ادمین های کانال حلیف:
#محیصا
#عشق_خدا @ZAHRAALAVIMANESH22
#خط_شکن
#نور_الهدی
#همراه_گاندو
#جامانده
#فرمانده @Solymani313
♥️🌿
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨﷽✨ ❣سلام عليڪم ایام فاطمیه و شهادت بی بی دو عالم تسلیت باد 💔💔💔💔💔 💠 طرح جمعی #ختم #قرآن📖 و #صلوا
دوستان اگر کسی گفته چه جزئی رو میخونه و من نزدم.....ندیدم😊
توی ناشناس جدید بگین چه جزئی رو میخونین ❤️💔
#نور_الهدی
꧁••《﷽》••꧂
سلام دوستان عزیز ...✋🏻
من #سرباز_مهدی_عج هستم ...✨
از این به بعد هشتگ من ᭄ #مَحیصا ᭄ خواهد بود ... 🙃💕
محیصا به معنی پاک و آمرزیده و در قرآن کریم به معنی پناهگاه است...🖇🌻
پس از این به بعد برای دنبال کردن من روی ⇠ #مَحیصا ⇢ بزنید ...🌿
⇠ #مَحیصا ⇢
رفقا شرمنده خیلی از رمان ها پرسیده بودید...🍃✋🏻
رمان های ما ادامه داره...
من هم این دو روز خیلی سرم شلوغ بود و متاسفانه نتونستم تایپ کنم...
.واقعا ببخشید...💔
انشالله جبران می کنم...🌱✋🏻
قبلا شب موقع خواب تایپ می کردم دیدم برای نماز صبح سخت بیدار میشم...✨
دیگه شب با گوشی کار نمیکنم....
اما خب به محض اینکه فرصت کنم تایپ میکنم🌱✨
ببخشید...
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://harfeto.timefriend.net/16411393322008 برای ارتباط با تمامی ادمین ها.. فعلا فقط از طریق همی
و اینکه...
دوست دارید بخشی از مطالب شهید مطهری رو بارگزاری کنم؟!😊🍃
یه مباحثی شبیه آزادیمعنوی...❤️🕊
نظرتون رو بگید.؟!🙂
#خط_شکن
♥️...
السلام علی الحسین..🍃♥️
و علی علی ابن الحسین..🍃♥️
و علی اولاد الحسین..🍃♥️
و علی اصحاب الحسین🍃♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی🖤✨
#فرمانده
#حلیف
@Hlifmaghar313
❤️🌿رفقا... امروز انشالله توضیحات کامله رو در رابطه با کانال جدیدمون خواهم گفت..
بعضی ادمینامون # رو تغییر دادن..
من امروز انشالله عصر اگر بشه براتون تمامی فعالیت هامون رو شرح میدم♥️
خلاصشم اینه که ما فعالیت هامون همون قبلیاست.. هیچ فرقی نکرده..
فقط یه سری چیزای دیگه بهشون اضافه میشه..
ادمین ها هم همه همونن..
رمان ها همه شون سرجاشه..
و
1 ادمین جدید که ن.. ایشون قبلا ادمین بودن... اوایل کانال.. یعنی وقتی 5.. 6... نفر بودیم..
از دوستان بنده هستن❤️🌿
و با هشتگ #جامانده در خدمتتون انشالله در اینده خواهند بود♥️🌿
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨﷽✨ ❣سلام عليڪم ایام فاطمیه و شهادت بی بی دو عالم تسلیت باد 💔💔💔💔💔 💠 طرح جمعی #ختم #قرآن📖 و #صلوا
⭕️⭕️⭕️توجه توجه⭕️⭕️⭕️
رفقا شما میتونید بیشتر از ۱ جز هم انتخاب کنید....
#نور_الهدی
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_سی_سوم صدای خنده ح
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_چهارم
دعا دعا میکرد که آقا کمال قبل از نیرو های داعش سر برسه...
چند دقیقه ای گذشت که نور سفید ماشین تویوتا..
خوشحالی رو به چهره بچه ها برگردوند..
کمال: چی شد؟؟ همه سالمید.. بقیه تون کجان؟؟
الهه تازه یاد حدیث افتاد...
الهه : بقیه موندن مقر.. فق...
کمال: فقط چیی؟؟؟
مرتضی: چی شد ؟؟ فقط چی...؟!
الهه : ح..ح...حدیث..
کمال: یا حسین...
مصطفی: درست حرف بزنید ببینم چی شده؟؟
زینب: حدیث رو از ما جدا کردن...
یکی شون .. با حدیث رفت... یکی.. شون..
کمال: چرا بریده بریده حرف میزنین؟؟؟
الهه: نیرو های داعش تو راهن...
حدیث رو با یکی از ماشینای داعش بردن به سمت عراق...
کمال: خدایا.. خودت رحم کن...
کمال کمی فکر کرد...
راهی به ذهنش رسید...
امیدوار بود جواب بده...
کمال: گفتید حدیث رو به سمت عراق بردند درسته؟!
یعنی ضلع غربی اینجا؟!
زینب: بله..
میخواید چیکار کنید؟؟
کمال: صبر کن..
بیسیم زد به علیرضا...
-عمار..عمار..یاسر
عمار..عمار..یاسر
- عمار به گوشم...
- وضعیت؟
- بقیه اومدند..
فقط من و چند نفر از بچههای مرزبانی اینجاییم...
- خوب گوش کن ببین چی میگم...
حدیث رو گرفتن...
با یه تویوتا ی مشکی دارن به سمت غرب میرن...
تنها امیدمون به تو ئه...
باید حدیث رو نجات بدی..
هر طور که شده...
اگه ببرنش میدونی چه بلایی سرش میارن....
- یا صاحب الزمان عج
رفتم...
- خدا به همرات...
------------------------
اون داعشی احمق از شکاری که کرده بود خیلی خوشحال بود...
هویت حدیث لو رفته بود...
اون مرد دیوانه هم یه آهنگ تند عربی گذاشته بود و داشت سیگار می کشید...
حدیث اما درد خیلی اذیتش می کرد...
نامرد بدجوری با قنداق به کتفش زده بود...
چشمهاش رو بست...
تمام خاطرات خوب یکی یکی از جلوی چشماش رد شد...
یک لحظه اما به فکر مادرش افتاد...
مادرش بدون او تاب نمی اورد...
اما باید گذشت...
خیلی سخت بود که از مادرش دل بکند...
اما این کار را کرد...
دیگر امیدی به بازگشت نداشت...
چهره دوستانش جلوی چشمانش آمد...
آخرین تصویر از صورت بشری...
چهره های نگران الهه و زینب...
معصومه که مثل دخترش حدیث رو دوست داشت...
زهرا که نمی توانست دوری حدیث را تحمل کند...
چه روز های سختی در انتظار دارند...
چهره کمال جلوی چشمانش آمد...علیرضا...
خدا به همه شان صبر بدهد...
یکدفعه ماشین ایستاد...
اون مرد پیاده شد تا ببینه چه اتفاقی افتاده...
که نفس های نجسش با یک گلوله قطع شد..
و به درک واصل شد!
حدیث متعجب اطراف رو نگاه می کرد...
خب کمی ترسیده بود..
طولی نکشید که یه سایه ایی از دور به سمتش اومد!
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
آنچه خواهید خواند:
به سمتش اومد...
آییییی آروم..
چند تا تیر دیگه شلیک کرد...
داد حدیث بلند شد...
دست هاش رو مشت کرد و...
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://harfeto.timefriend.net/16411393322008 برای ارتباط با تمامی ادمین ها.. فعلا فقط از طریق همی
نظراتون فوران کنه یه پارت دیگه میزارم 🤩✨
البته اگه تحملش رو دارید..😢💔
و اینکه راجع به نوع قصه بیشتر نظر بدید...
#خط_شکن
هدایت شده از موسسه مصاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فائزه هاشمی:
بابا بعد از انقلاب، عیدها همیشه کیش بود. خانواده ما فقط یک مرفه معمولی بود!
💢 معنا و تعریف خانواده معمولی را هم متوجه شدیم.
🔻برنامههای خانواده معمولی هاشمی:
🔸محرمها سد لتیان، جت اسکی و قایقسواری.
🔸عیدها همیشه کیش، آلمان و امارات و انگلیس و روسیه هم به مقدار لازم.
🆔 @Masaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿به تو از دور سلام
🌿به سلیمان جهان از طرف مور سلام:))
اینجا ملک سلیمان است..
مزاری به وسعت قلب یک جهان.. ||:♥️:||
#فرمانده
#حاج_قاسم
#hero
#قهرمان
@Hlifmaghar313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌿به تو از دور سلام 🌿به سلیمان جهان از طرف مور سلام:)) اینجا ملک سلیمان است.. مزاری به وسعت قلب یک ج
این کلیپ توسط خودم و در ابتدای راه گرفته شده||:♥️:|| ....
خیلی خیلی شلوغ ...
و برای زیارت ..
اگر دیروز میخواستی بری..
ته صف رو پیدا نمیکردی..
من از پشت میله های دور قبر..
به یاد همه تون بودم❤️✨
و بچه ها..
با حاجی بیعت کردم..
دعا کنید بتونیم پایبند به پیمان باشم..
دعا کنید حلیف باشیم :))❤️🌿
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_سی_چهارم دعا دعا می
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_پنجم
طولی نکشید که از دور یه سایه ایی به سمتش اومد...
علیرضا بود..!!!
حدیث همونطور مونده بود...
اون امیدی به برگشت نداشت و حالا علیرضا داشت به سمتش می اومد..
چون دست و پاش بسته بود نمی تونست حرکت کنه...
علیرضا اول چند تا تیر دیگه به اون داعشی زد که مردنش مطمئن باشه...
نگران اومد سمت حدیث..
- سلام..خوبی؟
- میبینی که...
- وایسا دست و پات رو باز کنم...
خم شد و با چاقو طنابی که پای حدیث بسته بودند باز کرد...
اومد طناب دستش رو باز کنه که داد حدیث بلند شد...
- آییییی آروم باز کن...
- چرا چی شده؟!!!!!!
- هیچی بابا..
اون نامرد با قنداق کلاشینکف زد به کتفم خیلی درد می کنه آروم باز کن...
علیرضا از عصبانیت دست هاش رو مشت کرد و دست حدیث رو باز کرد...
- دستت رو بده به من پاشو...
- بیا با این چفیه ببند کتفمو یه کم دردش آروم بشه...
بست و سوار ماشین شدند...
علیرضا زنگ زد به کمال...
-سلام بابا
- سلام چی شد علیرضا..
- تموم شد..
الان حدیث اینجاست...
- خدا رو شکر..
- فقط ما داریم برمیگردیم مقر..
- باشه پس می بینیمتون..
یا علی
- خداحافظ...
حدیث پرسید:
- چطور منو پیدا کردی؟
- کارمون تموم شده بود...
میخواستم برگردم که بابا خبر داد تو رو گرفتند و دارن می برنت...
سریع سوار ماشین شدم و اومدم...
اون راننده احمق اصلا حواسش نبود..
- چون داشت آهنگ گوش میداد..
- میگم..
خیلی پرت بود..
یه تیر زدم به لاستیک ماشین که توقف کرد..
بعدشم که دیدی...
- دیگه امیدی به برگشت نداشتم...
- حدیث میفهمی داری چی میگی؟؟
حرفشم برامون عذابه...
یه لحظه فقط فکر کن..
فکر کن اگه زبونم لال تو نباشی چی میشه...
این همه آدم جونشون بهت بسته ست...
همینطوری میخواستی بری؟!
- من خیلی بیشتر از تو به این فکر کردم..
تمام اون لحظه ها رو تصور کردم...
اما..
اما هر کس از دست داعش نجات پیدا نمی کنه...
هویت من لو رفته بود...
معلوم نبود چه بلایی سرم می آوردن...
یک ساعت نشده بود دستشون بودیم اونطور با قنداق کلاشینکف زد..
- اصلا نمیخوام یک کلمه دیگه بشنوم!
مهم اینه که الان خدا رو شکر حالت خوبه و اینجا نشستی...
-------------------------------
کمال: خدا رو شکر حدیث رو نجات داده...
اینجا دیگه کار نداریم..
بر می گردیم مقر...
مصطفی: صبر کنین آقا کمال...
اونا نیرو خبر کردند دیگه..
تا چند دقیقه دیگه هم میرسند اینجا...
میتونیم با دستگیری اونا اطلاعات زیادی به دست بیاریم...
کمال: راست میگی...
می دونید چند نفر خبر کردند؟
الهه: دقیق نمی دونم...
ولی فکر کنم ۲ یا ۳ نفر...
چون اسم آورد...
کمال: احتمال زیاد همون ۲ یا ۳ نفر باشند...
پس صبر می کنیم...
تجهیزات دارین؟
زینب: بله..
تو ماشینمون هست...
کمال: خب..
پس آماده باشید...
الهه خانم و زینب خانم..
تو همون حالت که بودید بایستید تا شک نکنند...
بعد از حدود یک ساعت اون دونفر داعشی رو دستگیر کردند و بر گشتن مقر...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
پ.ن: اینم از این عملیات...!
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از -𝗧𝗮𝗯𝗮𝘁𝗼𝗹-
📲 ماجرای گوشی زینب سلیمانی‼️
تلفن دختر سردار قاسم سلیمانی سیاه رنگ است و آخر کلیپ نشان داده شده که در دستش است...
ولی وطن فروش های بی غیرت با فتوشاپ ادعا کردند ایشان گوشی آیفون سفید رنگی دارند!
بعد میگن با گوشی آمریکایی شعار انتقام داده!
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آی آی😐✋🏻
*📛شـبهـه*
*عکس/ زینب سلیمانی در حالی قول انتقام از آمریکا را میدهد که "آیفون ۱۳ پرومکس" ساخت آمریکا را در دستش گرفته!!!*
*✅پاســخ*
🔹همانطور که در فیلم پیوست مشخص است رنگ گوشی ایشان در هنگام سخنرانی مشکی است نه سفید!
🔹در تصویر نیز نوک انگشت شست غیرطبیعی به نظر میرسد، و ظاهراً این عکس فتوشاپ میباشد.
🔹اکثر هواپیماها، موشکها، پهپادها و... اصل ساختشان آمریکائی و یا متعلق به بعضی از کشورهایی که دشمن ما هستند میباشد و ما با بازسازی یا نمونه برداری یا مهندسی معکوس به توان ساخت آنها دست پیدا کردهایم و علیه آمریکا و دشمنان مان بکار میبریم.
پس استفاده از ابزار دشمنان بر علیه خودشان هیچ اشکالی ندارد.
🔹قرآن هم میفرماید: «ان الارض یرثها عبادی الصالحون؛ زمین را بندگان صالحم به ارث خواهند برد»؛ به ارث بردن معنایش این است: زحمتش را یکی دیگر کشیده، استفادهاش را وارث میکند.
🔹دشمنان ابله فکر کردهاند با این ایرادات بنیاسرائیلی میتوانند محبوبیت سردار سلیمانی و خانوادهاش را از دل ٨٠میلیون ایرانی و مسلمانان و آزادیخواهان جهان از بین ببرند!
*#بصیرت*
🌿🖤
یه حرف جالب امروز بهم زدن..
گفت..
اگه یه روزی تونستی حرف از پدر و مادرت بشنوی و جواب ندی..
بدون تهش عاقبت به خیری🖤🌿
این حرف ...
خیلی قلبم رو آتیش زد..
بهش فکر میکنم...
🖤شبتون به لطف حاج قاسم... پر ارامش🖤
#فرمانده
♥️...
السلام علی الحسین..🍃♥️
و علی علی ابن الحسین..🍃♥️
و علی اولاد الحسین..🍃♥️
و علی اصحاب الحسین🍃♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی🖤✨
#فرمانده
#حلیف
@Hlifmaghar313