هدایت شده از 😁 جوک حلال 😎
رفیقم اومد خونم گفت ناهار چی داری
گفتم خوراک بره
با کلی شوق منتظر غذا بود که یهو علفو جلوش گذاشتم😐😂
نمیدونم چرا همونو کرد تو دهنم😐
😍 @mezahotollab 😍
مژده یاران که دلبری آمد❤️🔥
قابِ عکس پیمبری آمد❤️🔥
نور چشمان حضرت ارباب❤️🔥
آیه های مطهّری آمد❤️🔥
السَّلام عَلیکَ یا ابنَ رَسُولِ اللهِ وَ رَحمةُ اللهِ وَ بَرَکاتُُهُ
#ولادت_حضرت_علی_اکبر
#فرمانده
#حلیف
#صبحانه
@Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊❤️✨یاعلی اکبر✨❤️🕊
ولادت حضرت علی اکبر ...
و روز جوان تبریک و تهنیت باد🌷🎬
#حلیف
#فرمانده
#ولادت_حضرت_علی_اکبر
@Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🦋سخنرانی استاد رفیعی
🌻موضوع: حذف شدن عذاب قبر با قرائت این سوره
🍃【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#مَحیصا
@hlifmaghar313
حاج حسین یکتا:
خــواهر من!
بــرادر من!
اگه امام زمان(عج) یہ گوشہ چشم نگاهت کنہ
کارِت کاره ، بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی گذر ایام ببین 🙂🍃
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#اندڪیصبرفرجنزدیڪاست...🌤
#مَحیصا
@hlifmaghar313
جونایی که از خوشی هاشون زدن ...
از جوونی کردنشون گذشتن ..
که امروز ما جوونی کنیم ...
روزتان مبارک جوانان بزرگ مرد ایران 🌿✨
#روز_جوان
#فرمانده
@Hlifmaghar313
مواظب دلتباش‼️
وقتـے از خدا گرفتیش پاڪِ پاڪبود!
مراقب باش با گناھ سیاهش نکنے آلودھ اشنڪنے''
حواست باشہ بہ خاطر یہ چت یہ لذت زودگذر...!
یہ لکہےِ سیاھ زشت نندازے رو دلت
کہ دیگہ نتونے پاڪش ڪنے!✍🏼💔
#مَحیصا
@hlifmaghar313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
❤️🌿 #زندگینامهشهیدامیرحاجامینی #حلیف #فرمانده @Hlifmaghar313
🕊✨ کاش منم ازش یاد بگیرم :/
#فرمانده
هدایت شده از در سمت توام 🕊
#هدیہ_ای_به_امام_زمانم 🎊🎁
رفیق درگیر چه گناهی هستی؟!
۱-چت با نامحرم؟ 📵
۲-رابطه با نامحرم؟👫
۳-قضا شدن نماز؟ 🤬
۴-بد دهنی؟ 🤐
۵-فحاشی؟ 🚫
۶-زودرنجی؟ 🥺
۷-زود از کوره در رفتن؟😠
۸-نگاه حرام؟👀
۹-خودارضایی؟⛔️
۱٠-دروغ؟ 🤥
۱۱-غیبت؟ 👅
۱۲-بی احترامی به پدر ومادر؟ 🤨
۱۳-رفیق ناباب؟ 😈
۱۴-وسواس؟🌊
15-بدبینی؟
و -سایره گناهان...
چقدر امام زمان رو دوست دارے؟
همون تعداد بهش هدیه بده 😍
راستی
اینجا بگو کادویی که میدی رو تا بقیه بچه ها هم انگیزه بگیرن😍👇
https://harfeto.timefriend.net/16470914603337
نیروی داعشی که به شهادت رسید ❗️
"عبدالرحمن" ۱۳ سال بیشتر نداشت، اما با همین سن کمش نیروی داعش شده بود.😳🕊
وقتی به اسارت فاطمیون درآمد و بر خلاف انتظارش، با رفتار اسلامی و انسان دوستانه فاطمیون مواجه شد و آنچه که از رزمندگان مقاومت دید، باعث شد به حقیقت جنگ پی ببرد و تصمیم گرفت در کنار رزمندگان فاطمیون بر علیه تکفیریها مبارزه کند.😍❗️🦋
شبی تقاضای آب کرد و گفت میخواهم غسل شهادت کنم. صبح روز اربعین مانند دیگران نماز صبح خواند و همراه بچهها به عملیات رفت.😔🖇💫
میگفتند پرچم فاطمیون را به دوش گرفته بود و یک لحظه هم زمین نمیگذاشت.🌿
عبدالرحمن که دیگر از بچهها خواسته بود علی اصغر❗️ صدایش کنند، در روز اربعین شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید.🥀✨
#مَحیصا
@hlifmaghar313
https://harfeto.timefriend.net/16472429981159
جابر یا فرمانده؟!
کدوم هشتگ از نظر شما برای من جذاب تره ؟!
#فرمانده
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_دو
زنگ در رو زد ...
_ کیه ؟!
_ منم مامان ... مهدی ..
-----------------------------------------------------
_ مهدیه ... کجاست ؟!
_ از وقتی اومدیم... همش تو اتاقشه.. نه چیزی میخوره ... نه حرفی میزنه ..
یه چشمش خونه ... یه چشش اشک ...
رفتن بشری برای همه مون سخت بود ..
اما .. برای مهدیه ...
بغض گلوی مادر مهدی رو گرفت ...
آروم گفت ..
_ دیروز تمام کتاباش رو ریخت تو یه کارتن و گذاشت تو انبار...
جزوه هایی که بشری براش نوشته رو هم جدا تو یه کارتن برد...
فقط قاب عکس خودش و بشری رو گرفته دستش..
میگه دیگه نمیخواد کنکور بده..
گوشیش هم خاموش کرده که دوستاش بهش زنگ نزنن...
_ چی ؟!
_ میگه .. دیگه نمیخواد بره دانشگاه ...
یه وقت به روش نیاری من بهت گفتم ها ...
خیلی نگرانشم مهدی ...
تورو خدا باهاش حرف بزن ..
تو که خودت میدونی این بچه چقدر واسه کنکور زحمت کشید ...
باهاش حرف بزن ..
حرف تورو گوش میکنه ...
_ باشه ...
_ چایی سرد شد ...
__
مهدی در اتاق مهدیه رو زد ...
_ مامان .. اجازه بده تنها باشم ..
_ مهدیه .. منم .. باز کن در رو ...
در باز شد ...
مهدی جلو رفت ...
آروم روی تخت نشست ...
چشمش به قاب عکسی که دست مهدیه بود افتاد..
قاب عکس رو آروم از دستش گرفت و بهش خیره شد...
چند ثانیه گذشت..
مهدیه سرش رو روی دو زانوش گذاشته بود ...
_ خوبی ؟!
_ مهدی ... حالم بده ... خیلی بد ...
خستم ... دیگه نمیتونم تحمل کنم...
مهدی جواب نداد..
از جیبش وصیتنامه بشری رو در آورد..
با انگشت به اون قسمتی که بشری برای مهدیه نوشته بود اشاره کرد..
- اینو بخون..
- چیه..
بعدا.... الان... حوصله ندارم ..
- بشری برای تو نوشته..
با شنیدن اسم بشری سریع بلند شد و تو یه حرکت کاغذ رو از دست مهدی گرفت..
همین که چشمش به خط بشری افتاد اشک هاش جاری شد..
- رتبه کنکور بشری رو که میدونی چند شد..؟
- آره..۳۶..
- تو دانشگاه هم همیشه نمره هاش بالا بود..
به ندرت زیر ۱۸ میگرفت..
به جز چند تا از استادا که به خاطر حجابش باهاش لج بودن و نمره کم میدادند بقیه از هوش و استعدادش تعریف میکردند..
تو که حرفاش رو یادت نرفته؟!
- چرا یادمه..
تو درس هام کمکم کرد..
خیلی بهم روحيه میداد..
اصلا اگه بشری نبود نمیتونستم ادامه بدم..
اما الان که نیست..
دیگه انگیزه ایی ندارم..
نمیتونم مهدی...
نمیتونم...
- مهدیه ... تو چقدر بشری رو دوست داشتی ..
- اندازه خواهرم ... خیلی دوستش داشتم.... :)
- دوست داشتنت رو با عمل نشون بده نه با حرف ...
اگه واقعا دوسش داری بلند شو ..
اگه واقعا میخوای رفاقتت با بشری ادامه داشته باشه ...
به وصیتش عمل کن ...
فکر میکنی اینجوری بشری ازت راضیه ؟!
- نمیدونم...
- باید بدونی...
باید مصمم تر از قبل ادامه بدی..
- اگه نشد چی..
- میشه..
مطمئنم که میشه..
یعنی باید بشه..
میفهمی؟!
نشد نداره...
توتمام تلاشت رو میکنی که بشه..
- آخه مه...
نذاشت حرفش تموم بشه..
- آخه نداره مهدیه..
ما الان باید مصمم تر از قبل به کارمون ادامه بدیم...
بشری نرفت که تو درس رو ادامه ندی..
بشری رفت که امنیت باشه..
امنیت باشه که بتونی درس بخونی..
امنیت باشه که بتونی توی این خیابون ها راه بری...
امنیت باشه که نفس بکشی...
آنوقت اینطوری میخوای جوابشو بدی؟!
با کنار گذاشتن همه چی..؟!
- خودت چی..؟!
مهدی روی تخت دراز کشید...
- منم همینطور...
منم باید مصمم تر از قبل کار کنم....
دوست ندارم راهی که بشری با خون خودش برای بقای اون جنگید رو رها کنم..
تو هم همسنگر مایی..
یکدفعه از جاش بلند شد و بیرون رفت..
- مهدی کجا میری؟!
- چادرتو سر کن بیا دنبالم..
به سمت مادرش رفت..
- مامان کلید انبار کجاست؟!
مادرش کلید رو از روی اپن برداشت و به سمتش گرفت..
------------------------------------
- مهدیه کدوم جعبه ست..؟!
- اونجاست..
وسایل ها رو برداشتند و به اتاق مهدیه رفتند...
-----------------------------------
- مهدیه .. پاشو بریم ..
- کجا بریم ؟!
- بریم یه چرخی بزنیم ... یه حال و هوایی عوض کنیم ..
- باشه..
- تا من ماشین رو روشن میکنم حاضر شو ...
- باشه ... الان میام ...
_ چی شد ؟!
- هیچی ... باهاش حرف زدم .. بهتره ..
من برم ... مهدیه هم الان میاد.. باهم بریم ..
- عه .. مهدی کجا ؟!
برای ناهار برمیگردی ؟!
- نه مامان ...
- پس کی میای ؟!
- آخر هفته باز سر میزنم ..
- آخر هفته سر میزنم چیه ...
میخوای بری تو خونه تنها ؟!..
خب مادر بیا پیش خودمون دیگه ..
یه خورده حواست به مهدیه باشه ..
- حالا ... اجازه بدید .. اونجا راحت ترم
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از - دچار!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش اومدے نوࢪ عـین حســین(:💚
‹@dochar_m⇠!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
گل سرخ خانواده ی ارباب
خوش آمدی..🤍
#جانم_علیاکبر🌸
『حـَلـٓیڣؖ❥』
『ٺــو بــیایے،بــہاࢪ مے آیــد...』
خدا کند امسال..
سال آمدنت باشد..🙃💞
#خط_شکن
جای خوبی نصب شده..🙃
جلوی چشم زائران امام رضا؏...
قبل از اینکه برن تو حرم یاد صاحبالزمان(عج) مے افتند..✨♥️
یا رب فرج امام حق مهدی را برسان..🤲🏼
#خط_شکن