_بابایی چشمام رو نگاه کن؛ میبینی چقدر خوشگله؟!
_آره دیگه، به مامانی رفتی!
بابا من را آرام از بغل مامان گرفت. آرام در گوشم زمزمه میکرد: «زینبِ بابا... زینت من... به دنیا خوشاومدی قشنگم. میتونی زندگی من و مامانت رو پر از مهربونی بکنی بابایی؟»
انگار منتظر جوابم بود. من که نمیتوانستم چیزی بگویم؛ ولی احساس کردم اگر چیزی نگویم ناراحت میشود. پس گریه کردم.
_مامانی! بیا ببین زینتمون چی میخواد؛ من که نمیفهمم.
•
با مامان دعوایم شده بود. رفته بودم گوشهی تختم و در پتویم، گم شده بودم. موهایم از اشک، خیس شده بود و احساس میکردم غمگینترین دختر جهانم.
صدای راهرفتنی شنیدم و خودم را به خواب زدم. نوازش دستان بزرگش را روی موهای ظریفم حس میکردم. زیر لب چیزی میگفت که نمیشنیدم. پتو را از روی صورتم کنار داد.
_بابا، میدونستی وقتی گریه میکنی پیر میشم؟ من تحمل دیدن اشکات رو ندارم. دختر قشنگم، میدونی من و مامان چقدر عاشقتیم؟ میدونی دوتاییمون حاضریم جونمون رو هم برای تو بدیم؟ اگه یه وقتی دعوات کردیم برای این نبوده که دوستت نداریم؛ حتماً لازم بوده.
بابا سرم را چسباند به سینهاش و محکم بغلم کرد. من، عاشق بابایم بودم...
•
دو چشم مامان کاسهی خون بود. من... باورم نمیشود. مگر آدمها جوجهاند که همینجوری یکی بیاید بگوید: «شهید شده!» آنهم بابای قوی من!
اصلاً باشد، شهید شدهای؛ چرا به من میگویند: «بچهی یتیم»؟ مگر شهدا زنده نیستند؟ من اصلا از این 'بچهی یتیم' خوشم نمیآید. یککاری بکن!
اگر حرفهایشان راست باشد، چه؟! اگر آن فیلم واقعی باشد، چه؟! اگر واقعا سرت را بریده باشند، تنت را تکه تکه کرده باشند و پیکر اِرباً اِربایت را سوزانده باشند، چه؟!
بابای عزیزم... دل من و مامان برایت خیلی تنگ شده است؛ نمیخواهی برگردی؟!
•
_بچهها اگه تا فردا رضایتنامهها رو نیارید، دیگه به هیچ وجه نمیتونید در اردوی مشهد شرکت کنید. حواستون هم باشه حتماً پدر فرم رو پر بکنه، وگرنه آوردن یا نیاوردن فرقی نداره.
زنگ که خورد، با رضایتنامهای که مامان پرش کرده بود به سمت دفتر خانم مرادی رفتم.
_سلام.
_سلام. رضایتنامه آوردی؟!
_بله؛ فقط اینکه، مامانم پرش کرده.
اخمهای خانم مرادی درهم رفت.
_چرا؟! مگه من هزار بار نگفتم که پدر پر بکنه؟
_خانم بابای من نیستش که فرم رو پر کنه.
عصبانی شده بود. دستهاش را روی میز گذاشت و ادامه داد:
_تا دلت بخواد من از این بهونهها شنیدم. موندنت اینجا فایدهای نداره، برو!
سرم را پایین انداختم. اگر حرف میزدم بغضم میترکید؛ پس سکوت کردم.
_بهت میگم برو!
از فریادش جا خوردم. سرم را بالا گرفتم.
_بابام شهید شده.
با همین یک جمله گونههایم خیس شد و به سمت در پرواز کردم...
*تقدیم به همهی دخترانی که پدرانشان را به امام حسین(ع) تقدیم کردهاند.
_الای وصالی
#متن_سبز
متن مادر شهید🌱
https://eitaa.com/Green128/99
و
https://eitaa.com/clad_girls/121745
متن همسر شهید🪄
https://eitaa.com/Green128/1487
و
https://eitaa.com/clad_girls/123356
متن خواهر شهید🌝
https://eitaa.com/Green128/2886
و
https://eitaa.com/clad_girls/123973
متن دختر شهید🌿
https://eitaa.com/Green128/3339
و تمام...
یهو فوقالعاده اجتماعی میشم و شروع میکنم به حرف زدن و خندیدن. بعد از ده ثانیه میگم که مگه نمیبینی از حرفات خسته شدن؟ نمیبینی مزاحمی؟ نمیبینی دوستت ندارن؟ پس خفهشو لطفا.
هدایت شده از قهوه تلخ
enc_17058434059150398382472.mp3
5.12M
محمد ابن علی، علی ابن حسین
دوتاشونم از علی نشونه دارن
•متنِسبز!🇵🇸•
گپ نویسندگانمون رو هستین دیگه؟ https://eitaa.com/joinchat/2936341530C4eb0691165
نویسندهای هست که اینجا باشه و عضو گپمون نباشه؟🥲