•متنِسبز!🇵🇸•
_مگه بچه بازیه؟👩🏻🦯
از کتاب "دا"
خاطرات سیده زهرا حسینی:)
کتاب قشنگیه✨
فقط ۷۵۰ صفحه ستتتتتتت😅
#معرفی_کتاب
May 11
راه آهن جای عجیبیه...🌘
مردم همیشه عجله دارن. حتی وقت ندارن به من نگاه کنن. من از راه آهن میترسم. صدای زوزهی قطار ها، نالهی ریل ها...
من زنم رو اینجا از دست دادم.
افتاده بود زیر قطار، جیغ میزد. وحشتناک جیغ میزد. بلند جیغ میزد. استخوان هاش داشت له میشد. هنوز صدای شکستن استخوان هاش تو گوشمه...
اینجا؛ نقاشی هام و گل هام رو میفروشم. صبح تا شب پای بوم میشینم و به گلهام میرسم.
درسته که از راهآهن متنفرم؛ ولی میخوام انتقام زنم رو ازش بگیرم. من؛ یه پیرمردِ شکستهیِ فقیرِ هفتاد و سه ساله، میخوام با راه آهن بجنگم. میخوام با نقاشی هام، با گل هام، با آواز خوندنم، با لبخندم، با شمع هایی که روشن کردم، با کتابایی که وقتی تو دکهم بیکارم میخونم و با بوی قهوه م تاریکی راه آهن رو، بوی دود قطاراش رو، سکوت و اخم مردمش رو و سر و صدای ریل ها و قطار ها رو شکست بدم.
و شکستش میدم!
فهمیدی؟
من؛ یه پیرمرد هفتاد و سه ساله راه آهن ترسناک رو شکست میدم!
_اِلآی وصالی
خاکستری عزیز:)🌚
#متن_سبز
شده آیابنویسیوغمتکمنشود؟!هرچهفریادزنی،مرحمدردتنشود؟!شدهروزیبرسدبغضامانتندهد؟!آنقدرگریهکنی،ولیهیچزیادتنرود؟!
من چند روز یه بار دنیامو عوض میکنم؛ بعضی وقت ها هم هر روز:)
چه جوری؟
خب یه عالمه کتاب میتونم بخونم!🌝
چای که نبود؛ معجون زندگی بود!❤️🩹
در که باز شد، فوزی کتانیهایم را درآوردم و از راهپلهای که پر از گل پیچک، قاشقی و حسن یوسف بود بالا رفتم.
بچه که بودم، همیشه با مریم و حسنا؛ دختر خالههایم روی این راهپله مینشستیم و روی فرش قرمز خرسکی که تیزیاش پایمان را سر میکرد، عروسک بازی میکردیم.
آن وقتها مادرم زنده بود.
مامانی با شادی سلام کرد. جواب دادم و بغلش کردم. وقتی که بغلش کردم، یادم رفت مادر و پدرم پنج سال است طلاق گرفتهاند. یادم رفت مادرم سه سال است که مرده. یادم رفت پدرم معتاد است. یادم رفت همه جای بدنم کبود است. یادم رفت بهترین دوستم، امروز گفت که درکم نمیکند و آدم عجیبی هستم. گفت ارتباط برقرار کردن با من سخت است. گفت از عمری که پای من تلف کرده، متاسف است. یادم رفت که آرین چه چیزهایی به من گفت.
مامانی تنها پناه من بود. تنها کسی بود که اگر چند شب پیشش میماندم خجالت نمیکشیدم. خانهی خودمان هم راحت نبودم. دوستهای پدرم عضوی از خانوادهی ما بودند! و البته توقع هایی که پدرم برای خدمت دادنم به دوستانش داشت...
مامانی چای خوشرنگی با کلوچه کشمشی برایم آورد و گفت: چه عجب یادی از ما کردی!
کمی در صورتم دقیق شد و با لحن مهربان تری گفت: کشتیهات غرق شدن؟
به چشمان مشکی و غمگینش نگاه کردم. چشمانش گریه میکرد و لبانش میخندید. جواب دادم: نه. کشتیام سر جاشونن.
مامانی، اون پسره آرین بود؛ که گفتم خیلی دوستم داره، امروز فرداست که میاد خواستگاری، خیلی پسر خوبیه رو یادته؟
چشماش چهارتا شد. گل از گلش شکفت. گفت: خب، خب! خواستگاری کرد؟ به بابات چیزی نگیا! خودم برات درستش میکنم همه چیزو!
لبخند زدم.
گفتم:نه. با یه دختری دیدمش. بهش که گفتم، میگه من رو فقط دو سه ماه میخواسته. میگه من لیاقتش رو برای همیشه نداشتم.
مامانی محکم کوبید رو دستش. بلند شد و دور خانه راه رفت. هروقت عصبی یا ناراحت میشد این کار را میکرد. به سبک خودش آرین را لعنت میکرد و بهش بد و بیراه میگفت.
مامانی از من بیشتر ناراحت شده بود. یعنی من، یکی را داشتم که با ناراحتی من ناراحت شود؟!
به من نگاه کرد و گفت: تو استانبولی دوست داشتی دیگه آره؟
گفتم: آره.
لبخند پر رنگی زد و گفت: با دوغ، سبزی، ترشی و ماست من خوشمزه تر هم که هست. الان میرم غذامونو میکشم. دیگه به این پسرهی عوضی فکر هم نکن. پاشو سفره رو بنداز.
...
به شعله های بخاری نگاه کردم. کاش آنقدر بزرگ بودند که مرا در خودشان گم میکردند. کاش هنوز سارا کوچولوی مادرم بودم با موهای خرگوشی و پیرهن قرمز که از پسر ها نمیترسید. کاش شب ها بدون استرس میخوابیدم. کاش فقط درس داشتم. کاش زندگی من، پر از کاش نبود👩🏽🦯
_اِلآی وصالی
قرمز عزیز:)❤️
#متن_سبز