حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_نهم ساکت بود … ✋🏻 نه اون با من حرف می زد، نه من با اون🤐 ولی ازش متنفر بودم😒 فکر کنم خودشم از
#قسمت_دهم
بعد از چند روز توی بیمارستان🏨 به هوش اومدم؛ دستبند به دست، زنجیر شده به تخت⛓ …
هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم🤕
چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم 👀🚫
تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن🤕
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن 🚶🏻♂ اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم 🕸
هنوز حالم خوب نبود! سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد 😷
سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد😶 مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه〰 اما واقعا حالم بد بود🤕💔
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم👨🏻⚕
توی حیاط با اولین شعاع خورشید 🌞حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … بدتر از همه شب ها🌙 بود …
سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس💥 به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم … نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن🔨 … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود …
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت … همین طور که محکم منو توی بغلش❣ نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم❤️
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
ادامه دارد
#پسر_آمریکایی
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_دهم
بهرغم همهی این مشکلات طاقتفرسا، جمهوری اسلامی روزبهروز گامهای بلندتر و استوارتری به جلو برداشت. این چهل سال، شاهد جهادهای بزرگ و افتخارات درخشان و پیشرفتهای شگفتآور در ایران اسلامی است. عظمت پیشرفتهای چهلسالهی ملّت ایران آنگاه بدرستی دیده میشود که این مدّت، با مدّتهای مشابه در انقلابهای بزرگی همچون انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر شوروی و انقلاب هند مقایسه شود. مدیریّتهای جهادی الهامگرفته از ایمان اسلامی و اعتقاد به اصل «ما میتوانیم» که امام بزرگوار به همهی ما آموخت، ایران را به عزّت و پیشرفت در همهی عرصهها رسانید.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#امام_خامنهای 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#جهاد_تبیین ✌️🏻
#ماه_رمضان 📿
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_نهم حسین آقا ۲۴ ساله و فاطمه خانم ۱۲ ساله. پدر عروس کاملا
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_دهم
پدر هیچ حمایتی از پسر نکرد. حسین آقا تنها بود و خدایش... با اندک حقوق معلّمی که خرج ایاب و ذهاب و خوراک و پوشاکش تأمین میشد. با همین اندک درآمد، خیلی تمیز و مرتّب میگشت. خطّ اتوی لباسش که شبها زیر تشک آن را تا میکرد و میگذاشت تا اتو شود همیشه نمایان بود. رابطۀ کمرنگ خانوادۀ حسین با او کمرنگتر شد و همگی او را طرد کرده بودند ، به جرم وصلت با خانوادۀ روحانیت! شدّت تندی اخلاق پدر و کبر فوقالعادهاش نمیگذاشت حسین به او نزدیک شود امّا «من یتّق الله یجعل له مخرجاً-و یرزقه من حیث لا یحتسب» (هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد. طلاق۲،۳) خداوند درعوض، همسری به او داده بود که تحت تربیت عزیز و آقاجون -پدر و مادر کمنظیرش- صبور، قانع، عفیف و باحیا بار آمده بود. به لطف خدا خانوادۀ فاطمه خانم همگی به دیدۀ احترام حسین آقا را پذیرفته بودند. فاطمه خانم کمسن بود و دوران عقدشان سه سال طول کشید. سال ۱۳۵۰ مصادف با میلاد پیامبر أعظم (ص) قرار جشن عروسیشان بود. پدرخانم جهت مخارج عروسی و شروع زندگی به منظور آرامش حسین آقا به ایشان گفت: تو هم مثل پسرم هستی! و انصافاً هوای داماد را داشت.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
' ✨﷽✨ #حبیبه_خدا❤️•• #قسمت_نهم9⃣•• ✨ اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ
✨﷽✨
#حبیبه_خدا💚••
#قسمت_دهم🔟••
✨ اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک ✨
📖 مضامین مصحف حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🌱مصحف حضرت شامل این چیزها بوده: اخبار و اطلاعاتی که از آینده جهان تا روز قیامت، سرنوشت فرزندان و تبار ایشون،ستمگری و انواع جنایات خلفای جور و پادشاهای بیداد و علوم و اخبار دیگه.
🔹این کتاب از نظر حجم سه برابر قرآنه ولی چیزی درباره قرآن یا احکام نداره بلکه آینده تاریخ رو تا روز قیامت ترسیم کرده.
💠حالا به چند حدیث در این مورد میپردازیم.
🖋از امام کاظم روایت شده:( مصحف فاطمه نزد من است ولی چیزی از احکام قرآن در آن نیست.)"۱"
🖋ابوعبیده میگه:( برخی از اصحاب شیعه از امام صادق در مورد کتاب های جفر، جامعه و مصحف فاطمه پرسیدند،ایشان فرمود:مصحف فاطمه این است که فرشتهای همواره در حضور فاطمه بود و او را در عزای پدر تسلی میداد. و از آینده جهان و سرنوشت فرزندانش باخبر میکرد. این کتاب را مصحف فاطمه گویند."۲"
از سخنان اهلبیت استفاده میشه که این مصحف بعد از رحلت حضرت رسولﷺ که ایشون بسیار غمگین بودن فرود اومده."۳"
📌پی نوشتها:
📚 ۱. بصائرالدرجات:ص۱۵۴،ح۱
📚 ۲. اصول کافی:ج۱،ص۲۴۱،ح۵
📚 ۳. بحارالأنوار:ج۲۶،ص۴۱،ح۷۲
🌀ادامه دارد...
[°•._🌱@Ekip_haji739🌱_.•°]
#قصه_دلبری
#قسمت_دهم
می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان
مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!))
کلی کل کل کردیم.
متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم
به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!
آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا ..
گفت:((خانما بیان نماز خونه!))
دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد.
رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد
نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم
دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم ..
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ...