اگه این چند روز فرصت فعالیت نداشتیم دلیلش مدرسه ها بود🤦🏻♀😕
دوباره پر قدرت شروع میکنیم😌😉
#ادمین_نوشت #Zeinab
🌻🌱
🌹بسمہ تعاݪے🌹
🦋#رمــانـــ «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
سوپی را که درست کرده ام میریزم توی ظرف .
میدانم امیر دستپختم را دوست دارد .
سینی آبی رنگ را برمیدارم و ظرف سوپ را داخلش میگذارم .
لیمو ترش را دو نیم میکنم و چند قطره داخلش میچکانم .
قاشق و یک لیوان آب هم برایش میگذارم
از پله های آشپزخانه بالا میروم .
احسان رو مبل توی هال نشسته و با گوشی اش کار میکند .
متعجب نگاهش میکنم ... متوجه حضور من نشده است .
صدایم را صاف میکنم:
- آقا احسان عزیز !
از جا میپرد . و رنگش هم ؛ آب دهانش را قورت میدهد و گوشی را خاموش میکند .
- مبینا ... چته ؟! داشتم از ترس میمردم !
- وا ... تو چته؟ منم ! داشتی چیکار میکردی ؟
- هیچی ...
چشم غره ای میروم و سرم را تکان میدهم .
- چیه؟ چته مبینا؟
چشمانم را ریز میکنم . اشاره میکند سوپ را برای امیر ببرم . میدانم دارد سرم را گرم میکند و حواسم را پرت ...
میروم سمت پله هایی که به اتاق امیر ختم میشود . همانطور که میروم بلند میگویم :
- برادر احسان
- هوم؟
- سوپ امیرو دادم باید تو اتاقم باشی !
- چرا آخه؟!
- همین که گفتم !
این آخری را بلند تر میگویم . صدای آه و ناله و غر زدنش بلند میشود ...
میرسم پشت در اتاقش . در میزنم .
- بله ؟
- داداش ...
صدایی نمی آید . بعد از چند لحظه در باز میشود .
- چرا بلند شدی؟خودم میومدم داخل .
مینشیند روی تختش . میروم داخل ؛ سینی را میگذارم روی میزش .
- خودم درست کردم . نوش جان !
میخواهم بروم که صدایم میکند . به طرفش برمیگردم . اشاره میکند که بروم کنارش بنشینم . گوش میدهم . سرش رو توی دستانش میگیرد . آرام زیر لب میپرسد :
- میشناختی شون؟
نمیخواهم جواب بدهم ... یعنی نمیدانم باید چه بگویم ... هنوز به آن شب فکر میکند ؟
دوباره صدایم میکند .
خودم را مشغول بازی با انگشتانم نشان میدهم .
لحنش عوض میشود . تقریبا داد میزند ...
- مبینا جواب منو بده ... میدونی که روت حساسم ... داغ ریحانه هس ... تو با حرف نزدنت داری بدترش میکنی ...
چیزی در صدایش میشکند و اجازه بقیه حرف را نمیدهد .
آرام میگویم :
- نه
نفس عمیقی میکشد .
- یکیشون یاسر بود ...
مثل برق گرفته ها میلرزم . یاسر؟!
او که میگفت دوستم دارد ؟
همین حرف ها را به امیر انتقال میدهم . سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد ...
با دست شکسته اش دستم را میگیرد. یاسر دوست امیر و خواستگار من است ... امیر نگاهم میکند . لبخندی از سر دلگرمی میزند و میگوید :
- خواهری ... غصه نخوریا ... بهش فک نکن ... ببخش سرت داد کشیدم ... از این به بعد خودم تو و بهارو میرسونم دانشگاه ... تنها جایی نرید بهتره !
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم .
- داداش ... من برم دیگه؟کار دارم
- باشه فقط یه چیزی
- جونم
- با احسان دعواتون شده ؟ داد زدی سرش ؟
سعی میکنم خودم را کنترل کنم ؛ مظلومانه نگاه میکنم . وسط لبم را میبرم بالا و دو طرفش را می آورم پایین .
- وا ... امیر ... آخه منو دعوا ؟
- خیلی خب باورم شد ... برو به کارت برس بعدا مفصل حرف میزنیم .
چشمی میگویم و چشمکی هم میزنم . در اتاق را باز میکنم و میروم بیرون از لای در نگاهش میکنم . و در را میبندم . میروم سمت اتاق مادر و پدر .
هیچکدامشان خانه نیستند ...
تختشان را مرتب میکنم و میروم سمت اتاق بهار ...
در اتاقش باز است . میروم داخل ...
ادامه دارد ...🍃
🚫#کپی_ممنوع #ادمین_نوشت #Zeinab 🚫
@Girl_patoq🌿♥️