پارت گنگی بود... حرفی ندارم.😊😂😶 #عاشق_خدا
--------------------------------------------------------
هرچه نخواست دل تنگت نگو😂!
متفاوت باشیم رو از من یاد بگیرین😎😂
🌿💖♥️السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین♥️💖🌿
سلام. صبحتون به خیر🖤❤️
#فرمانده
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_نهم
#فرشید
بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂
فرشید:چرا جیغ میزنی اخه !
مریم:خوب ترسیدم !
فرشید:ترس نداره آخه !
مریم:ببرش بیرون !
فرشید:بیا آه .
بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت
مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!!
منم از خنده قش کرده بودم !
از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم !
همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش .
وقتی رسیدیم در خونه گفتم
فرشید:مریممممم؟
مریم:هم؟
فرشید:ببخشید دیگه!
مریم:بخشیدم 😜
فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها !
مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟
فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊
مریم:باشه!
بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم .
حال!
#سعید
کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی !
زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت .
همه برگشته بودن سمت دستشویی !
بعد چند دقیقه اومدن بیرون.
نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش .
مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد .
سعید: چش شد یهو؟
زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه .
سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶
بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم .
#نرگس
اصلا حالش خوب نبود .
صبحانه هم نخورده بود !
بالا اورده بود و ضعف کرده بود !
بهش آبمیوه میدادم نمیخورد !
نرگس:نرجس خوبی؟😳
نرجس:آ..آره آره ... خوبم .
نرگس:معلومه اصلا 😒
بعد نشستم سر جام .
تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست.
از هواپیما پیاده شدیم .
پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
☺️🖤رفقا من امروز امتحان ۵ جزء دارم.....
شب هم یادواره شهدای شهرمونه😊❤️
امروز نمیتونم پارت رمان بزارم...
اما برای فردا حتما جبران میکنم...
فقط دعا کنید امتحانم رو خوب بدم...
😄🌹
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
☺️🖤رفقا من امروز امتحان ۵ جزء دارم..... شب هم یادواره شهدای شهرمونه😊❤️ امروز نمیتونم پارت رمان بزا
دوستایعزیز❤️
منم تا ساعت ۸ امشب باید ۴ صفحه حفظ کنم و ۳ جز مرور😭😍
دعام کنییید...
اما خب الان میخوام قدم دوم رو شرح بدم😍❤️
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوستایعزیز❤️ منم تا ساعت ۸ امشب باید ۴ صفحه حفظ کنم و ۳ جز مرور😭😍 دعام کنییید... اما خب الان میخو
فقط قبلش حواستون باشه قدم اول + قدم دوم
یعنی هم نمازاولوقت + احترام به والدین🌹
#خط_شکن
قدم اول رو گذروندیم...
دیدید زندگیمون بهتر شد نه؟!😊
حالا نوبت قدم دومه2⃣
تو این قدم باید بهپدرومادرمون #احترامبزاریم....❤️
اگه حواستون باشه
بعضی وقت ها پدر مادرمون با یه کار خییییلی ساده خوشحال میشن...😍
مثلا چی🤔
مثلا بابامون خسته از بیرون اومده...
ازت انتظار نداره براش آب ببریا؛اما وقتی که با محبت یه لیوان آب خنک (با یهکم گلاب😘) میزاری تو یه پیشدستی و بهش میدی...
خییییییییییییییییییلی خوشششحال میشه🤩
شاید بروز نده ها...
اما تو دلش رو شاد کردی...
یعنی بهش احترام گذاشتی...🙂
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
قدم اول رو گذروندیم... دیدید زندگیمون بهتر شد نه؟!😊 حالا نوبت قدم دومه2⃣ تو این قدم باید بهپدرو
یا مامانت غذاش رو گذاشته...🥘
اما مثلا سالاد درست نکرده هنوز..🥒🥦🍅
خیلی هم خستهست😫
از تو انتظار نداره بری سالاد درست کنی چون میدونه درس داری📚
اما وقتی میری بهش میگی مامانتو برو استراحت کن من سالاد درست میکنم؛کلی ذوق میکنه🤩
و برات یه دعای قشنگ میکنه🤲🏻❤️
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوستایعزیز❤️ منم تا ساعت ۸ امشب باید ۴ صفحه حفظ کنم و ۳ جز مرور😭😍 دعام کنییید... اما خب الان میخو
حفظم هنوز تموم نشده برای همین نتونستم ادامهاش رو بزارم😭
اما سعی خودم رو میکنم که تا آخر شب بدم
اگه نشد تا فردا صبح....
#خط_شکن
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ تو ﻓﻀﺎۍ ﻣﺠﺎﺯی وﭘﺎڪ موندﻥ
تو اون ﺗﻘﻮای خیلی زیادی میخاد ..
ﯾﺎﺩﻣوﻥ ﻧﺮه ، یه وقتا ﺑﺎ #ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی
یه ﻻﯾڪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ..!
یادمون ﻧﺮه ﻓﻀﺎۍ ﻣﺠﺎﺯۍ ﻫﻢ #ﻣﺤﻀﺮﺧﺪﺍﺳﺖ :)
ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏِ ﺗﻤومِ این ﺳﺎیتا به حرف میان و
ﮔﻮﺍهیﻣﯿدن به کارایی ک کردیم ..
نکنه ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ..!
-
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩستی ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ میکنه ، چشمی که
میبینه و ﮔﻮشے ﮐﻪ میشنوه ﺑﺎﺷﯿﻢ ..!
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
یا مامانت غذاش رو گذاشته...🥘 اما مثلا سالاد درست نکرده هنوز..🥒🥦🍅 خیلی هم خستهست😫 از تو انتظار ندا
اما بعضی وقت ها باید حرفشون رو گوش کنی😊
یعنی ازت انتظار داره که اونکار رو انجام بدی
یا دوست داره اون کار رو انجام بدی.....
خب تو که بالاخره میخوای اونکار رو انجام بدی
بالاخره وقتت رو میگره😐🕤
چه بهتر که این کار رو زودتر انجام بدی😉
و باکیفیت تر💜
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اما بعضی وقت ها باید حرفشون رو گوش کنی😊 یعنی ازت انتظار داره که اونکار رو انجام بدی یا دوست داره او
مثلا #مقاممعظمرهبری❤️
وقتی که حوزهقم درس میخوندند...
پدرشون تو مشهد به یه بیماری مبتلا شدند😢
که نمی تونستند کتاب بخونند📚
و از پسرشون خواستند که از قم بیان و براشون کتاب بخونند و کنارشون باشند...💞
خب #حضرتآقا هم مشغول تحصیل در حوزه علمیه بودند...
اما تحصیل رو #رهاکردند
و رفتند پیش پدرشون💛🧡
اگه اونموقع یه شخص دیگه بود میگفت خب یه نفر رو بیارند تا براشون کتاب بخونه😕
برای چی پسرشون رو از اونسر دنیا اوردن تا براشون کتاببخونه🧐
اما خب پدره❤️
دوست داره بچش کنارش باشه❤️
حضرتآقا هم بعد از فوت پدرشون به قم برگشتند و تحصیلات رو ادامه دادند......
اما عقب نموندند🚫
تازه به مقامبالاتری هم دست یافتند😇
شاید این از دعای پدر بوده🤲🏻🍃
#خط_شکن
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
#تلنگـــــر⚠️
درخلوتخودبهاندیشه بنشین
و درتنهاییخودسخنانمرابشنو
نعمتهایمرابشمار
و خطاهایخودترا بهیادآر
مرادوستداشتهباش
و محبتمرا در دلدیگراننیزبیانداز
مهربانیهایمرا برایشانبازگوکن
و سایهسار لطفمرا بر فراز وجودشاننشانده 🌿
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مثلا #مقاممعظمرهبری❤️ وقتی که حوزهقم درس میخوندند... پدرشون تو مشهد به یه بیماری مبتلا شدند😢 که
گاهی مواقع هم باید یه کار هایی رو نکنیم❌
تا به والدینمون احترام بزاریم...
با صدای بلند باهاشون صحبت نکنیم🚫😡
پاهامون رو جلوشون دراز نکنیم🚫😨
مؤدبانه برخورد کنیم😇✅
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
گاهی مواقع هم باید یه کار هایی رو نکنیم❌ تا به والدینمون احترام بزاریم... با صدای بلند باهاشون صح
شاید بگید که چرا من مطالب بیشتری نمیزارم
یا نکات بیشتری رو نمیگم🧐
دلیلش این هست که چیز هایی رو که میگم رو خودم حتما بهشون باید عمل کنم دیگه....
رطبخوردهمنرطبکیکند
چون میخوام حرف هام تاثیر گذار باشه😇
و در آخر آخر هر روز از پدر و مادرتون بپرسید که ازتون راضی هستند یا نه🙂
میتونید نتیجه رو به من هم بفرستید❤️
نمازایاولوقتیادتوننره😊🌱
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پخش زنده شبکه ۱ https://www.telewebion.com/live/tv1
رفقا .. این لینک برنامه سریالیست دیشب از تلوبیون...
بعدا اگه فیلم کاملش رو هم پیدا کردم ارسال میکنم✨🖤
سلام
امروز میخواهم صبح به خیر بگم به شمالی های عزیز !!!
🌿✨🌿✨💛🌿✨🌿✨💛
صبحتووووووننننن بههههه خیرررررر
🌻🐳🦄🐣💕🌿🌾
#سرباز_مهدی_عج
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
هدایت شده از ✌✧﴿جۏٵݩٵݩ ڱاݩدۅ﴾✧ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضایعش کرد😐
بریزین سر مجری🤣☝️🏻
#گاندو
#علی_افشار
خیلی خوبه 😚یکم عاشقانه تر باش
----------------------------------------☆☆☆☆☆☆
آدم از دست شماها دلش میخواد بره زیر ۱۸ چرخ😐 .... 🚛 ....⚠️👍
#فرمانده
https://eitaa.com/GandoNottostop/13443 من به شدتتتتتت به شدتتتتتتت با داوود مشکل دارم از اولم گفتم شما آخر این دوتارو با هم جفت میکنید... آخههه خواهر رسول و داوود 😐😐😣 بابا خواهر رسول حیف شد... بیچاره رسول بچم 😔👌😂 الانم همونی که گفتم رو انجام بدید رهارو جلو داوود زجر بدید 😁😂 یه حسی هم بهم میگه میخواید رسولو دریا رو نامزد کنید... وایییییییی نه حتی فکرش آزارم میده 😣💔 به نویسنده بگید نکنه به هیچچچ عنوان
------------------------------☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
با عرض پوزش خیلی حستون بیخود میکنخ😂😐⚠️✨
نویسنده همچین کاری کنه من دیگه فرمانده خبیثی میشم😈
#فرمانده
https://eitaa.com/GandoNottostop/13375 یا خدا..😱 پس من و ادمین #خط_شکن باید از ایتا فرار کنیم...😶😂 #عاشق_خدا
-------☆☆☆☆☆--------------☆☆☆☆---------☆
شما کلا از دنیا لف بدین😂❤️✨
خصوصا بلای جون من #خط_شکن 😂
#فرمانده_آسی
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
#محمد
رسیدم اداره..
~ محمد..
€ سلام آقا.. خسته نباشید..
~ چه خبر..
€ چی بگم... دادگاه که بهم خورد..
~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن..
€ چشم آقا.. حواسم هست..
~ از دار و دسته رئوف چه خبر..
از دختر حسین.. خبری نشد؟؟
€ فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته....
~ از داوود چی .. خبری نشد؟
€ هعی.. فعلا هیچی..
با اجازه..
~ راستی محمد..
€ جانم آقا..
~ صدات کردم یه خبر خوب بدم..
آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده...
کار خودته..
€ چشم آقا..
به سمت اتاق بازجویی رفتم..
اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم!
چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ...
€ این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده...
• میخوام اعتراف کنم..
€ می شنوم..
• شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم..
€ اولویت.. ؟!
• دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟
€ ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!!
اما اشتباه میکنن...
اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم...
اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!!
به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی..
• نگهش داشته بودن برای روز موادا...
برای گرفتنش.. روز شماری میکردن..
فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما!
€ جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن..
• خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره....
اما مطمئنن توی یه خونه نیستن!
جایی به ذهنم نمیرسه...
ام... چرا... یه جایی هست..
€ بگو..
• یه کار گاه بزرگ متروکه...
که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو..
€ آدرس دقیقش رو بنویس...
• حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن...
............................................................................
€ وارد میشیم....
تیر اندازی رو شروع کردیم...
رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما...
با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن...
تعدادشون زیاد نبود...
چند نفرشون زخمی شدن!!
تار و مارشون کردیم..
بالاخره تسلیم شدن...
رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد..
برگشت به سمتم..
€ چی شد... ح.. رسول..
$ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن!
از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد..
در رو باز کردیم...
سینا راد!!!
بسته به یه صندلی😳...
رسول به طرفش رفت..
دهنش رو وا کرد...
♧ رفتن...ههه.. رفتن...
$...
خواهر من کجاس..
چه بلایی سرش آوردی...
داوود کجاس!!!؟؟؟
حرف بزن..
€ کی اینو بسته..
₩ خودش بسته بود...
€ هع... پس دورت زدن!
$ خودم به حرفت میارم ..
€ رسول.. کنار وایستا..
رسول کنار رفت..
€ سعید... ببرینش...
₩ چشم آقا...
$ اینجا هم نبودن!!
€ نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم!
خیلی خسته بودم..
عملیات نفس گیری بود...
برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
€ السلام علیکم و رحمت الله و برکاته..
نمازم رو خوندم...
به شیشه نگاه کردم...
بارون!!
¤ قبول باشه!!!
€ قبول حق ..
¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره...
رسول خیره شده بود به شیشه
$ بارون... چقدر دوسش داشت...
دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود...
$ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها..
دستم رو روی شونه اش گذاشتم..
€ هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد...
پ.ن 😍😇نشانه های خوب...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
شما گرفتینشون....
باورش نمیشد همچین کاری کردن....
خرشون که از پل گذشت..
عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون..
به نظر من که انتخاب ساده ایه!!!
دل سنگ آب میشد....
شما از چی هستییییننننن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_دو #محمد رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خ
https://harfeto.timefriend.net/16343647164182
😄🌹ببخشید.. امروزم سرم شلوغ بود..
نظرتون راجب عملیات...
😜✨به نظرتون اول کی پیدا میشه!!!
آخر رمان رو پیش بینی کنید....
خیلی تا پایان نمونده هااا😁✨
۲۵۰ پارت😌😉🖤
#فرمانده