متوجه حضور من نشده است . صدایم را صاف میکنم: - آقا احسان عزیز ! از جا میپرد . و رنگش هم ؛ آب دهانش را قورت میدهد و گوشی را خاموش میکند . - مبینا ... چته ؟! داشتم از ترس میمردم ! - وا ... تو چته؟ منم ! داشتی چیکار میکردی ؟ - هیچی ... چشم غره ای میروم و سرم را تکان میدهم . - چیه؟ چته مبینا؟ چشمانم را ریز میکنم . اشاره میکند سوپ را برای امیر ببرم . میدانم دارد سرم را گرم میکند و حواسم را پرت ... میروم سمت پله هایی که به اتاق امیر ختم میشود . همانطور که میروم بلند میگویم : - برادر احسان - هوم؟ - سوپ امیرو دادم باید تو اتاقم باشی ! - چرا آخه؟! - همین که گفتم ! این آخری را بلند تر میگویم . صدای آه و ناله و غر زدنش بلند میشود ... میرسم پشت در اتاقش . در میزنم . - بله ؟ - داداش ... صدایی نمی آید . بعد از چند لحظه در باز میشود . - چرا بلند شدی؟خودم میومدم داخل . مینشیند روی تختش . میروم داخل ؛ سینی را میگذارم روی میزش . - خودم درست کردم . نوش جان ! میخواهم بروم که صدایم میکند . به طرفش بر‌می‌گردم . اشاره میکند که بروم کنارش بنشینم . گوش میدهم . سرش رو توی دستانش میگیرد . آرام زیر لب میپرسد : - میشناختی شون؟ نمیخواهم جواب بدهم ... یعنی نمیدانم باید چه بگویم ... هنوز به آن شب فکر میکند ؟ دوباره صدایم میکند . خودم را مشغول بازی با انگشتانم نشان میدهم . لحنش عوض میشود . تقریبا داد میزند ... - مبینا جواب منو بده ... میدونی که روت حساسم ... داغ ریحانه هس ... تو با حرف نزدنت داری بدترش میکنی ... چیزی در صدایش میشکند و اجازه بقیه حرف را نمیدهد . آرام میگویم : - نه نفس عمیقی میکشد . - یکیشون یاسر بود ... مثل برق گرفته ها میلرزم . یاسر؟! او که میگفت دوستم دارد ؟ همین حرف ها را به امیر انتقال میدهم . سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد ... با دست شکسته اش دستم را میگیرد. یاسر دوست امیر و خواستگار من است ... امیر نگاهم میکند . لبخندی از سر دلگرمی میزند و میگوید : - خواهری ... غصه نخوریا ... بهش فک نکن ... ببخش سرت داد کشیدم ... از این به بعد خودم تو و بهارو میرسونم دانشگاه ... تنها جایی نرید بهتره ! سرم را به نشانه تایید تکان می دهم . - داداش ... من برم دیگه؟کار دارم - باشه فقط یه چیزی - جونم - با احسان دعواتون شده ؟ داد زدی سرش ؟ سعی میکنم خودم را کنترل کنم ؛ مظلومانه نگاه میکنم . وسط لبم را میبرم بالا و دو طرفش را می آورم پایین . - وا ... امیر ... آخه منو دعوا ؟ - خیلی خب باورم شد ... برو به کارت برس بعدا مفصل حرف میزنیم . چشمی میگویم و چشمکی هم میزنم . در اتاق را باز میکنم و میروم بیرون از لای در نگاهش میکنم . و در را میبندم . میروم سمت اتاق مادر و پدر . هیچکدامشان خانه نیستند ... تختشان را مرتب میکنم و میروم سمت اتاق بهار ... در اتاقش باز است . میروم داخل ... ادامه دارد ...🍃 🚫 🚫 @Girl_patoq🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا