آدمایی که سرشون تو کار خودشونه خیلی آدمای جوذابی هستن
سعی کنید فقط از این نظر جذاب باشید
سنگ عشق❤️🩹
روی تختهسنگ همیشگی نشسته بودیم و مهلا هم مثل همیشه؛ یک خوراکی آورده بود. این دفعه یک تیکه کیک پرتقالی، که دیروز وقتی که خورشید داشت کمکم ناپدید میشد درست کرده بود.
قرار بود خانهیمان را همینجا بسازیم. کنار این تختهسنگ و بین این درخت ها؛ دور از آدم ها.
این قسمت از جنگل را خدا برای ما خلق کرده بود. برای چشمان سبز تو و قهوهای من. برای بچههایمان. برای ما، برای ما، برای ما....
_بابام میگه یا بار هم که شده، باید بریم ماهیگیری. امروزم کفری شد گفت فردا حتما باید بریم. سجاد من خیلی میترسم.
_از آب؟!
_نه بابا. از ماهی ها. من نمیتونم بهشون دست بزنم.
_خب باهاش برو ولی به ماهی دست نزن.
_مگه قبول میکنه؟!
_باهاش حرف بزن. بابات آدم منطقییه.
•••
_سلام مامان.
_سلام عزیزم. صبحت بخیر.
بیرون از خانه پر از سر و صدا بود. صدای گریهی دختری هم میآمد. انگار که خبری بود.
_مامان اتفاقی افتاده؟
_آره... دختر آقای حسینی صبح غرق شده.
_کدوم دخترش؟
_مگه میشناسی؟!
_مامان خواهش میکنم بگو!
_مهلا.
فقط از خانه بیرون رفتم؛ بدون کفش. هیچ چیز باورکردنی نبود.
برای اولین بار، تنهایی سمت تختهسنگمان رفتم. سمت جایی که قرار بوذ خانهیمان باشد.
کنار تخته سنگ نشستم؛ روی زمین. تختهسنگ مقدس بود. تنهایی نمیشد رویش نشست.
گریه کردم. داد زدم و گریه کردم. سرم را بین دستانم گرفتم و گریه کردم.
من؛ بدون مهلا. جملهای بی معنا بود.
چشمانم را که باز کردم، یک سنگ دیدم. یک سنگ قلبی. برداشتمش و بین دستانم پنهانش کردم.
روح مهلا در این سنگ بود و جنازهاش در دریا.
خب من هم روح و جسممان را کنار هم میگذارم.
شاید در آب کنار هم باشیم...
به سنگ عشق نگاه کردم و از تصمیمم مطمئن تر شدم. جنازهی من کنار جنازهی تو. یک، دو، سه...
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#سبز_تر_از_سبز
_تقدیم به سنگ زیبای لبخند خانوم:)✨
آقا اباعبدالله! من عکاس خوبی نیستم؛ شما خیلی خوش عکسی!🌝
چفیهام را مرتب کردم و به راهم ادامه دادم. پیادهروی من خیلی طولانی تر از بقیه بود. من باید عکس هم میگرفتم.
چشمهایم دنبال سوژه بود. بعد از چند دقیقه گشتن به دختر بچهی عراقی دیدم که به زائر ها، خرما تعارف میکرد. خیلی تکراری بود؛ ولی بهتر از هیچی بود. جلوی دختر خم شدم و عکس هایم را گرفتم.
دلم راضی نمیشد. انگار باید امروز یک عکس خاص بگیرم.
سوژهی خوبی دوروبرم نبود. چند ساعتی میشد که بیوقفه به دنبال سوژه راه میروم. خیلی خسته شدهام؛ ولی هنوز آن عکسی که باید امروز میگرفتم را، نگرفتم.
یک پیرمرد عراقی جلویم ایستاد. با فارسی نصفه نیمهاش و عربی دست و پا شکستهام، فهمیدم که منظورش این است که خانهیشان استراحت کنم.
شاید قرار بود آن سوژهی خاصی که حسم دنبالش بود را، فردا ببینم.
با پیرمرد به خانهشان رفتم. به یک خانهی قدیمی و فقیرانه...
همسر آن مرد من را به یک اتاق راهنمایی کرد؛ و من سوژهام را آنجا دیدم.
عکس امام خمینی، حضرت خامنهای و شهید سلیمانی و یک عکس دیگر به دیوارشان بود. صاحب آن عکس را نمیشناختم؛ و وقتی دربارهاش از همسر پیرمرد سوال کردم فقط گفت: برادرم است.
من کنجکاو تر از این حرفها بودم. پرسیدم: شهید شدن؟
لبخندی زد و گفت: صدام باعث شد جدایی هایی بین ما و شما بیفته. برادرم قربانی کارهای صدامه.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#شااااایدواقعیتداشتهباشد
#عکس_های_شما
•متنِسبز!🇵🇸•
خوندن چتی که سال پیش با دوستت کردی✨>>>
دیدن CD های بچگیت👩🏻🦯>>>
•متنِسبز!🇵🇸•
دیدن CD های بچگیت👩🏻🦯>>>
بو کردن عطری که باهاش یه عالمه خاطره داری🥲>>>
•متنِسبز!🇵🇸•
بو کردن عطری که باهاش یه عالمه خاطره داری🥲>>>
شنیدن ماجرای اسم گذاری و به دنیا اومدنت🌚>>>