eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
حقیقتا اگه من اینهمه وقت رو که برای انتخاب کردن اسم کاراکتر متنم می‌ذارم برای ساختن زندگیم می‌ذاشتم وضعم این نبود.👩🏽‍🦯
دیگه واقعا آمار برام مهم نیست=)))
:)
🐈‍⬛️💙
نه بابا گریه چیه اصلا...💔
_بابایی چشمام رو نگاه کن؛ می‌بینی چقدر خوشگله؟! _آره دیگه، به مامانی رفتی! بابا من را آرام از بغل مامان گرفت. آرام در گوشم زمزمه می‌کرد: «زینبِ بابا... زینت من... به دنیا خوش‌اومدی قشنگم. می‌تونی زندگی من و مامانت رو پر از مهربونی بکنی بابایی؟» انگار منتظر جوابم بود‌. من که نمی‌توانستم چیزی بگویم؛ ولی احساس کردم اگر چیزی نگویم ناراحت می‌شود. پس گریه کردم. _مامانی! بیا ببین زینتمون چی می‌خواد؛ من که نمی‌فهمم. • با مامان دعوایم شده بود. رفته بودم گوشه‌ی تختم و در پتویم، گم‌ شده بودم. مو‌هایم از اشک، خیس شده بود و احساس می‌کردم غمگین‌ترین دختر جهانم. صدای راه‌رفتنی شنیدم و خودم را به خواب زدم. نوازش دستان بزرگش را روی موهای ظریفم حس می‌کردم. زیر لب چیزی می‌گفت که نمی‌شنیدم. پتو را از روی صورتم کنار داد. _بابا، می‌دونستی وقتی گریه می‌کنی پیر می‌شم؟ من تحمل دیدن اشکات رو ندارم. دختر قشنگم، می‌دونی من و مامان چقدر عاشقتیم؟ می‌دونی دوتاییمون حاضریم جونمون رو هم برای تو بدیم‌؟ اگه یه وقتی دعوات کردیم برای این نبوده که دوستت نداریم؛ حتما‌ً لازم بوده. بابا سرم را چسباند به سینه‌اش و محکم بغلم کرد. من، عاشق بابایم بودم... • دو چشم مامان کاسه‌ی خون بود. من... باورم نمی‌شود. مگر آدم‌ها جوجه‌اند که همینجوری یکی بیاید بگوید: «شهید شده!» آن‌هم بابای قوی من! اصلاً باشد، شهید شده‌ای؛ چرا به من می‌گویند: «بچه‌ی یتیم»؟ مگر شهدا زنده نیستند؟ من اصلا از این 'بچه‌ی یتیم' خوشم نمی‌آید. یک‌کاری بکن! اگر حرف‌هایشان راست باشد، چه؟! اگر آن فیلم واقعی باشد، چه؟! اگر واقعا سرت را بریده باشند، تنت را تکه تکه کرده باشند و پیکر اِرباً اِربایت را سوزانده باشند، چه؟! بابای عزیزم... دل من و مامان برایت خیلی تنگ شده است؛ نمی‌خواهی برگردی؟! • _بچه‌ها اگه تا فردا رضایت‌نامه‌ها رو نیارید، دیگه به هیچ وجه نمی‌تونید در اردوی مشهد شرکت کنید. حواستون هم باشه حتماً پدر فرم رو پر بکنه، وگرنه آوردن یا نیاوردن فرقی نداره. زنگ که خورد، با رضایت‌نامه‌ای که مامان پرش کرده بود به سمت دفتر خانم مرادی رفتم. _سلام. _سلام. رضایت‌نامه آوردی؟! _بله؛ فقط اینکه، مامانم پرش کرده. اخم‌های خانم مرادی در‌هم رفت. _چرا؟! مگه من هزار بار نگفتم که پدر پر بکنه؟ _خانم بابای من نیستش که فرم رو پر کنه. عصبانی شده بود. دست‌هاش را روی میز گذاشت و ادامه داد: _تا دلت بخواد من از این بهونه‌ها شنیدم. موندنت اینجا فایده‌ای نداره، برو! سرم را پایین انداختم. اگر حرف‌ می‌زدم بغضم می‌ترکید؛ پس سکوت کردم. _بهت می‌گم برو! از فریادش جا خوردم. سرم را بالا گرفتم. _بابام شهید شده. با همین یک جمله گونه‌هایم خیس شد و به سمت در پرواز کردم... *تقدیم به‌ همه‌ی دخترانی که پدرانشان را به امام حسین(ع) تقدیم کرده‌اند. _الای وصالی
یهو فوق‌العاده اجتماعی می‌شم و شروع می‌کنم به حرف زدن و خندیدن. بعد از ده ثانیه می‌گم که مگه نمی‌بینی از حرفات خسته شدن؟ نمی‌بینی مزاحمی؟ نمی‌بینی دوستت ندارن؟ پس خفه‌شو لطفا.