˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و دهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨ عیــدیِ میلاد مولا علـــی (علیهالسلام)🌸🕊
صد و یازدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
عیــدیِ میلاد امیـرالمومنیـن (علیهالسلام)🌸🕊
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_پنجم ؛ سفر ."
بابا بین استدلالها و حرفهای بدون تپق بچهها گیر افتاده بود. ازین هماهنگی و تسلطشون به وجد اومده بودم! مامان، نگرانی بابا رو نداشت و ازینکه تو این مدت کم، اینقدر توی شغلم پیشرفت کرده بود، خوشحال بود و با اشتیاق به صحبتهای بچهها گوش میکرد. ایمان جمع بندی کرد و مثل بقیه، منتظر نشست. بابا دستی به صورتش کشید و همه رو زیرچشمی نگاه کرد. به ایمان که رسید، گفت: «چرا راحت نمیشینی؟»
ایمان جا به جا شد و گفت: «زمین خوردم، کمرم آسیب دیده.»
- «اینجوری میخوای بری سفر طولانی؟»
ایمان خندید. گفت: «خیلی جدی نیست... .»
من میدونستم این سوال و جواب بابا از سر احوالپرسی نیست و همین نگرانم میکرد... .
نگاه بابا سمت مجتبی برگشت. گفت: «تعجب میکنم تو که از حال علیاکبر خوب خبر داری، چرا این پیشنهاد رو میدی؟»
ته دلم خالی شد اما نگاه مجتبی مصمم بود! علی از توی کیفش کاغذهایی رو درآورد و سمت بابا گرفت. مجتبی گفت: «اینا دستور پزشکن. وضعیت علیاکبر و مدت سفرمون رو براشون توضیح دادم، این توضیحات رو نوشتن.»
سکوت حکم فرما شد. مجتبی، لبخندِ مطمئنی به نگرانی من زد. نه فقط مجتبی، همهشون مطمئن بودن...!
بابا کاغذها رو چند بار بالا و پایین کرد. به آخرین کاغذ که رسید و اون رو هم خوند، همه کاغذها رو تا کرد و نفس عمیقی کشید. سعید گفت: «دکتر گفتن اگر سوالی داشتین باهاشون تماس بگیرین، توضیحات بیشتر رو خودشون میگن خدمتتون.»
بابا سرشو بالا داد و گفت: «لازم نیست.»
تکیه داد به پشتی مبل. پرسید: «خودتون هفت نفر میرین؟»
نور امید به دلم تابید. سعید گفت: «نه. بچههای متاهلمون با خانواده میان، ما مجردا هم میتونیم یه نفر همراهمون بیاریم.»
- «مثلا شما کی رو با خودت میبری؟»
- «انشاءالله خواهرم رو میبرم.»
بابا سری تکون داد و گفت: «کدوماتون متاهلین؟»
ایمان نگاهی به سمت راستش کرد. گفت: «من و محمد و علی.»
بابا سکوت طولانیای کرد. نگاهش اصلا امیدوار کننده نبود! سرجاش صاف نشست. خطاب به سعید، گفت: «چرا مثلا تبریز و اصفهان نمیرین؟ یا شهرای شمالی؟ فقط شهرای زیارتی شرکت نظامی دارن؟»
لبخند کمرنگی روی صورت بچهها نشست. محمد که فهمیده بود، چقدر شرمنده شدم، نگاه معناداری بهم کرد و دور از چشم همه، با ایما و اشاره گفت: «سرتو بالا بگیر!»
یاد روز جلسه افتادم. لبخندی زدم و برای اینکه به خودم مسلط بکشم، نفس عمیقی کشیدم.
سعید گفت: «شهرای مقصد رو ما انتخاب نمیکنیم آقای رسولی. یه تیم بازاریابی داریم، اونا به جامعه هدف اطلاع رسانی میکنن و محصول رو ارائه میدن، در اینکه طرف مقابل بپذیره یا نه، ما نقشی نداریم.»
بابا انگشتای دو دستش رو توی هم گره کرد و گفت: «خب بنظر شما این عجیب نیست که دقیقا شرکتهای شهرهای زیارتی پذیرفتن؟»
محمد گفت: «لطف خدا بوده. که فروش یکی از بزرگترین پروژههامون از شهرای زیارتی شروع بشه!»
بابا نیم نگاهی بهم کرد و با کنایه گفت: «میگردی از تو صف اول نماز جماعت رفیق و همکار پیدا میکنی؟»
برخلاف من که از خجالت آب شدم، بچهها همه خندیدن. بابا که توقع این عکس العمل رو ازشون نداشت، لبخند از روی صورتش پاک شد. گفت: «من نمیدونم همهی حرفاتون صادقانهست یا فقط بخشیشون! اما به هر حال...»
از گوشهی چشم نگاهی بهم انداخت اما به التماس توی چشمام توجهی نکرد! گفت: «سعید و ایمان و مجتبی خوب میدونن چه اتفاقی در چه جایی و به چه علتی برای علی اکبر افتاد که الان برای انجام کارای سادهای که برای شماها مثل آب خوردنه، به کمک نیاز داره! شاهدش هم حضور مجتبی تو تموم این چند ماهه!»
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید! تا جایی که میتونستم سرم رو پایین انداختم... . نمیتونستم تو صورت هیچکدومشون نگاه کنم...! اما بابا هنوز خیلی حرف داشت! گفت: «ما ممنونِ زحمات مجتبی هم هستیم! اما... رک و پوست کنده بگم؛ قبل اون اتفاف این نظر رو نداشتم...بعد از اون تصادف، دلم نمیخواست علی اکبر دیگه با عقاید شما مواجه بشه؛ حالا این مواجهه میخواد تو حسینیهتون باشه، تو رفاقتتون باشه یا هر جای دیگه! اما دکتر گفته بود نباید هیجان بهش وارد بشه و گذاشتم همه چیز اونطور که خودش میخواد پیش بره و دورادور مراقبش باشم. شغلش هم خیلی موثر بود! مطابق با علاقه و توانمندیش بود و همکار بودنتون نذاشت تصمیمم رو عملی کنم.»
از خجالت و استرس اینقدر مشتمو فشار دادم، جای ناخنام روی کف دستم مونده بود. باورم نمیشد بابا داره این حرفا رو تو روی رفیقام میزنه! آرزو میکردم این لحظات یه کابوس باشه و زودتر بیدار شم! اما نبود... .
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقت_سلام
امروز رضويون همه شادند
دل در حرم رضا نهادند همه
🎊 میلاد امام علی (ع)💚برشما خوبان مبارک.
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
˼❤️ گُلمــا ✨˹
#وقت_سلام امروز رضويون همه شادند دل در حرم رضا نهادند همه 🎊 میلاد امام علی (ع)💚برشما خوبان مبارک.
از رفیقان میرسد عکس حرم هی پشت هم
آه حتی عکس تو دل را چه آسان میبرد
سلام سلطان علی موسی الرضا✋🏻
˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و یازدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨ عیــدیِ میلاد امیـرالمومنیـن (علیهالسلام)🌸🕊
صد و دوازدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
عیــدیِ میلاد حضـرت حیــدر (علیهالسلام)🌸🕊
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_پنجم ؛ سفر ."
بابا گفت: «خلاصه بگم: من توی سفر نمیتونم مراقب علیاکبر باشم و نمیتونمم پسرمو به شما بسپارم، چون شما خودتون یه بخشی از نگرانی منین! پس... یا برای این سفر یه نیروی دیگه جایگزین کنین، یا اگر خیلی کارتون خراب میشه، من برای علیاکبر یه شغل جایگزین پیدا میکنم.»
دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. صورتم از حرارت وجودم، سرخ و داغ شده بود. به زور جلوی لرزش صدامو گرفتم. گفتم: «بابا! اون یه اتفاق بود! اگر همین تصادف جلوی بانک میوفتاد، شما دیگه بانک نمیرفتین؟ مقصر بانک و بانکدار و مراجعه من به بانک بود؟»
بابا نگاه طولانیای بهم کرد و گفت: «خودتم میدونی دارم چی میگم! بذار همینجا بحث تموم شه!»
دیگه لرزش صدام دست خودم نبود!
- «پس تکلیف اینهمه شهید چی میشه؟ اونا بخاطر این راه، کشته شدن! یعنی اینجا هم کسی مقصره؟»
بابا با تاسف بهم نگاه کرد: «تو صلاح خودتو نمیدونی... .»
مستاصل شده بودم. آروم تر گفتم: «باشه... اصلا بر فرض که چون عوض شدم، معین اون کار رو کرد! بعدش چی؟ اگه لطف امام حسین (ع) نبود که من الان اینجا نبودم! باید با عکس روی دیوار...»
بابا حرفم رو قطع کرد. لحنش آشفته یود. گفت: «لطف؟ از کدوم لطف حرف میزنی؟ لطف این عینک روی چشمته، یا این عصای تو دستت؟»
- «لطف زنده موندنمه بابا! همینکه میتونم ببینم لطفه!»
بابا پوزخند تلخی زد. گفتم: «نامردی یه نارفیق رو نباید پای امام حسین (ع) بنویسیم بابا! من آدم راه اومدن با معین نبودم! حتی اگر همون علیاکبر قبلی هم میموندم، اون روز نه، چند وقت بعد، اما خلاصه یه روز اون دعوا پیش میومد و معین زهر خودشو میریخت! شما منو جوری بزرگ نکردین که به کارایی که معین ازم میخواست تن بدم!»
بابا چیزی نگفت. میدیدم که چطور جلوی خودشو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده. نگاهی به سعید و بقیه انداختم و رو به بابا گفتم: «من تصادف کردم، قبول! یک پامو از دست دادم، قبول! بینایی قبلمو از دست دادم، قبول! ولی بابا! من تو این چند ماه، بیشتر از تموم عمرم، حالم خوبه! این راه، این اعتقادات، این آدما بهم آرامش میدن! شما دیدین من حتی یکبار از وضعیتی که برام پیش اومده شکایت کنم؟ اینا همش بخاطر آرامش و صبریه که ازین مسیر دارم! شما همیشه میگفتین آدم وقتی کسیو دوست داره، همه چیزش رو با اون آدم تنظیم میکنه! من با امام حسین (ع) و با این خانواده، همه چیمو تنظیم کردم و... زندگیم روی ریله! همه چیز خوبه بابا! این خانواده اینقدر برام برکت و روزی داشتن که نقص جسمانیم اصلا به چشم نمیاد...!»
آخرین زورمم زدم.
- «شما همیشه میگفتین من وقتی چیزیو دوست داشته باشم، شما راضیاین! بابا من این راهو دوست دارم، آدماشو بیشتر...!»
بابا سرشو تکون داد و از کوره در رفت. گفت: «هی من میخوام هیچی نگم، میخوام بیدردسر بکشمت کنار، خودت نمیذاری!»
کامل برگشت سمتم: «آخه چرا چشماتو بستی؟ چرا نمیبینی پسر؟ این آدمایی که میگی، تو رو نمیخوان! دوسِت ندارن! دیگه چجوری باید بهت بفهمونن؟»
از چیزی که شنیدم، جا خوردم. خشکم زده بود. بابا گفت: «تو دوسشون داری؟ باشه! ولی اونا دوست ندارن! آدم وقتی کسیو دوسش داشته باشه، وقتی کسیو بخواد، اینجوری بلا سرش نمیاره!»
من با تک تک سلولهام مطمئن بودم حرف بابام درست نیست. پدره؛ منو تو این شرایط میبینه بهش فشار میاد! اما نمیدونستم باید چجوری قانعش کنم. با التماس به سعید و ایمان نگاه کردم. بابا که ادامه نداد، ایمان گفت: «چجوری بهتون ثابت میشه که اهل بیت (س) خیلی به علی اکبر مشتاقن؟»
بابا که خودش هم فهمیده بود زیاده روی کرده، دستی به صورتش کشید و گفت: «من یه پدرم! نمیتونم ببینم پسر جوونم به همین سادگی پاشو از دست بده!»
نگاه و رفتار ایمان خیلی محکم و مصمم بود. گفت: «حتی اگر این از دست دادن به صلاح علیاکبر بوده باشه؟»
لحن بابا کاملا برگشته بود. مظلومانه گفت: «اگر حرفای شماها درست باشه، برای خدا و اهل بیت کار سختی نیست که صلاح علی اکبر رو جور دیگه کنن.»
ایمان سرتکون داد و گفت: «حرفتون کاملا حقه!»
نگاه هممون به ایمان دوخته شده بود. نمیدونستیم چی تو سرش میگذره و میخواد چیکار کنه!
با آرامش گفت: «اگر من بهتون قول بدم که وقتی رفتیم مشهد، حرف شما رو به امام رضا (ع) بگم، چطور؟»
بابا لبخند مایوسی زد و گفت: «یه جوری میگی انگار امام رضا (ع) نشستن اونجا ببینن شماها چی میگین!»
ایمان گفت: «دقیقا همینطوره! امام رضا (ع) حرف تک تک زائراشون رو مثل یک پدر میشنون و هیچکس رو دست خالی رد نمیکنن!»
بابا سکوت طولانیای کرد. نگاهش روی عصاهای من قفل شده بود.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8