eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم خالق شب🌒 ساعت سه صبح بود، و ماه شب چهارده می‌درخشید. دختری با تی‌‌شرت مشکی، روی تختش نشسته بود و با نور ماه که از پنجره‌اش می‌تابید، کتاب می‌خواند. بدون اینکه نگاهش را، از روی صفحه‌ی کتاب بردارد؛ قاشقش را از قرمه‌سبزی یخی که قرار بود ناهارش باشد، پر کرد و در دهانش گذاشت. کتاب را بست، و دستی میان موهای کوتاه و مشکیِ ژولیده‌اش کشید. به نور ماه نگاه کرد. نور ماه، رنگ آبی تیره‌ی چشمانش را واضح کرد. در چشمانش غم موج می‌زد‌. لبانش خشک بود و کف دستانش، از عرق خیس شده بود و لرزش خفیفی داشت‌. جوری بی حس بود، که انگار در این چند سال هیچ لبخندی نزده است. در بین غم های چشمانش؛ چیز های دیگری هم می‌شد پیدا کرد... ••• آفتاب می‌تابید و دختری با موهای طلایی و گلی بین موج‌های موهایش، روی چمن‌زارمی‌دوید. پیراهنی زرد و چین دار پوشیده بود و بین کک و مک های صورتش، لبخندی زیبا بود‌. قهوه‌ی چشمانش پر از شادی بود؛ که پیرمرد عصبانی و زشت از پشت او را هل داد. دختر افتاد و پیرمرد عین خیالش نبود. پیرمرد زشت یک صندلی چوبی در دست داشت. صندلی را روی زمین گزاشت و رویش نشست. پایش را روی پایش انداخت و با اخم به چمن ها نگاه ‌کرد. داشت زیر لب به زمین و زمان فحش می‌داد‌. پیرمرد چاق، اخمو و کثیف بود. شبیه یک موش پیر. پیرمرد همچنان فحش می‌داد؛ که صدای جیغی آمد. دختری سه چهار ساله با موهای خرگوشی و پیراهنی صورتی داشت جیغ می‌‌زد و گریه می‌کرد. دست خرس عروسکی‌اش کنده شده بود. روی زمین خوابید و پاهایش را وحشیانه تکان داد. پسری با هودی مشکی و شلوار بگ خاکستری کنار دختر کوچولو آمد. دختر گریه‌اش بند آمد و به گوشواره‌ی صلیب پسر، خیره شد. به پسر گفت " گوشواره‌ت اصلا قشنگ نیست. من یه گوشواره‌ی قلبی دارم‌؛ خیلی قشنگ تره. " " ولی من نمی‌تونم گوشواره‌ی قلبی بندازم. " " چرا؟! " " خب من پسرم. " " اوه... راست می‌گی! چشمات اذیت نمی‌شه موهات جلوشونه؟ " " نه. عادت کردم. " مادر دختر سمت آنها آمد‌. با لبخندی سرد از پسر تشکر کرد و دست دخترش را کشید. دختر هنوز با چشم های خیس به پسر نگاه می‌کرد. پسر، سمت آسفالت کنار چمن ها رفت. روی نیمکت آهنی نشست و آنقدر به آسمان نگاه کرد، تا بارانی شد‌... ••• دختر وقتی از خواب بیدار شد که ماه شب چهارده داشت کم کم از آسمان، کنار می‌رفت و جایش را به خورشید می‌داد. هنوز هوا کمی تاریک بود و گنجشک ها، جیک جیک می‌کردند. آن چشمان آبی قرار بود امروز هم چند آدم ببیند، که با انسانیت فاصله‌ی زیادی داشتند. او دوست نداشت که مردم شادی دختر نوجوانش را، عصبانیت پیرمرد اخمویش را، اشک های دختر کوچولویش و افسردگی پسر جوانش را ببیند. همه‌ی آنها را زیر چادرش پنهان کرد و به ملاقات دنیای وحشتناک بیرون از تختش رفت.‌.. _اِلآی وصالی
متنِ‌سبز!
بسم خالق شب🌒 ساعت سه صبح بود، و ماه شب چهارده می‌درخشید. دختری با تی‌‌شرت مشکی، روی تختش نشسته بود
بعضی وقتا تو می‌ری سراغ ایده و می‌نویسیش؛ بعضی وقت ها یه ایده تورو مجبور می‌کنه که درموردش بنویسی! مورد دوم کم پیش میاد ولی خیلی خیلی زیبا تر می‌شه✨ ایده‌ی این متن من رو مجبور کرد که بیام و بنویسمش:)
متنِ‌سبز!
•|دریای‌‌فیروزه‌ای|• شب تازه آغاز بیداری‌ام بود!🌚 هشت ساعت، از وقتی که به علی گفتم ' ازت متنفرم '
•|دریای‌فیروزه‌ای|• "سلام ریحانه. خوبی؟ کجایی؟ می‌تونی بیای جلوی در خونه‌تون؟ " "سلاااام! مرسی خوبم. تو چطوری؟ اره می‌تونم. " " بدو بیا‌. منتظرتم. خداحافظت باشه. " " خدانگهدار توهم باشه. " ••• در را که باز کردم؛ علی را دیدم که به دیوار روبه روی خانه‌یمان تکیه داده بود. سه هفته از مرخص شدنش می‌گذشت، ولی هنوز کمی رنگ پریده بود. " سلام. " " سلام. چه خبرا؟ " " خبرا که دست شماست! " " راست می‌گی حاج خانوم. همچین خبر خاصیم نیست ولی خب‌‌‌... دیشب مامانم اومد توی اتاقم، یه عالمه باهام حرف زد‌. گفت اگه می‌دونست انقدر همو دوست داریم شرطی نمی‌ذاشت و... گفت که خودش و بابام راضین. ولی نمی‌شه که برای یه پسر دیگه‌شون بیان دوباره خواستگاری. از اینجا به بعد وظیفه‌ی شماست. باید با مامانت حرف بزنی. همه چیز رو بهش بگو. مامان بابا ها هم یه زمانی جوون بودن؛ درک می‌کنن. " خب... این اتفاق خوبی بود! لپ های علی سرخِ سرخ شده بود و لبخندش تا بناگوش باز بود؛ ولی من نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. ماتم برده بود، که علی گفت " خوشحال نشدی؟ " " چرا. ولی خب خیلی وظیفه‌ی سختی دارم. چه جوری به مامانم بگم اخه؟ بعد اصلا بگم؛ بعیده قبول کنه بازم بیاین. " "نگران نباش. همه چیز درست می‌شه. تا همینجاشم خدا پیش برده. تو فقط تا اونجایی که در توانته تلاش کن. می‌‌دونم سخته؛ ولی ارزش باهم بودنمون رو نداره؟ ارزش اینکه دست هم دیگه رو بگیریم رو نداره؟ " " چرا... نمی‌دونم. دیگه واقعا نمی‌دونم. تا فردا بهت خبر می‌دم‌. خداحافظت باشه. " "حتماً. خدانگهدارت باشه. " _اِلآی وصالی
متنِ‌سبز!
یکی از ممبر های عزیزم گفتن که متنام رو باید با این آهنگ ها خوند....:)🥺 واقعا واقعا واقعا حس قشنگیه که بین ایینهمه توهین( انتقاد عالیه؛ توهییین) یکی بیاد بهم بگه که متنام نسبتا خوبن:)
اصلا نفهمیدم که شروعش کردم🥴 فووووق العاده س خیییلی قشنگه به نظرم هرچی دارینو ندارین بفروشین برین کتابای آقای مظفر سالاری رو بخرین👩🏻‍🦯 کلاس نویسندگیش رو هم که نشد برم...🥲😭
متنِ‌سبز!
اصلا نفهمیدم که شروعش کردم🥴 فووووق العاده س خیییلی قشنگه به نظرم هرچی دارینو ندارین بفروشین برین کت
هیییچ نقدی بهش ندارم الان شد دومین بهترین کتابی که خوندم اولیش دعبل و زلفا عه(اونم از آقای مظفر سالاری)✨ این هنوز تموم نشده شاید اولیش این بشه بهش وابسته شدم اصلا می‌خندمو گریه می‌کنمو می‌خونم به روایت تصویره
به شدت زیادی ناراحتم که رویای نیمه شب داره تموم میشه😭