『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌿🙂✨ #از_زبان_فرمانده 😄🌹باهم خیلی فرق داریم ! توی تیپمون مشکی هست.. !! بعضیا توی چادر.. بعضیا هم تو
این داستان .. داستان واقعی
یه دختر چادریه...
به زبون ساده اگه بخوام بگم...
اینه:
باهم خیلی فرق دارن....
از لحاظ ظاهر..
توی تیپ هر دو شون رنگ مشکی هست..
یکی توی رنگ چادرش..
یکی توی رنگ موهاش..
تفاوت بینشونو رو هم به بزرگی کهکشان راه شیری تشبیه کرده...
وارد کلاس شد..
با صدای بلند سلام کرد..
بعد گفت خودتونو معرفی کنید..
همه شون ذوق زده شدن..
بعد این دختر...
خیلی شوخی میکرده...
وقتی میخواسته بره خونه..
چادر میپوشه..
بعد همه متعجب میشن..
که یه آدم چادری .. چجوری این همه شوخ...
رفقا
ما هایی که چادر سرمون!
وظیفمون خیلی سنگینه!....
خیلی باید ارتباط رو ببریم بالا
#فرمانده
مـعـاقبـه:
باید از اول صبح براۍ این شرط و ترڪ اون یڪ جریمه در نظر گرفتہ بشھ، ڪه سخت باشه!
مراقبـه:
در طول روز خیلے باید مراقب باشم ڪه روۍ شرطے ڪه با خودم بستم بمـونـم ، تمام روز مراقب حـرف هام باشم مبادا خودم رو ببازم🚶♀
مشارطه:
براۍ ترڪ صفات بد از این طریق باید استفاده ڪرد☺️
مثلاً صبح که از خواب بیدار شدم، تصمیم بگیرم دیگه دروغ نگم، و با خودم شرط کنم دیگه دروغ نمےگم،صبح پنج دقیقه جلوۍ آینھ چشم در چشم بـه اسم کوچڪ خودم رو صدا بزنم و بگم امروز دروغ نمےگم و چند دقیقه تڪرار ڪنم⚡️
محـاسبـه:
شب موقع خواب ڪه شد بشینم حساب ڪنم ببینم امروز چندتا دروغ گفتم ، دقیق حساب و ڪتاب ڪنم و یڪےیڪے بنویسم..
براے ترڪ هر گناه ارڪان اربعـه رو این قدر ادامه بدم تا در من تثبیت بشه، حداقل چهل روز براۍ هـر گناه انجام دادم و نشد ، باید از اول شروع ڪنم ان شاءاللّٰه و خسته نشم🌿
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_ششم
بچههای تیم هر کدوم سرشون به کارشون گرم بود...
زینب آروم از جاش بلند شد و رفت سر میز زهرا...
زهرا:سلاااام چه عجب یادی از ما کردی...
زینب: من که همیشه به یادتم...
زهرا: بله بله درست میفرمایید، حالا واقعا چیکار داری؟
زینب: کار خاصی نداشتم... یاد بچگیهامون افتادم...
زهرا: آه یادش بخیر...
یادته یه بار تو مدرسه به همه گفته بودیم دخترخالهایم؟
زینب: آره همه ام باور کردن...
یادته آرزومون چی بود؟
زهرا: اینکه رانندگی بلد باشیم ماشین و گوشی داشته باشیم... از پدرامون کارتشونو بگیریم یک هفته با هم بریم سفر...
زینب: اما الان همهی اون چیز ها رو داریم...
به جز یک چیز...
زهرا: آره همه رو داریم به جز آرزوی کودکانه
دیگه اون فکر رو نداریم...
زینب: زهرا ما بزرگ شدیم، آرزوهامون هم بزرگ شدن...
زهرا: ما دیگه اون بچه کوچک نیستیم ما الان دیگه خیلی با قبل تفاوت کردیم
ما الان سربازگمنامامامزمانعجلالله هستیم...
زینب: راهی که ما توش قدم گذاشتیم لبریز از سختی هاست...
زهرا: اما این سختی ها می ارزه به یه لبخند امامزمان عج ❤️
زینب: وقتی به این غکر می کنم که تو این نا امیدی امید امامزمانعج هستیم
نیرو می گیرم...
بشری: می بینم که دوتا رفیق قدیمی گرم صحبت هستید....
زینب: آره یاد بچگیهامون افتادیم
زهرا: ببین حلال زاده چه به موقع اومدی..
دیگه نیاز نیست خودم برم
بشری: کجا میخواستی بری مگه ؟!
زهرا: جای خاصی نبود قرار بود برم سر میز آقامهدی هاردم رو ازشون بگیرم...
زینب: که همسر گرامیشون از راه رسیدند...
بشری: باشه فقط تا جایی که یادمه بزرگتر به کوچکتر دستور می داد...
زهرا: اولا که بفرما کارت رو بکن عجله دارم...
دوما دوسال همش بزرگتری ازم...
مهدی داشت فایل بازجویی نوری رو گوش میکرد
بشری: اهم اهم سلام علیکم
مهدی: بله بفرمایید
بشری: عه مهدی..
دستش رو جلوی صورت مهدی تکون داد
مهدی: بشری تویی...
علییک سلااام کاری داشتی؟!
بشری: بله کار داشتم اومدم هارد زهرا رو ازت بگیرم...
مهدی: هارد خانم عارف.... هارد
امممم آها اینجاست بفرمایید....
بشری: ممنونم
مهدی: سلام برسون
بشری: اونوقت به کی؟!
مهدی: نمیدونم به هرکی دلت خواست...
بشری: از دست تو
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
گاهی نصفِ غصههامون بخاطر
اینـه که بـاور نـداریـم اگـر خـدا
بخواد، میشه :)
+ با خدا میرقصانم تمام دنیا را
به سازِ آرزوهایم !👩🏻🧡'
002007.mp3
92.3K
خدا بر دلها و گوشهایِ آنان مُهر
نـهادھ و بر چشم هایشان پردھای
است؛ و عـذابِ بزرگی در انـتـظار
آنهاست !🔥 ↵ بقره/۷
هدایت شده از در سمت توام 🕊
812d61d7ed44ea13a1ed30ce5250c4ea23973286-360p.m4a
1.48M
🚫مــذهبی ها گـــاهـے...😐👌🏻
#اســتادپنـاهیــان
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
هدایت شده از رهـــروانــ🇮🇷ــ و✌️یــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنبیه رزمنده بسیجی
#طنز_جبهه
🇮🇷 @rahrovanevelayat2
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتم
بچهها موفق شدند چهره یکی از اون دختر های فراری رو شناسایی کنند.
محمد: خانم احمدی...
الهه: بله...
محمد: بیزحمت شما روی این خانم کار کنید و هر اطلاعاتی که میتونید ازش بدست بیارید...
الهه: چشم
الهه خیلی فرز و سریع بود...
البته تمام اعضای تیم فرز و سریع بودند...
اما الهه به نسبت سریع تر از بقیه عمل می کرد...
بعد از ۱۰ دقیقه الهه به اتاق آقا کمال رفت...
مرتضی هم با کمال در حال بررسی احتمالات برای عملیات بودند....
الهه: سلام وقت بخیر
من هر اطلاعاتی که تونستم از این خانم به دست آوردم فقط یه مشکلی هست...
کمال: چه مشکلی؟!
الهه: اینکه نمیتونم محل استقرار رو پیدا کنم...
هیچ ردی از خودشون به جا نذاشتن...
مرتضی: لیست محل هایی که با نوری قرار داشتند دست منه، اینا رو بدید به حسین تا بتونه با بررسی دوربین ها یه محل استقرار احتمالی پیدا کنه...
الهه:چشم...
و از اتاق خارج شد...
حسین با بررسی دوربین های مدار بسته تونست چند تا محل احتمالی پیدا کنه....
اکثر این مکان ها مغازه بودند...
فروشگاه لوازم خانگی...
مزون لباس....
قنادی....
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
+ روانشناسی میگھ:
یھ لحظه صبر و حوصلھ در لحظه
عصبانیـت، میتـونـھ از صـد لحظه
پشیمانی جلوگیری کنھ👩🏻⚖🌿'!
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتم
قرار شد بشری و مهدی در پوشش خرید جهیزیه به فروشگاه لوازم خانگی برن....
معصومه و الهه هم به مزون لباس...
و زینب و زهرا هم به عنوان کار آموز به قنادی برن...
باید همه جا کامل بررسی می شد....
تو فروشگاه لوازم خونگی مهدی سر فروشنده رو گرم کرد و بشری اطلاعات سیستم رو کپی کرد...
تو بقیه مکان ها هم همینطور...
اما هیچ ردی از اون دختر نبود...
اسم اون دختر فراری دنیا بود دنیا محمودی...
تنها چیزی که پیدا کردند متوجه شدند که دنیا تو هر کدوم از مغازه ها مدت کوتاه کرده و بعد آب شده رفته تو زمین...
دو روز به همین منوال گذشت...
ساعت ۱۰ صبح حدیث و آقاکمال برای کار شخصی به یه لوازمالکترونیکی رفتند...
دختر فروشنده یکسری لوازم جانبی کامپیوتر رو بهشون نشون داد و شروع کرد به توضیح دادن...
کمال که به دختر نگاه نمی کرد...
حدیث چهره دختر را دید...
برایش آشنا بود...
فکر کرد که او را کجا دیده؟!
خودش بود دنیا
دنیا رو پیدا کرده بودند...
سریع وسایل رو خریدند و سوار ماشین شدند...
کمال: چت شد تو یه دفعه دختر
حدیث: عمو وای خدا باورت نمیشه بگم...
کمال: چی رو باورم نمیشه بگم بگو دیگه...
حدیث: همین دختره عمو
کمال: کدوم دختره اه چرا اینطوری حرف میزنی درست بگو دیگه...
حدیث: ببخشید آنقدر هول شدم...
این دختره همون دنیاست عمو...
همونی که دنبالش می گردیم...
کمال: مطمئنی؟
حدیث: آره عمو خودشه خود خودشه....
کمال: آفرین...
خیلی عالی بود...
فقط من الان کار دارم باید برم...
زنگ میزنم علیرضا هم بیاد پیشت برید دنبالش...
چشم ازش بر ندارید....
حدیث: چشم...
۱۰ دقیقه بعد علیرضا اومد...
کمال: خب من میرم حواستون جمع باشه به شما سپردم این دختره رو...
اگه مشکلی داشتید اطلاع بدید نیرو میفرستم...
حدیث: باشه عموجان خیالتون راحت ما هستیم...
کمال: خیالم راحته...
خداحافظ...
حدیث.علیرضا: خداحافظ
رفتند تو ماشین نشستند...
علیرضا: خب حدیث خانم چطور پیدا کردی اینو...
حدیث: خودمم تعجب کردم کار خدا بود...
علیرضا: بهترین پوشش عادی انگاریه....
این دختر خیلی ساده تو یکی از مغازه های معمولی کار میکنه...
حدیث: درسته...
اما باید بیشتر روش کار کنیم...
حدیث و علیرضا خواهر و برادر رضاعی هم بودن...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از بېسېم چې
「✨🌿•••」
دیدیدهـنوزعشقلشکردارد
دیدیدکـہاینقافلہرهبردارد
اےماندهےنهروانےعهدشکن
اینملکعلےمالکاشـتردارد💚
#رهبرمسیدعلی 🌙~