eitaa logo
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
682 دنبال‌کننده
365 عکس
23 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خدای‌فلسطین‌ِ‌آزاد🇵🇸 شده‌آیابنویسی‌وغمت‌کم‌نشود؟! هرچه‌فریاد‌زنی‌، مرحم‌دردت‌نشود؟! شده‌روزی‌برسدبغض‌امانت‌ندهد؟! آنقدرگریه‌کنی‌، ولی‌هیچ‌زیادت‌نرود؟! کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد:) شنوام @Green987
مشاهده در ایتا
دانلود
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
:)
وَداستان‌ِدَست‌هایَش...🐋
۲ تیر ۱۴۰۳
•|دریای‌فیروزه‌ای|• چشمانش، رنگ گنبد جمکران بود...!😅💙 جمکران را خیلی دوست دارم. بعد از چهار سال، قسمتم شد که دوباره بیایم. باید نماز شکر بخوانم. نیت کردم و... الله اکبر. سلام نمازم را دادهم و به سجده رفتم. دل کندن از سجده، خیلی سخت است. انگار که سرم روی پای خدا بود. بالاخره دل کندم و سرم را بلند کردم. چادرم را که از روی صورتم کنار کشیدم؛ چشمانم در چشمانش غرق شد. معلوم بود چند دقیقه‌ای می‌شود که به من خیره شده. پیراهنی هم رنگ چشمانش تن کرده بود. چشمانش را هم با گنبد هماهنگ کرده بود. گنبد هم با آسمان ست کرده بود. همه باهم دست به یکی کرده بودند دل من را ببرند! نمی‌توانستم چشمانم را ببندم و به او؛ نگاه نکنم آرام آرام، داشت لبخند کجی روی صورتم نقاشی می شد؛ که صدای زنگ تلفنم بلند شد. به لبخند و نگاهم پایان دادم و صحبت کردن با مامانم را آغاز‌ کردم. _سلام. خوبی؟ _سلام. ممنون، خوبم. شما خوبین؟ _مرسی. می‌گم خانوم حمیدیان بهم زنگ زد گفت جواب قطعی رو بگم. هنوز نظرت همونه؟ حرصم درآمد. دیگر شمارش بارهایی که گفتم جوابم منفی‌ست را‌، فراموش کرده بودم. _مامااااان! _باشه خب! نزن! گفتم شاید نظرت عوض شده باشه. خداحافظ‌. و قطع کرد. سرم را که بالا گرفتم؛ دیدم پشت به من با فاصله‌ای سه، چهار متری نشسته است و چفیه‌ای مشکی، روی سرش انداخته است. شانه‌هایش می‌لرزید. از گریه‌هایش غمی روی دلم نشست. یعنی چه مشکلی داشت که اینجوری گریه می‌کرد؟ تازه صدای مداح را شنیدم. داشت از حضرت علی اکبر می‌گفت. کیفم را برداشتم که بروم کمی نزدیک تر به او بنشینم ولی؛ ناگهان پاهایم سست شد. چرا من اینجوری شده بودم؟ چه کار داشتم به پسر مردم؟ چرا الکی نگاهش می‌کردم؟ پشیمان از کرده‌هایم، راهم را کج کردم. تا جایی که می‌توانستم از آنجا فاصله گرفتم. کنجی دیگر در حیاط نشستم. از اینجا هم صدای مداحی می‌آمد. خلوت تر هم بود؛ من هم که عاشق تنهایی! کمی بعد مداحی تمام شد. چند عکس گرفتم و برای حانیه فرستادم. آنلاین بود و شروع کردیم به چت کردن. وسط چت کردن هایم صدایی گفت: «ببخشید خانم...» فکر کردم خادمی آمده بگوید اینجا نباید بشینی و آنجا باید بشینی؛ گفتم: «یک لحظه...» با حانیه خداحافظی کردم و سرم را بالا برم. خادم نبود؛ آقای چشم فیروزه‌ای بود که رو‌به‌رویم ایستاده بود! شوکه شدم. کاش لبخند نزده بودم. حتما قصدی غیر از دوستی، نداشت. _امرتون؟ _عه... نمی‌دونم. یعنی چه‌جوری... یعنی نمی‌دونم چه‌جوری خدمتتون بگم. چیز...عرض کنم. ببخشید... شما؛ قصد ازدواج دارین؟ مرد و زنده شد تا همین، یک جمله را گفت. پیشانی‌اش خیس عرق شده بود. _شما منو می‌شناسین؟ _بله. در همون حدی که شما منو می‌شناسین. _یعنی در حد یه نگاه؟ _بله... ببخشین، من قصد مزاحمت ندارم. من؛ تا حالا اینجوری نشده بودم و... اگه شما... خب... اگه حس خوبی به من ندارید... خب‌‌... سرش را بلند کرد و در چشمانم دقیق شد. چشمانش بغض داشت. _می‌رم! _من حس بدی به شما ندارم؛ چون نمی‌شناسمتون. طبیعتا حسی نباید داشته باشم. دروغ گفتم. حسی داشتم. یک عالمه حس خوب داشتم. امیدوارانه گفت: «خب ان‌شاالله توی جلسات خواستگاری می‌شناسیدم!» سرش را پایین انداخت و دوباره گفت: «البته اگه اجازه بدین بیام‌...» کمی نگاهم کرد و مظلومانه باز گفت: «بی‌ادبی نباشه؛ ولی... می‌شه شماره‌ی مادرتونو بدین، که به مادرم بدم که... باهم حرف بزنن؟» پوفی کشیدم. _ذخیره کنین. از خوشحالی چشمانش برق زد. شماره را ذخیره کرد. _ممنون که وقت گزاشتین... خداحافظتون باشه. و رفت. خداحافظتون باشه گفتنش، به دلم نشست. هرکس دیگری جای او بود، جیغ می‌زدم و دوتا فحش آب‌دار‌ تقدیمش می‌کردم؛ ولی او به دلم نشسته بود. حس جالبی داشتم... رنگ چشمانش، از جلوی چشمانم لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. دوست داشته شدن حس خوبی بود‌.‌‌‌ دوست داشتن هم حس خوبی بود. _اِلآی وصالی فیروزه‌ای عزیز:)🫂
۲ تیر ۱۴۰۳
ولی این نقاشی🦋>>>
۲ تیر ۱۴۰۳
حرم حضرت عبدالعظیم هستم:)✨
۳ تیر ۱۴۰۳
۳ تیر ۱۴۰۳
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
اینو همیشه توی هیئتمون میخونیم و خدایی خیییلی شوریش خوبه:)🤌
۵ تیر ۱۴۰۳
اگر می‌دانستم عاشقی این قدر خطرناک است عاشق نمی‌شدم!👩🏻‍🦯
۸ تیر ۱۴۰۳
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
اگر می‌دانستم عاشقی این قدر خطرناک است عاشق نمی‌شدم!👩🏻‍🦯
کتابِ تاوان عاشقی:) فوووووق العاده قشنگهههههههه🥺 اصلا کودتمکمو ذ زژیعهننوزژسهحکودرزتممودزژیی🤌🥴 یجوری قشنگ بود توی مترو نتونستم لبخندمو کنترل کنم با نیش باز داشتم کتاب میخوندم😂 اصلا ذووووق کرده بودم حالا نمیشه گفت برای چی ذوق کرده بودم🥲
۸ تیر ۱۴۰۳
خانه‌اش بوی قهوه می‌داد...☕️✨ در زدم. فوری در را باز کرد و با یک لبخند عمیق، سلام داد. " سلااااام! بیا ببینم با خودت چیکار کردی؟ بشین، الان میام همه چیزو برام تعریف کنی. " خانه‌اش اندازه‌ی خودش به من، آرامش می‌داد. فرشِ دستبافِ قرمزِ خرسکی، گل های برگ انجیری، کاناپه‌ی قهوه‌ای نرم، درهای کرمی، بوی قهوه‌ی دائمی خانه‌اش،کتاب‌ هایش، نورگیر خوب، تابلو‌های قشنگش. همه‌ی اینها با خودش تکمیل می‌شد. با دو لیوان قهوه و دو تکه کیک شکلاتی خیس، برگشت. رو‌به‌رویم نشست و گفت" خب! متظرم! " " مرتضی... ببین..‌. میدونی که محدثه تصادف کرده و... توی کماست. من حتی به نبودنش، فکر هم نمی‌تونم بکنم. به هیچ دختری؛ غیر از اون نگاه هم نمی‌تونم بکنم. خدایی نکرده اگه چیزیش بشه... مرتضی...! نتوانستم بقیه‌ی حرفم را ادامه دهم. صدای گریه‌ام بلند شد. به هق هق افتادم. مرتضی از روی کاناپه‌ی روبرویم بلند شد و کنارم نشست. بغلم کرد. بعد از ربع ساعتی، خسته شدم. آرام نشدم؛ خسته شدم. لیوان قهوه‌ام را دستم داد. آن‌قدر صبر کرد که نفس هایم‌ منظم شد. خودش هم لیوان قهوه‌اش را از روی میز برداشت. تکه‌ای کیک خورد و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید؛ گفت" می‌دونم این غمی که داری؛ غم کوچیک یا بیخودی، نیست. می‌دونم که تحت فشاری. می‌دونم که دوستش داری. می‌دونم بهش نیاز داری و نمی‌تونی بدون اون، زندگی بکنی. ولی یه لحظه خودت رو بزار جای محدثه. فکر کن جای اون؛ تو تصادف کرده بودی. راضی بودی که محدثه بعد تو طعم زندگی رو نچشه؟ نفهمه خوشی چیه؟ کل عالمش غم باشه؟ " " خب... نه! معلومه که نه! " " تو عاشق محدثه‌ای؟ " " آره! سوال داره؟ " " عاشقی یعنی اینکه حاضر باشی درد بکشی؛ ولی درد نکشه. پس مواظب باش محدثه درد نکشه، حتی اگه خودت درد بکشی‌.‌‌.. می‌فهمی؟ باید زندگی کنی، خوش بگذرونی و اگه موقعیتش پیش اومد عاشق بشی! البته اگه محدثه رو دوست داری و می‌خوای اذیت نشه. " کمی سکوت کردیم و قهوه‌هایمان را خوردیم. مرتضی بلند شد و صدای موسیقی را زیاد کرد. قناری‌هایش هم با زیاد شدن صدا، هوس خواندن کردند. خب... من باید از این فضا لذت می‌بردم؛ فقط برای محدثه! _اِلآی وصالی قهوه‌ای عزیز:)🤎
۸ تیر ۱۴۰۳