صبح یه موتور از کنارم رد شد
جلوتر یه گربه بود، داشت میرفت اونور کوچه
موتوریه از قصد زد به گربه
گربه مرد...
له شد
همهی سر و دستاش له شد😭
دلم میخواست برم با تریلی از روی پسره رد بشم😭
چرا آخههه
مگه یه گربه چیکارت داشته؟
وای
چرا انقدر آدما عوضین؟
از صبح تا حالا دارم برای اون گربهی بدبخت گریه میکنم
چقد امروز روز بدیه
خورشید بهترین دوست انسانه.
اگه ما خورشید نداشتیم زندگیمون انقدر پر معنی و قشنگ نبود.
اونه که روشنایی و گرما میبخشه. بخاطر تابش خورشیده که گلا زندهن و پروانهها دورشون میگردن و پرندهها آواز میخونن و چهچه میزنن.
میتونی مجسم کنی چقدر غم انگیز میشد اگه همیشه بارون میاومد؟ من دیگه نمیتونستم با دیانا به جنگل کوچیک درختای قوش برم، دیگه نمیتونستم پا برهنه بدوم و بازی کنم...
_آنه شرلی
•متنِسبز!🇵🇸•
وای بچهها... سر مزار شهید حسن مختارزاده نشسته بودم یه دختری هم کنارم بود من حواسم بهش نبود ولی دیدم
روز ۲۵ آبان، خواهر شهید حسن مختار زاده رو سر مزار شهید(مزار شهید در حرم حضرت معصومهست) دیدم.
همون موقع خودم رو گذاشتم جای خواهرشون و این متن روز بعد نوشته شد:)))
•متنِسبز!🇵🇸•
روز ۲۵ آبان، خواهر شهید حسن مختار زاده رو سر مزار شهید(مزار شهید در حرم حضرت معصومهست) دیدم. همون
_مواظب باش!
نمیتوانستم دوچرخه را کنترل کنم. کمی چرخید و بعد افتاد. تو هم نفس نفس زنان به دنبالم میآمدی.
دردی را حس نمیکردم؛ پس گریه نکردم.
_خوبی؟!
_آره.
پاشدم و دیدم زانویم خونی شده است. زدم زیر گریه و تو بغلم کردی و دوان دوان به سوی خانه رفتی.
•
_داداش، بدو دیرمون شد!
_ یکم صبر کن، الان میام.
مقنعهام را کشیدم جلوی صورتم و پوفی بلند کشیدم.
_من بقیهی لقمت رو درست میکنم؛ تو برو کفشت رو بپوش.
_بفرما داداش خان مامانم بیدار کردی!
مامان به من اخمی ریز کرد و رفت سراغ لقمهی نیمهکارهی داداش.
کفشهایمان را پوشیدیم و تا مدرسه انقدر غر زدم که سر داداش درد بگیرد. به مدرسهی من که رسیدیم؛ داداش مقنعهی صورتیام را کمی جلوتر کشید و گفت:
_حواست باشه موهات نیاد بیرون.
_باشه.
_خداحافظ آبجی.
_خداحافظ.
•
_داداشی...
_چیه؟
_داداشیه قشنگم...
_چی میخوای؟
_میشه منم ببری هیئت؟
_خب برو حاضر شو؛ انقدر ناز کردن نداره که!
_ممنون عشقم
صورتت را مچاله کردی و گفتی:
_عشقممم؟! دیگه از این حرفای چندش نزنیا!
_باشه عشقم.
اخمی غلیظ کردی و دیگر جرئت نکردم به عشقم، عشقم کردنهایم ادامه بدهم.
•
دستی جلوی چشمهایم را گرفت. در خانه کسی غیر از تو از این کارها نمیکرد.
_داداشِ گل خودمه.
دستهایت را برداشتی و لبخندی زدی. یک پاکت کادوی کوچک را جلویم گرفتی.
_تولدت مبارک.
پاکت را گرفتم و داخلش را نگاه کردم. یک جعبهی کوچک داخلش بود؛ در جعبه را باز کردم. انگشتر عقیق سبزی با حکاکیه 'یا زینب' چشمک میزد.
پریدم و بغلت کردم.
_واییی خیلی قشنگه! ممنونم داداشی!
لپت را کشیدم و محکمتر بغلت کردم.
_باشه بابا خفهم کردی!
جیغ زدم:
_آخه خیلی قشنگه!
_حالا بکن دستت ببینم به دستت میاد یا نه.
انگشتر را دستم کردم. انگار برای من ساخته بودنش!
•
انگشترم را در دستم میچرخاندم. دلم برایت تنگ شده بود. هربار که به عکسهایت نگاه میکردم اشکهایم سرازیر میشد. شاید بتوانم خودم را کنترل کنم؛ ولی با مامان چهکار کنم؟! ها داداش؟ چهکار کنم؟! چجوری قانعش کنم که شهید شدی...؟
_اِلآی وصالی
*تقدیم به خواهر شهید حسن مختار زاده
#متن_سبز
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
روز ۲۵ آبان، خواهر شهید حسن مختار زاده رو سر مزار شهید(مزار شهید در حرم حضرت معصومهست) دیدم.
همون موقع خودم رو گذاشتم جای خواهرشون و این متن روز بعد نوشته شد:)))
🆔 @Clad_girls | دختران چادری
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
[❤️✍🏻]
_مواظب باش!
نمیتوانستم دوچرخه را کنترل کنم. کمی چرخید و بعد افتاد. تو هم نفس نفس زنان به دنبالم میآمدی.
دردی را حس نمیکردم؛ پس گریه نکردم.
_خوبی؟!
_آره.
پاشدم و دیدم زانویم خونی شده است. زدم زیر گریه و تو بغلم کردی و دوان دوان به سوی خانه رفتی.🚶🏽
•
_داداش، بدو دیرمون شد!
_ یکم صبر کن، الان میام.
مقنعهام را کشیدم جلوی صورتم و پوفی بلند کشیدم.
_من بقیهی لقمت رو درست میکنم؛ تو برو کفشت رو بپوش.
_بفرما داداش خان مامانم بیدار کردی!
مامان به من اخمی ریز کرد و رفت سراغ لقمهی نیمهکارهی داداش.
کفشهایمان را پوشیدیم و تا مدرسه انقدر غر زدم که سر داداش درد بگیرد. به مدرسهی من که رسیدیم؛ داداش مقنعهی صورتیام را کمی جلوتر کشید و گفت:
_حواست باشه موهات نیاد بیرون.
_باشه.
_خداحافظ آبجی.
_خداحافظ.✨
•
_داداشی...
_چیه؟
_داداشیه قشنگم...
_چی میخوای؟
_میشه منم ببری هیئت؟
_خب برو حاضر شو؛ انقدر ناز کردن نداره که!
_ممنون عشقم
صورتت را مچاله کردی و گفتی:
_عشقممم؟! دیگه از این حرفای چندش نزنیا!
_باشه عشقم.
اخمی غلیظ کردی و دیگر جرعت نکردم به عشقم، عشقم کردنهایم ادامه بدهم.
•
دستی جلوی چشمهایم را گرفت. در خانه کسی غیر از تو از این کارها نمیکرد.
_داداشِ گل خودمه.
دستهایت را برداشتی و لبخندی زدی. یک پاکت کادوی کوچک را جلویم گرفتی.
_تولدت مبارک.
پاکت را گرفتم و داخلش را نگاه کردم. یک جعبهی کوچک داخلش بود؛ در جعبه را باز کردم. انگشتر عقیق سبزی با حکاکیه 'یا زینب' چشمک میزد.
پریدم و بغلت کردم.
_واییی خیلی قشنگه! ممنونم داداشی!
لپت را کشیدم و محکمتر بغلت کردم.
_باشه بابا خفهم کردی!
جیغ زدم:
_آخه خیلی قشنگه!
_حالا بکن دستت ببینم به دستت میاد یا نه.
انگشتر را دستم کردم. انگار برای من ساخته بودنش!🤍
•
انگشترم را در دستم میچرخاندم. دلم برایت تنگ شده بود. هربار که به عکسهایت نگاه میکردم اشکهایم سرازیر میشد. شاید بتوانم خودم را کنترل کنم؛ ولی با مامان چهکار کنم؟! ها داداش؟ چه کار کنم؟! چجوری قانعش کنم که شهید شدی...؟💔
_اِلآی وصالی
*تقدیم به خواهر شهید حسن مختارزاده
🆔 @Clad_girls | دختران چادری