eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
758 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌵 😌⚡️ 🙅🏻‍♀🙃 @Girl_patoq♥️🖇
:): حرفی سخنی بود ... در خدمتیم😊👇✨💛 https://harfeto.timefriend.net/896245589
اگه این چند روز فرصت فعالیت نداشتیم دلیلش مدرسه ها بود🤦🏻‍♀😕 دوباره پر قدرت شروع میکنیم😌😉 🌻🌱
^^ کجایین🤦🏻‍♀🙄🤨 دقیقا کجایین؟؟؟؟😑😟 💛🧡 @Girl_patoq💞💜
^^ ای وای سلام🙃🤦🏻‍♀ چشم چشم🙈🙊 🕸🌿 @Girl_patoq
تا خدا هست ... زندگی هست ...🌱
لطفاسالم بمانید؛ هم برای خودتان ... هم برای کسانیکه سالم می مانند تا درآغوشتان بکشند🧡🖇
🌹بسمہ تعاݪے🌹 🦋 «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋 """""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" سوپی را که درست کرده ام میریزم توی ظرف . میدانم امیر دستپختم را دوست دارد . سینی آبی رنگ را برمیدارم و ظرف سوپ را داخلش میگذارم . لیمو ترش را دو نیم میکنم و چند قطره داخلش میچکانم . قاشق و یک لیوان آب هم برایش میگذارم از پله های آشپزخانه بالا میروم . احسان رو مبل توی هال نشسته و با گوشی اش کار میکند . متعجب نگاهش میکنم ... متوجه حضور من نشده است . صدایم را صاف میکنم: - آقا احسان عزیز ! از جا میپرد . و رنگش هم ؛ آب دهانش را قورت میدهد و گوشی را خاموش میکند . - مبینا ... چته ؟! داشتم از ترس میمردم ! - وا ... تو چته؟ منم ! داشتی چیکار میکردی ؟ - هیچی ... چشم غره ای میروم و سرم را تکان میدهم . - چیه؟ چته مبینا؟ چشمانم را ریز میکنم . اشاره میکند سوپ را برای امیر ببرم . میدانم دارد سرم را گرم میکند و حواسم را پرت ... میروم سمت پله هایی که به اتاق امیر ختم میشود . همانطور که میروم بلند میگویم : - برادر احسان - هوم؟ - سوپ امیرو دادم باید تو اتاقم باشی ! - چرا آخه؟! - همین که گفتم ! این آخری را بلند تر میگویم . صدای آه و ناله و غر زدنش بلند میشود ... میرسم پشت در اتاقش . در میزنم . - بله ؟ - داداش ... صدایی نمی آید . بعد از چند لحظه در باز میشود . - چرا بلند شدی؟خودم میومدم داخل . مینشیند روی تختش . میروم داخل ؛ سینی را میگذارم روی میزش . - خودم درست کردم . نوش جان ! میخواهم بروم که صدایم میکند . به طرفش بر‌می‌گردم . اشاره میکند که بروم کنارش بنشینم . گوش میدهم . سرش رو توی دستانش میگیرد . آرام زیر لب میپرسد : - میشناختی شون؟ نمیخواهم جواب بدهم ... یعنی نمیدانم باید چه بگویم ... هنوز به آن شب فکر میکند ؟ دوباره صدایم میکند . خودم را مشغول بازی با انگشتانم نشان میدهم . لحنش عوض میشود . تقریبا داد میزند ... - مبینا جواب منو بده ... میدونی که روت حساسم ... داغ ریحانه هس ... تو با حرف نزدنت داری بدترش میکنی ... چیزی در صدایش میشکند و اجازه بقیه حرف را نمیدهد . آرام میگویم : - نه نفس عمیقی میکشد . - یکیشون یاسر بود ... مثل برق گرفته ها میلرزم . یاسر؟! او که میگفت دوستم دارد ؟ همین حرف ها را به امیر انتقال میدهم . سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد ... با دست شکسته اش دستم را میگیرد. یاسر دوست امیر و خواستگار من است ... امیر نگاهم میکند . لبخندی از سر دلگرمی میزند و میگوید : - خواهری ... غصه نخوریا ... بهش فک نکن ... ببخش سرت داد کشیدم ... از این به بعد خودم تو و بهارو میرسونم دانشگاه ... تنها جایی نرید بهتره ! سرم را به نشانه تایید تکان می دهم . - داداش ... من برم دیگه؟کار دارم - باشه فقط یه چیزی - جونم - با احسان دعواتون شده ؟ داد زدی سرش ؟ سعی میکنم خودم را کنترل کنم ؛ مظلومانه نگاه میکنم . وسط لبم را میبرم بالا و دو طرفش را می آورم پایین . - وا ... امیر ... آخه منو دعوا ؟ - خیلی خب باورم شد ... برو به کارت برس بعدا مفصل حرف میزنیم . چشمی میگویم و چشمکی هم میزنم . در اتاق را باز میکنم و میروم بیرون از لای در نگاهش میکنم . و در را میبندم . میروم سمت اتاق مادر و پدر . هیچکدامشان خانه نیستند ... تختشان را مرتب میکنم و میروم سمت اتاق بهار ... در اتاقش باز است . میروم داخل ... ادامه دارد ...🍃 🚫 🚫 @Girl_patoq🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا