eitaa logo
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
697 دنبال‌کننده
344 عکس
18 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خدای‌فلسطین‌ِ‌آزاد🇵🇸 شده‌آیابنویسی‌وغمت‌کم‌نشود؟! هرچه‌فریاد‌زنی‌، مرحم‌دردت‌نشود؟! شده‌روزی‌برسدبغض‌امانت‌ندهد؟! آنقدرگریه‌کنی‌، ولی‌هیچ‌زیادت‌نرود؟! کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد:) شنوام @Green987
مشاهده در ایتا
دانلود
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
تراپی؟ نه ممنون! من تا صبح با مامانم فیلم میبینم و حرف میزنم🤌🥲
گرسنه بودم و گریه می‌کردم!👩🏻‍🦯 دوتا آدم به من چسبیده بودند و هی بوسم می‌کردند. دلم می‌خواست کنار مادرم باشم. بالاخره مادرم گفت: بچه ها ولش کنید، گناه داره. گرسنه ست بیچاره. بدینش به من. و دستانش را برای بغل کردن من باز کرد. سرم را به سینه ی گرم مادرم چسباندم و دست از گریه برداشتم. ...... یک آدم می‌اید و من را از روی تخت برمی‌دارد. چیز‌هایی تنم کرد که رنگ قشنگی داشت. نمی‌دانم چرا باید چیزی روی تنم بندازند؛ ولی هرچه که بود، قشنگ بود. من را در یک پارچه‌ی بی‌رنگ پیچید. پارچه خیلی کلفت و گرم‌و‌نرم بود. یک آدم دیگر آمد و به آدمی که من را در پارچه‌ی بی‌رنگ می‌پیچید‌ گفت: پتوی صورتیش رو بردار. سفید زود کثیف می‌شه. حرف هایشان حوصله‌ام را سر برد. گرمم شده بود. دلم برای مادرم و آن آدمی که لبخند می‌زد، همیشه کنار مادرم بود، صورتش موهای جالبی داشت و می‌گفت پدر من است تنگ شده بود. ولی بیشتر دلم، برای مادرم تنگ شده بود. مادرم شیر داشت و گرم بود. خیلی هم نرم بود. ولی آدم لبخند زن فقط مهربان بود. خسته شدم. جیغ بلندی زدم. سعی کردم دستانم را تکان بدهم ولی نشد. آدمی که لبخند می‌زد آمد و من را بغل کرد. پارچه‌ی بی‌رنگ را، از دورم باز کرد. گرسنه بودم. به سینه‌اش چنگ زدم تا به من، شیر بدهد. پس چرا سینه‌اش شیر ندارد؟ این آدم را نمی‌خواهم! من؛ مادرم را می‌خواهم. بیشتر جیغ زدم و، به صورت آدم لبخند زن چنگ زدم. آدم لبخند زن گفت: گریه نکن بابایی...الان عمه برات شیر درست می‌کنه. صبر کن. چرا از چشم های آدم لبخند زن آب می‌امد؟! اصلا از رنگی که همه تنشان بود خوشم نمی‌آمد. تیره بود. ترسناک بود. مثل شب بود. رنگ لباس های من قشنگ تر بود. آدمی برایم شیشه شیر آورد. من این را نمی‌خواستم! من، شیر مادرم را می‌خواستم! چرا نمی‌فهمیدند؟ وقتی سرم را برگرداندم و شیر را نخوردم؛ از چشم آدمی که شیر آورده بود هم، آب آمد. از چشم همه آب می‌آمد. یک چیزی آوردند که صورت مادرم، داخلش بود و رویش شیشه بود. مادرم نازک شده بود و چشمانش تکان نمی‌خورد. فقط به جلو نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. صورت مادرم را روی یک میز گزاشتند که، رویش دوتا نور کوچک بود. به صورت مادرم دست زدم. یخ بود‌. نرم نبود. صاف بود. آدمی گفت: آخی! نگاه کن! عکس مامانشو ناز میکنه. برای دلش بمیرم الهی! آدم لبخند زن، باز من را بغل کرد. از چشم هایش خیلی آب می‌آمد. بدنش می‌لرزید. من را به اتاقم برد. روی تختم نشاند و آب های روی صورتش را، پاک کرد. گفت: عزیزم... پرنسسِ کوچولویِ صورتیِ من... دخترِ نازم... ببین؛ می‌دونم که به من احتیاج داری، ولی من بدون مامانی نمی‌تونم بابای خوبی برای تو باشم. اصلا نمی‌تونم. خیلی ها دوستت دارن و مراقبتن. خیالم راحته. بابایی، منو نگاه کن! سعی کن هرچقدر که می‌تونی دیرتر پیش من و مامانت بیای. تا جایی که می‌شه؛ زندگی کن. تا جایی که میتونی توی قصر صورتیت زندگی کن. کل خونه مال توئه عزیزم... مامانی منو مجبور کرد همه‌ی خونه رو صورتی کنم. توی خونه‌‌ی صورتیت خوشبگذرون عزیزکم... این دنیا ارزش هیچ چیزی رو نداره. سرش را پایین انداخت و باز من را نگاه کرد. دوباره گفت: ببین پرنسس کوچولو؛ سعی کن عاشق نشی. بهش نمی‌رسی. هیچ وقت اونی که می‌خوای؛ نمی‌شه. اگه من عاشق نبودم، پیشت می‌موندم‌. پرنسس کوچولو، من و مامانت همیشه حواسمون بهت هست. خداحافظ بابایی. مراقب قلبت باش! آدم لبخند زن، پنجره را باز کرد. نگاهم کرد و دوباره؛ از چشمانش آب آمد. خودش را پایین پرت کرد. مادرم آن پایین بود؟ من مادرم و آدم لبخند را می‌خواهم. حالم بد بود. دلم گرمای مادرم را می‌خواست. آدم لبخند زن خیلی، خیلی، خیلی زیاد مهربان بود. من؛ قصر صورتی‌ام را تنهایی نمی‌خواهم! _اِلآی وصالی صورتی عزیز:)🌸
کتاب آرمان عزیز؛ کتابیه که قطعا باهاش گریه می‌کنید:) نوشته‌ی آقای مجید محمدولی و از نشر ۲۷ بعثت روایت مادر، پدر و دوستان شهید رو بخونید دلتون آتیش می‌گیره🥲 _ یادت هست وقتی کوچیک بود؟ به دوغ می‌گفت دوغولی؟ یک دفعه خنده‌ام گرفت. گفتم: آره‌. چقدر دوغ دوست داشت. هروقت از بیرون می‌اومدی، می‌دوید جلو و می‌گفت بابا، برام دوغولی خریدی‌؟ _کلاس اول‌، وقتی تازه یاد گرفته بود بنویسه یادته‌؟ وقتی رو برگه‌ی امتحانی نوشته بودن نام و نام خانوادگی؟ +عجب چیزایی یادت می‌افته. راست می‌گی. این کارش معرکه بود. جلوی نام، اسم خودش رو می‌نوشت و جلوی نام خانوادگی‌، اسم من و تو و دایی و مادربزرگ و خاله‌اش رو. چقدر از این کارش خندیدیم.
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
:)
وَداستان‌ِدَست‌هایَش...🐋
•|دریای‌فیروزه‌ای|• چشمانش، رنگ گنبد جمکران بود...!😅💙 جمکران را خیلی دوست دارم. بعد از چهار سال، قسمتم شد که دوباره بیایم. باید نماز شکر بخوانم. نیت کردم و... الله اکبر. سلام نمازم را دادهم و به سجده رفتم. دل کندن از سجده، خیلی سخت است. انگار که سرم روی پای خدا بود. بالاخره دل کندم و سرم را بلند کردم. چادرم را که از روی صورتم کنار کشیدم؛ چشمانم در چشمانش غرق شد. معلوم بود چند دقیقه‌ای می‌شود که به من خیره شده. پیراهنی هم رنگ چشمانش تن کرده بود. چشمانش را هم با گنبد هماهنگ کرده بود. گنبد هم با آسمان ست کرده بود. همه باهم دست به یکی کرده بودند دل من را ببرند! نمی‌توانستم چشمانم را ببندم و به او؛ نگاه نکنم آرام آرام، داشت لبخند کجی روی صورتم نقاشی می شد؛ که صدای زنگ تلفنم بلند شد. به لبخند و نگاهم پایان دادم و صحبت کردن با مامانم را آغاز‌ کردم. _سلام. خوبی؟ _سلام. ممنون، خوبم. شما خوبین؟ _مرسی. می‌گم خانوم حمیدیان بهم زنگ زد گفت جواب قطعی رو بگم. هنوز نظرت همونه؟ حرصم درآمد. دیگر شمارش بارهایی که گفتم جوابم منفی‌ست را‌، فراموش کرده بودم. _مامااااان! _باشه خب! نزن! گفتم شاید نظرت عوض شده باشه. خداحافظ‌. و قطع کرد. سرم را که بالا گرفتم؛ دیدم پشت به من با فاصله‌ای سه، چهار متری نشسته است و چفیه‌ای مشکی، روی سرش انداخته است. شانه‌هایش می‌لرزید. از گریه‌هایش غمی روی دلم نشست. یعنی چه مشکلی داشت که اینجوری گریه می‌کرد؟ تازه صدای مداح را شنیدم. داشت از حضرت علی اکبر می‌گفت. کیفم را برداشتم که بروم کمی نزدیک تر به او بنشینم ولی؛ ناگهان پاهایم سست شد. چرا من اینجوری شده بودم؟ چه کار داشتم به پسر مردم؟ چرا الکی نگاهش می‌کردم؟ پشیمان از کرده‌هایم، راهم را کج کردم. تا جایی که می‌توانستم از آنجا فاصله گرفتم. کنجی دیگر در حیاط نشستم. از اینجا هم صدای مداحی می‌آمد. خلوت تر هم بود؛ من هم که عاشق تنهایی! کمی بعد مداحی تمام شد. چند عکس گرفتم و برای حانیه فرستادم. آنلاین بود و شروع کردیم به چت کردن. وسط چت کردن هایم صدایی گفت: «ببخشید خانم...» فکر کردم خادمی آمده بگوید اینجا نباید بشینی و آنجا باید بشینی؛ گفتم: «یک لحظه...» با حانیه خداحافظی کردم و سرم را بالا برم. خادم نبود؛ آقای چشم فیروزه‌ای بود که رو‌به‌رویم ایستاده بود! شوکه شدم. کاش لبخند نزده بودم. حتما قصدی غیر از دوستی، نداشت. _امرتون؟ _عه... نمی‌دونم. یعنی چه‌جوری... یعنی نمی‌دونم چه‌جوری خدمتتون بگم. چیز...عرض کنم. ببخشید... شما؛ قصد ازدواج دارین؟ مرد و زنده شد تا همین، یک جمله را گفت. پیشانی‌اش خیس عرق شده بود. _شما منو می‌شناسین؟ _بله. در همون حدی که شما منو می‌شناسین. _یعنی در حد یه نگاه؟ _بله... ببخشین، من قصد مزاحمت ندارم. من؛ تا حالا اینجوری نشده بودم و... اگه شما... خب... اگه حس خوبی به من ندارید... خب‌‌... سرش را بلند کرد و در چشمانم دقیق شد. چشمانش بغض داشت. _می‌رم! _من حس بدی به شما ندارم؛ چون نمی‌شناسمتون. طبیعتا حسی نباید داشته باشم. دروغ گفتم. حسی داشتم. یک عالمه حس خوب داشتم. امیدوارانه گفت: «خب ان‌شاالله توی جلسات خواستگاری می‌شناسیدم!» سرش را پایین انداخت و دوباره گفت: «البته اگه اجازه بدین بیام‌...» کمی نگاهم کرد و مظلومانه باز گفت: «بی‌ادبی نباشه؛ ولی... می‌شه شماره‌ی مادرتونو بدین، که به مادرم بدم که... باهم حرف بزنن؟» پوفی کشیدم. _ذخیره کنین. از خوشحالی چشمانش برق زد. شماره را ذخیره کرد. _ممنون که وقت گزاشتین... خداحافظتون باشه. و رفت. خداحافظتون باشه گفتنش، به دلم نشست. هرکس دیگری جای او بود، جیغ می‌زدم و دوتا فحش آب‌دار‌ تقدیمش می‌کردم؛ ولی او به دلم نشسته بود. حس جالبی داشتم... رنگ چشمانش، از جلوی چشمانم لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. دوست داشته شدن حس خوبی بود‌.‌‌‌ دوست داشتن هم حس خوبی بود. _اِلآی وصالی فیروزه‌ای عزیز:)🫂
ولی این نقاشی🦋>>>
حرم حضرت عبدالعظیم هستم:)✨