eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
831 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین یکی از رفقا عادت داشت اذان مغرب اول محرمُ که میگفتن شروع میکرد به پیامک گروهی ارسال کردن اون وقتا نرم افزار اجتماعی مد نبود مضمون پیام ها به این صورت بود شب اول گذشت کاش عاشورا رو درک کنیم شب دوم گذشت کاش زنده باشیم شب سوم شب سوم گذشت. و زنده ایم شب نهم علمداریا جایی روضه خصوصی ندارن خون بریزیم شب دهم مکن ای صبح طلوع (هر نیم ساعت یه بار) خلاصه محرم که تموم میشد سوژه عوض میشد 220 روز مونده تا محرم 210 روز مونده تا مستی 186 روز مونده تا کاروان بیاد سمت کربلا 40 روز مونده ... همیشه به اینجای کار که میرسید و محمد حسین گوشیشو نگاه میکرد یادمه یه آهی میکشید ازبچه های خونه قول میگرفت برای احیای چله عاشورای بعد نماز صبح محمدحسین چله میگرفت اخه میترسید اونجور که میخواد وارد شهر محرم نشه یادمه در کنار چله ی زیارت عاشورا خونیش تو هفته دوسه باری دیگِ عدس پلو رو بار میذاشت میگفت عدس اشک آوره محمدحسین دوست داشت از همه بیشتر گریه کنه. محمدحسین الان ... __________________________________ همچين شبى بود تو خونه محمد حسين بوديم بعد از سينه زنى محمد حسين هيچ جور آروم نميشد بهش گفتم محمد حسين بيا بريم تو كار شام گفت: فلانی آخه يه اربعين مونده تا محرم گفت:خدایا یعنی زنده‌ا‌يم تا مراسم شب اول محرم لباس مشكيامون رو دوباره تو محرم بپوشيم و دوباره برا اربابمون عزاداری کنیم؟؟؟! . .
شب من، موی تو و روز خوشم، روی تو بود . تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم ... ساعتم درد .. دلم درد ... جهانم درد است ... . 🌸🍃 ❤️ @hajamma313
شهیـــღـد عِشـق
بی همگان...: . گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتابترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... . . شب هفتم محرم الحرام۱۴۴۰ چیذر هیئت رایةالعباس عمار.... به یادتم داداش @bi_to_be_sar_nemishavadd
هدایت شده از بی همگان...
. گفتم: بذار هر وقت به سن حبیب رسیدی، الان برای شهادت زوده، بمون و خدمت کن. جواب داد: اما لذتی که علی اکبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر نبرد.... . . . سلام علیِّ اکبرم به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را... . . . @bi_to_be_sar_nemishavadd
شهیـــღـد عِشـق
. بی حرفِ زیاد و کم فقط همونیکه اسماعیل گفت و نوشت، حرفِ دل اسماعیل و.... . اسماعیل تو بگو، . "(امیرحسین حاجی نصیری _ اسماعیل) : انشاءالله عازمم. راهیان عشق يه سربزنم، خونه ابوعباس ذهبیه.... ببینم بچه های چیزی لازم ندارن؟ قدیروروح الله می خان برن ازبچه ها ی نجباوسایلشونوجمع کنن... اسماعیل گفت علی داری میری، اون دوربینه منم بگیرازبچه ها... ابوعباس تااین حرفوشنید،زدزیره خنده. که... بازم اسماعیل دنبال دوربینشه... آره اسماعیل هنوزم دنبال دوربینشه. آخه فقط بااون میتونه ببینه. راه وازبیراهه تشخیص بده. فقط بااون میتونه دوباره صورت رفیقاشوببینه. آخ که چقدرتنهاشده.... بگذریم.... برم ذهبیه بچه هامنتظرن، می خان صبحونه بزنن. ابوعباس گفت اسی يه دست ازاین لباسای سبز می خام. دادم بهش، چقدربهش میومد. لباس جنگ خیلی قشنگه. زشتی های آدم ومیپوشونه.... آهای رفیقا، آقایونه شهید، يه وقتایی، سره این سفره همه باهم می نشستیما. نون ونمک هم دیگروخوردیما، يادتون که نرفته؟ به حرمت نون ونمکی که باهم خوردیم نذاریدحکایت ماهم بشه حکایت 30سال چشم انتظاری بعدازجنگ. اصلاً موی سفیدبه مانمیاد، الهی به موی سفید امام حسینت ماروهم تواین جوونی ببروبخر. آمین يارب العالمین" . . . اصلا موی سفید به ما نمیاد... . . راستی نفر آخر اسماعیل بود، جلوی اسماعیل هم عمار میرفت، صدای آخر فیلم هم صدایِ قدیرِ؛ قدیر سرلک. آقایونه شهید، آهااااای رفیقا! اصلا موی سفید به ما نمیاد... . . . راستی اسماعیل، سال علی و قدیر شد، سالِ میثم و عمار... . راستی اسماعیل، هرچی خواستی، هرچی گرفتی، منم شریک..... داداش سلام منم برسون به همه شون.... . . اسماعیل الیوم، کُشتیم... . . .
. الی الحبیب. سلام قدیر. سلام رفیق. سلام بالیاقت. سلام بامعرفت. سلام بامحبت. سلام به تو که از همه ی کنکورای زندگیت با سربلندی بیرون اومدی، حتی کنکور شهادت... . . سلام قدیر، سلامی از یه قلب محروق به یک جسم محروق... . . سلام قدیر سلام مشتی، سلام به اون لحظه ای که یک آن روح شریفت جسم مطهرت رو ترک کرد و آتش گرفتن پیکرت رو عاشقانه نگاه کرد... . . . سلام قدیر، سلام به اولین باری که دیدمت، سلام به آخرین باری که بوسیدمت... . . سلام قدیر. سلام به زخمی که روی قلبم گذاشتی سلام به آتیشی که تو سینه ام روشن کردی. سلام به دماری که از روزگارم درآوردی... . . سلام قدیر سلام مرد سلام مرد سلام مرد. سلام به لبهای همیشه خندونت. سلام به دست مجروحت. سلام به دل حسینی و پاکت... . . سلام قدیر سلام به بال و پر سوخته ات رفیق سلام به حال خوبت رفیق سلام به سلامهای آخر نمازت رفیق... . . سلام قدیر سلام عزیز سلام علیِّ اکبرم سلام عزیز برادرم سلام شهید پرپرم سلام مدافع حرم.... سلام مدافع حرم... . . . قدیر اونجا برا همه دعا کن که هیشکی از تو جانمونه، حسرت مردن برا ارباب رو قلب عاشقا نمونه... . . . قدیر برام دعا کن به حق نمک به حق اشک به حق لبخند به حق برادری به حق رقیه....... . . . . @bi_to_be_sar_nemishavadd
. هوا سردِ زیر اون یه دونه پتو با وجود شیخ مالک و عمار و.... دیگه جا نیست آخرین فرصتِ آخرین لحظه ها باید پاشم دیگه آخرشه باید التماسش رو بکنم باید راضیش کنم... . . . . حالا که تیر میخواد راهیم کنه حالا که بعد از طلوع خورشید میخوام راهی بشم حالا که براتش رو گرفتم حالا که دارم به آرزوم می رسم نکنه تیر به قلبم بخوره نکنه به پهلوم بخوره نکنه ترکشها پاره پاره ام کنن و روحم رها بشه خدایا من به اینها راضی نیستم خدایا بارالهی حالا که اجازه دادی که پر بکشم بعد طلوع خورشیدت طلوع کنم خدایا پس التماست میکنم این رخصت رو بهم بده که برای حسینت به عشق زینبت... . . منو بیش ازین خجالت زده ی حسینت نکن منو بیشتر ازین شرمنده ی سکینه نکن حسینت سری نداشته باشه ومن... . سکینه به پیکر بی سر باباش خیره بشه و دخترای من... . خدایا ازمن قبول کن از میثمی که دستاش خالیه از میثمی که توشه ای نداره از میثمی که مسکینه خدایا از من قبول کن و این سر رو بپذیر... . خدایا این منو... این سر و... این تو خدایا دلم برات تنگه خدایا میشه آغوشت رو برای میثمت باز کنی...؟ . . . و میثم قنوت تک دستش رو تموم کرد با دو دست اشک چشماش رو به پهنای صورتش رسوند از بالای پیشونی تا انتهای چانه... . . الله اکبری گفت و... . . میثم هم خودش رو به عمار و روح الله و قدیر رسوند.... بی سر. قصه ی میثم هم، به سر رسید... . . . . ﻓﺮﺍﻕ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺩﻡ ﺟﮕﺮ، ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺯ ﮐﻮﯼ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﺪﺭ، ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﻨﺪ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﭼﻮ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺷﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﺎﻧﺪ، ﺯ ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﺻﺒﺮ ﺑﺮ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﻣﺮﺍ ﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻩ‌ﺍﻡ، ﺩﯾﺮﺳﺖ ﮐﻨﻮﻥ ﺯ ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ، ﺩﮔﺮ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ . . . ؟ @bi_to_be_sar_nemishavadd
. گفت: اذان شد... . . نماز خوندیم... . . دستور اومد بزنید... . . گفتم عمار آفتاب زده... . . . عمار گفت: ما هم میزنیم، روی آفتابو کم میکنیم... . . . . روی آفتابو کم کرد... عمار . . . . عمار، نفس بالا نمیاد، چی باید بنویسم، از چی بگم.... از تنهایی؟؟ عمار، عمار، عمار.... . . . سلام... . . . . . . بحق ماخلاء الشفاعة والزیارة والدعا بحق نمک بحق رفاقت بحق استادی بحق فرماندهی بحق لبخند بحق اشک بحق ناله بحق رقیه بحق حسین بحق زهرا بحق خاطراتمون.... منم داداش.............................. . . . . @bi_to_be_sar_nemishavadd
. میخندم عمار، همیشه، میخندم... اما چشمام... . . ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﯽ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮔﻮﯾﻢ . . عمار، تاب گفتن ندارم گوش شنیدنی نیست، دلم تو رو میخواد... همین ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﻝ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺍﻕ ﯾﺎﺭ ﮔﻮﯾﻢ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﭼﻤﻦ ﻓﻐﺎﻥ ﺑﺮﺁﺭﻧﺪ ﮔﺮ ﻓﺮﻗﺖ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﮔﻮﯾﻢ... . . . . چه عمر کوتاهی دارن... روزای خوب دروریتون، داغونم کرد... استخونام درد میکنه عمار... قلبم درد میکنه عمار... جونم درد میکنه عمار... درد دارم دارم عمار... اما، میخندم... میخندم... میخندم ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺻﺒﻮﺣﯿﻢ ﮐﺠﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﺧﻤﺎﺭ ﮔﻮﯾﻢ . . . . بگذریم عمار، خوش به حالت رفیق که پر کشیدی... که پر کشیدی فقط فراموشمون نکنی... تو رو خدا... تو رو خدا... تو رو خدا... . . . شب جمعه شب شهادت امام حسن عسکری، کربلا، بخون عمار... بخون و ما رو هم یاد کن دمت گرم داداش من برم یه کم بخندم پسر... یاعلی ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻫﺰﺍﺭﺳﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻮﯾﻢ @bi_to_be_sar_nemishavadd
شهیـــღـد عِشـق
@hajammar313
 روایت یکی از فرماندهان مدافع حرم: حدود چهل روز قبل از شهادتش یعنی هفتم مهر، عمار توی یک پادگان برای بچه ها صحبت می‌کرد.  داشت برای نیروهای تازه وارد، شرایط منطقه را توجیه می‌کرد.توی آن جلسه، هم بود. جلسه که تمام شد، قرار شد با ایشان و عمار و چند تا از فرماندهان محورها، به بازدید از خطوط مختلف برویم. توی راه وقتی من و عمار با هم حرف می‌زدیم، سردار همدانی متوجه شد که عمار من را 《عمو》 صدا می‌کند. بهم گفت:《فلانی ماجرا چیست؟ مگر شما از قبل با هم آشنایی داشتید؟!》 گفتم:《من این بچه را از نوزادی تا الان می‌شناسم و با خانواده‌شان رفت و آمد دارم.》 تا این حرف را زدم سردار همدانی رو کرد به عمار و گفت:《آخر تو چرا به این می‌گویی عمو؟! اصلا می‌دانی این چه آدمی هست که هی بهش میگی عمو؟! از من میپرسی، بیخیالش شو و ارتباطت رو باهاش قطع کن! این آدم، آدم خوبی برای معاشرت نیست ها! سابقه‌اش دست من است...از من گفتن بود!》 عمار هم سرش را انداخته بود پایین و فقط لبخند می‌زد. بهش گفتم:《 ببین عمار جان! من عموی تو هستم. ما یک عمر است که باهم رفت و آمد داریم و نون و نمک همدیگر را خوردیم. قرار هم هست ان‌شاءالله از این به بعد هم مثل قبل باشیم، ام ایشان چی؟! سردار همدانی آمده برای ماموریت؛ اصلا معلوم نیست بعدش او را ببینی یا نه! پس خوب حواست را جمع کن که من را بهش نفروشی!》 شهید همدانی از حرفم زد زیر خنده، اما این جوان جمله‌ای حرف نزد و فقط لبخند زد. خیلی حد و حدود خودش را می‌دانست. با شهید همدانی و عمار، از خطی که مسئولیتش با او بود بازدید کردیم. نزدیک غروب بود که برگشتیم توی مقرشان و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز، محمدحسین از شهید همدانی خواست که چند جمله برای نیروهایش صحبت کند. خودش بچه ها را جمع کرد، یک نفر را هم گذاشت تا صحبت های سردار همدانی را برای نیروهای عرب زبان ترجمه کند. صحبت های شهید همدانی به آخر رسید و خطاب به جمع گفت:《دعا کنید که آخر عمری، خدا ما را عاقبت به خیر کند و به بهترین شکل ما را پیش خودش ببرد.》 . @hajammar313
بسم رب الشهدا کار کردن پی در پی بدون استراحت.... میدیدم چطور داره پر میکشه از خنده هاش مشخص بود از شوخیا و شیطنتاش معلوم بود از کار کردنش میشد فهمید که دیگه وقت رفتنشه... عمار کلا خیلی کار میکرد، بخصوص چند شب قبل عملیات تا لحظه ی شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود، واقعا شب و روز نداشت... چندین روز بود  بود ماشین یکی از فرمانده ها خراب شد  طول میکشید تا مکانیک بیاد، محمدحسین گفت: فرصت خوبیه یه چرتی بزنیم. گفت بیا توهم بخواب بعد چشماش رو بست دوربینم رو درآوردم و دوتا عکس ازش گرفتم وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم : چقدر آروم خوابیده ، انگار شهید شده ، وقتی عکس بعد از شهادتش رو دیدم ، دیدم انگار خوابیده ، عین همون عکس آروم و آروم و آروم و خوشگل ، حتی خیلی خوشگل تر از اون عکس . میگفت راز اون آرامش رو میدونستم، آخه تازه داشت یه دل سیر استراحت میکرد ، تازه داشت  های اون همه کار و زحمت کشیدناش رو در میکرد . میگفت : تو آغوش خداش راحت خوابیده بود ... . یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة فَادخلی فِی عِبادی وَادخلی جَنََّتی   @hajammar313
شهید محمدحسین محمدخانی #برادر هوامونو داشته باش... #عمار #به_امید_وصال #لبیک_یا_زینب_س @hajammar313
بسم رب الحسین یکی از رفقا عادت داشت اذان مغرب اول محرمُ که میگفتن شروع میکرد به پیامک گروهی ارسال کردن اون وقتا نرم افزار اجتماعی مد نبود مضمون پیام ها به این صورت بود شب اول گذشت کاش عاشورا رو درک کنیم شب دوم گذشت کاش زنده باشیم شب سوم شب سوم گذشت. و زنده ایم شب نهم علمداریا جایی روضه خصوصی ندارن خون بریزیم شب دهم مکن ای صبح طلوع (هر نیم ساعت یه بار) خلاصه محرم که تموم میشد سوژه عوض میشد 220 روز مونده تا محرم 210 روز مونده تا مستی 186 روز مونده تا کاروان بیاد سمت کربلا 40 روز مونده ... همیشه به اینجای کار که میرسید و محمد حسین گوشیشو نگاه میکرد یادمه یه آهی میکشید ازبچه های خونه قول میگرفت برای احیای چله عاشورای بعد نماز صبح محمدحسین چله میگرفت اخه میترسید اونجور که میخواد وارد شهر محرم نشه یادمه در کنار چله ی زیارت عاشورا خونیش تو هفته دوسه باری دیگِ عدس پلو رو بار میذاشت میگفت عدس اشک آوره محمدحسین دوست داشت از همه بیشتر گریه کنه. محمدحسین الان ... __________________________________ همچين شبى بود تو خونه محمد حسين بوديم بعد از سينه زنى محمد حسين هيچ جور آروم نميشد بهش گفتم محمد حسين بيا بريم تو كار شام گفت: فلانی آخه يه اربعين مونده تا محرم گفت:خدایا یعنی زنده‌ا‌يم تا مراسم شب اول محرم لباس مشكيامون رو دوباره تو محرم بپوشيم و دوباره برا اربابمون عزاداری کنیم؟؟؟! . .
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام @hajammar313
هدایت شده از بی همگان...
. سلام فقط خواستم یادآوری کنم که امشب شب سوم محرمِ. و از نود سالی که پیش بینی کردی، تازه چهار سالش گذشته. خواستم یادآوری کنم که پیش بینی‌ت برای شب سوم محرم درست از آب در نیومد، کاش اون نود سالی هم که گفتی درست از آب درنیاد. خواستم یادآوری کنم بیست و سه سحر بعد از چیزی که پیش بینی کردی پر کشیدی....ولی...پر کشیدی. دعا کن ما هم پر بکشیم. خواستم یادآوری کنم که من که میدونم چرا گفتی شب سوم...شب حضرت رقیه...، پس تو رو قسم به همون نازدانه، امشب برای ما هم دعا کن، ببین، ازت جا موندیم...ببین تنها موندیم...ببین روزگارمون رو.... خواستم یادآوری کنم قدّ نود سال با سرنگ آب و غذا ریختن تو گلومون زجر کشیدیم، عمار، تکخوری کردن یعنی چی؟ یعنی با قدیر برید و.... . . خواستم یادآوری کنم ما سرِ قرارمون هستیم، تو هم سر اون دستی که دادی، سرِ اون قبلتُ‌یی که گفتی باش برادر. خواستم یادآوری کنم برای تو لازم نیست چیزی رو یادآوری کرد، بامعرفت. اینا رو گفتم یه خورده دلمون سبک بشه وگرنه تو که میبینی...تو که میشنوی....تو که هستی...تو که زنده ای.... . . . عمار! سلام ما رو برسون به قدیر، به روح‌الله، به میثم، به حاج سعید، به شیخ مالک، به سیدابراهیم، به.... به دردانه‌ی حسین، به سه ساله‌ی ابی عبدالله، به حضرت رقیه سلام الله علیها، به زینب کبری، به ابا عبدالله.... . . ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺳﻌﺪﯼ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﻬﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﺨﺎﺳﺖ ﻫﻨﻮﺯ... . . . روضه میخونیم هدیه به روحِ تو و قدیر، قربةالی الله: برگ و برت دست کسی برگ و برم دست کسی بال وپرت دست كسي بال وپرم دست كسي خيرات دادی بهر من خیرات دادم بهر تو انگشترت دست كسي انگشترم دست كسي ماهر دوغارت دیده ایم هر دو اسارت دیده ایم پیراهنت دست کسی و معجرم دست کسی جز ریختن این پلک هایم چاره ای دیگر نداشت از بسکه خورده گوشه ی چشم ترم دست کسی نه موي توشانه شود نه موي من شانه شود موي سرت دست كسي موي سرم دست كسي بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم یک زیورم دست کسی یک زیورم دست کسی... (ببین آخرش منو هم روضه خون کردی پسر...) . @bi_to_be_sar_nemishavadd
#رفیـق‌ • پیداسـٺ‌ اَز آن ‌بالا هَــم هــَوای مَــرا داری • #رفیق‌شهیدم؛دلـم‌تنگ‌اسٺ #شهید_محمدحسین_محمدخانی #رفیق #عمار #برادر @hajammar313
بسم رب الحسین یکی از رفقا عادت داشت اذان مغرب اول محرمُ که میگفتن شروع میکرد به پیامک گروهی ارسال کردن اون وقتا نرم افزار اجتماعی مد نبود مضمون پیام ها به این صورت بود شب اول گذشت کاش عاشورا رو درک کنیم شب دوم گذشت کاش زنده باشیم شب سوم شب سوم گذشت. و زنده ایم شب نهم علمداریا جایی روضه خصوصی ندارن خون بریزیم شب دهم مکن ای صبح طلوع (هر نیم ساعت یه بار) خلاصه محرم که تموم میشد سوژه عوض میشد 220 روز مونده تا محرم 210 روز مونده تا مستی 186 روز مونده تا کاروان بیاد سمت کربلا 40 روز مونده ... همیشه به اینجای کار که میرسید و محمد حسین گوشیشو نگاه میکرد یادمه یه آهی میکشید ازبچه های خونه قول میگرفت برای احیای چله عاشورای بعد نماز صبح محمدحسین چله میگرفت اخه میترسید اونجور که میخواد وارد شهر محرم نشه یادمه در کنار چله ی زیارت عاشورا خونیش تو هفته دوسه باری دیگِ عدس پلو رو بار میذاشت میگفت عدس اشک آوره محمدحسین دوست داشت از همه بیشتر گریه کنه. محمدحسین الان ... ______________________________ همچين شبى بود تو خونه محمد حسين بوديم بعد از سينه زنى محمد حسين هيچ جور آروم نميشد بهش گفتم محمد حسين بيا بريم تو كار شام گفت: فلانی آخه يه اربعين مونده تا محرم گفت:خدایا یعنی زنده‌ا‌يم تا مراسم شب اول محرم لباس مشكيامون رو دوباره تو محرم بپوشيم و دوباره برا اربابمون عزاداری کنیم؟؟؟! . . ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
هدایت شده از بی همگان...
. فکر کنم دیگه وقتشه بیای. ما روضه خون نداریم... . . . . تو مشخصات عکس، تاریخ زده بود: سه شنبه یازده محرم یکهزار و چهارصد و سی و شش... . . . . . . . چشمم به در حسینیه است که بیای تو و میکروفن بگیری دستت و شروع کنی به روضه خوندن و منم تهِ دلم بگم: این عمار، واقعا مداحه با این صداش!!؟ و تو بی توجه به همه فقط برای اربابت بخونی... . خلاصه اینکه منتظرتم عمار عاشورا نزدیکه... . . . . من این چشمی که رویت را نمی‌بیند نمی‌خواهم ششم محرم یکهزار و چهارصد و چهل و دو ساعت دو پانزده دقیقه بامداد @bi_to_be_sar_nemishavadd
گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... 🖤🌱 🆔 @hajammar313 ◼️◾️▪️
صبح عاشورا... مالک و میثم با خاک آغشته شده به خون شهدای روز تاسوعا، و تربت اباعبدالله، گل درست کردن و.... جلوی در خونه ولوله بود. از اتاق که بیرون اومدم دیدم مالک داره یکی یکی بچه ها رو گل میماله، عمار، قدیر، میثم... حال و هوای عجیبی بود. صدمتری دشمن، روز عاشورا، صدای صلوات و ذکر حسین حسین بچه ها، تلفیق خنده ها و گریه ها، واقعا ماجرا چی بود، چی میدیدن... پرت شدم سال ۶۱،شب عاشورا، دور و بر خیمه ها، صدای خنده ها و گریه های اصحاب... یعنی تاریخ بود که تکرار میشد؟ ..اینبار در تیپی به نام سیدالشهداء؟ گفت: عمار وسط اون خنده هاش گاهی دم میگرفت و به سینه میزد.یه بار هم به ابوعباس گفت یادش بخیر لاذقیه، اون شعر جهاد رو بذار... و صدای سیدرضانریمانی تو فضا پیچید که میخوند: به تو وابسته شدم تویی که راهو بهم نشون دادی توی این ظلمت شب ، دوباره ماهو بهم نشون دادی پرزدی و برکت عمر کوتاهو بهم نشون دادی تو شهید ابن شهید ، تو جهاد ابن عماد با نگاه به عکست احساس خجالت میکنم تو که همسن منی ، تو که همسال منی یجورایی با تو احساس رفاقت میکنم دستمو بگیر بهم بها بده منو هم تو جمع خوبا راه بده کنار خودت بمن یه جا بده... . عمار و ابوعباس هم صدا با رضانریمانی میخوندن و به سینه میزدن... اشک چشم عمار وقتی میخوند "تو که همسن منی...، توکه همسال منی... یجورایی با نواحساس رفاقت میکنم" جاری بود. 🖤🌱 🆔 @hajammar313 🏴
. دردم همه در مصرعِ بعد است . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . من ماندم و..... او رفت و..... نیامد 🖤🌱 🆔 @hajammar313 🏴
🕊🌿💗 یکی از بی سیم های تکفیری ها افتاد دست ما. سریع بی سیم را برداشتم. می خواستم بد و بیراه بگویم. عمار گفت که دشمن را عصبانی نکن پرسیدم پس چی بگم به اینا؟ _بگو اگر شما مسلمانید، ماهم مسلمانیم. این گلوله هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود می آمد. این جملات را چند بار به عربی تکرار کردم. در جواب به من فحش داد. اشاره کردبه خودت مسلط باش. دوباره همان حرف را تکرار کردم. وقتی دیدند حرف ما حق است کمی رام شدند. سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می جنگید... کتاب 📚 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[﷽] مسااابـــــقہ داریم🤩 بـــــہ مناسبٺ سالروز تولـــــد شهید عشقمــوݩ : ) خیلی منتظریـما...!🍃 ♥️ ✨ با همکاری کانال شهید عشق 🌈 https://eitaa.com/joinchat/1750335492Cda14b5cff0 همه اتفاق های خوب اینجا رقم میخورد 🤩🎊 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3