eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
552 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خاطره تلخم را پای درختان چال می‌کنم و پاهایم را به دنبال خود میکشانم، سمت منزل خان‌جون می‌روم، تقه ای میزنم و وارد میشوم، خان‌جون برای خود شعری زمزمه میکند و با عینک بزرگش به جوراب آقاجون زل زده و به آن کوک می‌زند. -سلام خان‌جون! نگاهش را بالا میگیرد. -سلام نور چشمم، سلام پریای نازم، خوش اومدی مادر! شاداب و خوشحال است، این را از لحنش میتوان حدس زد، جلو میروم و کنارش جای میگیرم. گونه اش را ب‌وس‌ه میزنم که میگوید: -یخ کردی مادر، باز تو حیاط رژه میرفتی؟ سر تکان میدهم که می‌پرسد: -چیه مادر؟ پکری، انگاری مثل همیشه نیستی! -نه خوبم، آقاجون کجاست؟ -فرستادمش بره یه هوایی بخوره، گفتم بره با دوستای پیر پاتالش یه دوری بزنه، خوب نیست مرد زیاد تو خونه بشینه، خوبیت نداره مادر، مرد مال خونه نشستن نیست! روسری اش را کنار میزنم. -موهاتم که رنگ گذاشتی خان‌جون، خوب به خودت رسیدی کلک! خنده خجلی سر میدهد. -میخوام عروس نو بیارم، باید به خودم برسم دیگه! خود را به ندانستن میزنم، نمیدانم چه دردی ست ‌که هی میخواهم درباره این موضوع بیشتر بدانم تا بلکه از زبان یکی بشنوم تمامش دروغ است. -بسلامتی خبریه؟ ضربه ای به زانویم میزند. -داری زن‌عمو دار میشی به خیر و خوشی! -عه؟ حالا کی هست این عروس خانم؟ -والا خودمم هنوز ندیدمش مادر، فرداشب چشم‌مون به جمالش روشن میشه! سر تکان میدهم. -چشمت روشن خان‌جون، پس داری به آرزوت میرسی! -آره مادر خوشحالم برای شهابم، سنی ازش گذشته، نمیشه همینجور عزب بمونه، خوبیت نداره مادر. تنها سر تکان میدهم و خیره گلهای قالی میشوم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . متضاد منی ولی رفیقم باهات💋 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای خان‌جون که می آید دل از گلهای قالی میکنم: -تو چکار میکنی پریا؟ درس و کتابتو میخونی مادر؟ نمیدانم چرا از لجم هم که شده میگویم: -قراره برای منم خواستگار بیاد خا‌ن‌جون! مات عینکش را برمیدارد. -راستی راستی؟ کی هست مادر؟ -سهراب پسرخالم، میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج، گفته اگه ازدواج کنیم منم با خودش میبره! -پس چرا مادرت حرفی بهم نزد؟ -آخه از جواب من مطمئن نیست خان‌جون، خودم گفتم فعلا کسی ندونه تا موضوع جدی بشه بعد، نمیخوام سر زبونا بیفتیم! سر تکان میدهد. -راست میگی مادر، من که سهرابو زیاد ندیدم، ولی مادرش خیلی زن خوبیه، الهی که هر چی میشه خیر باشه واست مادر، بیا جلو ببینم! صورتم را جلو میبرم، دست دور گردنم می اندازد و با بغض گونه ام را محکم می‌ب‌وس‌د. -خدا نکنه از پیش مون بری خارجه مادر، من دق میکنم تو نباشی! -این حرفا چیه؟ مگه الان که خوابگاهم دور از جونت دق کردی؟ -خوابگاه فرق داره مادر، دلم گرمه زود به زود میبینمت، بری کشور بیگانه دلم میترکه مادر، حالا نمیشه بره درسشو بخونه بعد بیاد پیشت؟ -هنوز که چیزی معلوم نیست خان‌جون، میگم یه وقت به آقاجون و عمو شهاب نگیا! می دانم وقتی این جمله را بگویم زودتر از همه به آنها قضیه را میرساند، پس از قصد این جمله را گفتم، دستم را میفشارد. -هر چی قسمتت باشه مادر، الهی خوشبخت بشی! لبخند میزنم و به جوراب آقاجون اشاره میکنم. -سیبزمینی های جوراب آقاجونو میدوزی براش؟ نم اشک چشمش را میگیرد. -آره مادر، میگه بنداز دور، میگم نه حیفه، اینورش سوراخه، باقیش که سالمه! به رفتارش لبخند میزنم و باز فکرم فردا شب را رصد میکند... ***
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ هر آنچه درون توست زیباست🕯 •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ حالمان داشت خوب میشد؛که باز کسی را 『 باور 』 کردیم.... •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ از یه جایی به بعد 💔 •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ *** موهای بلندم را برس میکشم و به آینه زل میزنم، مادر تند تند مشغول انجام کارهایش است، پدر تازه از محل کارش آمده و رفته تا خریدهای خان‌جون را برای فرداشب انجام دهد، صدای مادر از آشپزخانه بلند میشود: -پریا این ژله ها خودشو گرفته، بیا از تو قالب برگردون، من میزنم خراب میکنم هر بار! صدایم را بالا میبرم تا به گوشش برسد: -باشه بذار خودم میام. موهای قهوه ای رنگم را از دو طرف میبافم و شال طرح دار زرد رنگی روی سرم می اندازم، میخواهم از اتاق خارج شوم که موبایلم زنگ میخورد، برمیگردم و از روی تخت برمیدارم، دستم روی هوا خشک مانده، باور نمیکنم اسم شهاب روی صفحه موبایلم بیوفتد، حتما خواب میبینم، چیزی نمانده تا تماس قطع شود که با ناباوری وصل میکنم: -الو؟ صدای بمش در گوشم انگار نشدنی ترین اتفاق عالم است: -الو پریا؟ به خودم مسلط میشوم. -سلام، زود بگو کار دارم! -این مسخره بازیا چیه؟ مثل آدم صبر کن حرف بزنیم. -مهمون داره میاد، حرفتو بزن! -مهمون غریبه نیس، خالته! واسه من طاقچه بالا نذار! -حالا هر کی، کارتو میگی یا نه؟ بعد از کمی مکث میگوید: -خان‌جون چی میگه؟ پس حدسم درست بوده، خان‌جون این قضیه را کف دست شهاب گذاشته، نیشخندی میزنم و میگویم: -خان‌جون اگه چیزی گفته به تو گفته، من از کجا بدونم چی گفته؟ -مغز خر خوردی میخوای با سهراب ازدواج کنی؟ اون آدمه؟ با اینکه اصلا به حرفی که میزنم اعتقاد ندارم، اما میگویم: -خام بود، سرش باد داشت یه غلطی کرد، نمیشه که اشتباه شو تا آخر عمر به روش بیاریم! -این تویی که چنین حرفی میزنی؟ باورم نمیشه! -باورت بشه یا نه امشب اونا قراره بیان در مورد من و سهراب حرف بزنن! -اونا غلط... لااله‌الاالله... دندان بهم میفشارم، چقدر حس خوبی دارد از کاری منعم کند و من لجبازی کنم، با لذت چشم میبندم. -چیه شهاب؟ چرا حرفتو میخوری؟ کارت به جایی رسیده به خاله و پسرخاله من بد و بیراه میگی؟ صدایش را بالا میبرد: -تو همونی نیستی که چشم دیدن سهرابو تا همین چند وقت پیش نداشتی؟ یهو چت شده؟ با کی داری لجبازی میکنی؟ هر کی نشناست من که خوب میشناسمت، قلم پاتو میشکنم اگه از سر لج و لجبازی با من، بهش جواب مثبت بدی، تو هنوز بچه ای فرصتای زیادی داری، فهمیدی چی گفتم؟
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ تنها چیزی که دوست دارم... •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ι 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐲𝐨υ, ι𝐧 𝐚м𝐨υ𝐧т 𝐨ғ 𝐲𝐨υ𝐫 𝐰ι𝐧ĸѕ ✨ به‌تعداد‌ تموم‌ پلك‌ زدنات ‌ دوستت‌دارم💍🌅 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
https://eitaa.com/joinchat/243794234Cc392ae689c سلام سلام خب بچه ها بیاین اینجا بگم چرا روزی یه پارت شده رمان🤕
‏- یه داستان برام تعریف کن. ‏+ چی دوست داری بشنوی؟ ‏- صداتو. ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند میزنم، دلم نمیخواهد این مکالمه به این زودی ها به اتمام برسد، حس شیرین حمایتش بدطور میچسبد. -برای اینکه جواب مثبت ندم، حاضری چکار کنی؟ -من لازم نیست کاری کنم، تو باید مثل آدم ‌تصمیم بگیری، بچه بازی در نیار، زندگیت خاله بازی نیست که بخوای عجولانه تصمیم بگیری! -شهاب؟... با کلافگی میگوید: -هان؟ -بگو که دروغه! -چی دروغه؟ -نامزدیت... فقط صدای نفس هایش به گوشم می خورد، با ناامیدی چشمانم را روی یکدیگر میفشارم. -بگو دروغ گفتی تا دل خان‌جونو شاد کنی، بگو دروغ گفتی تا منو بچزونی، بگو دروغه، شهاب بگو! -پریا؟... از عمق وجودم میگویم: -جان دلم؟! نفس عمیقی میکشد. -اینجوری نکن با خودت، اینجوری جواب منم نده، جواب هیچ مردی رو اینجوری نده، مگه کسی که بدونی مال خودته و لیاقت داره! -تو همون مرد میتونی باشی، شهاب بیا مال هم شیم! -هیسسسس... مزخرفاتو دوباره شروع نکن، فردا شب نامزدمو میبرم خونه خان‌جون، حتما تو هم تعریفشو خواهی شنید! گلویم سنگین شده، حس خفگی دارم، اما میگویم: -من هیچی نمیخوام درموردش بشنوم، گور بابای اون دختر... حالا هر کی میخواد باشه، تو هم حق نداری به من بگی چکار کنم، چکار نکنم، زندگی خودمه، اصلا دلم میخواد بهش گند بزنم، به تو هم هیچ ربطی نداره شهاب، هیچ ربطی! تماس را قطع میکنم، تنم از عصبانیت به رعشه افتاده، نفس نفس میزنم، صدای مادر به گوشم میرسد: -کجا موندی پس پریا؟ الان میرسنا! نفسم را فوت میکنم و روی تخت مینشینم، سرم را محکم در دستانم فشار میدهم، من توانایی دیدن شهاب را با دختری غیر از خودم ندارم، لعنت به قلب یخی ات شهاب، لعنت به تو...
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᴛʜᴇʏ ᴀsᴋᴇᴅ ᴍᴇ ᴡʜᴀᴛ ʟᴏᴠᴇ ɪs 𝗜 𝗔𝗡𝗦𝗪𝗘𝗥𝗘𝗗 : 🅨🅞🅤 ازم پرسیدن عشق چیه! گفتم: «تـــــو» 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❰ 🧿💍 ❱‌‌‌ 𝗬𝗼𝘂'𝗿𝗲 𝗷𝘂𝘀𝘁 𝗺𝗮𝗱𝗲 𝘁𝗼 𝗯𝗲 𝗺𝗶𝗻𝗲 تو فقط واسه اينكه مالِ من باشى ساخته شدى 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇬🇧Requires درحال نوشتن by the sweetheart . . ! نیازمند یه is typing از طرف دلبر . . !🤍✍ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ اگه هر دوتون زیاد با هم دعوا میکنید، و هر بار با معذرت خواهی از هم تمومش میکنید، باید بگم که شما دوتا به طرز خیلی قشنگی برای همدیگه ساخته شدین 🤍🫂 مهم نیست هر چی بشه فقط با هم بمونید دنیا بهتون نیاز داره :) ♡ ‌‌ ‌ ‌• 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عاشقت شدم عمیقه حس بین مون... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ژله ها را با احتیاط از قالب جدا میکنم، مادر حرف میزند و من بی حواسم، کنارم می ایستد و تعریفم را میکند که چه منظم ژله را برگردانده ام، از کنارش میگذرم که بازویم را میگیرد. -پریا چرا اخم کردی؟ چقدر ماشاالله ناز شدی، دیدی گفتم زرد خیلی بهت میاد! سر تکان میدهم. -آره مامان بهم میاد، خاله اینا اومدن صدام بزن. بازویم را از درون دستش کنار میکشم و سمت اتاقم میروم، اما همین لحظه زنگ در به صدا می آید. -پریا خاله‌ت رسیدن! کلافه؛ از رفتن به اتاقم سر باز میزنم و شانه به شانه مادر کنار در ورودی می ایستم، خاله نسترن درحالی که با لبخند گنده ای وارد میشود، میگوید: -وای پریا روز به روز قشنگ تر میشی خاله! لبخند میزنم و روی یکدیگر را میبوسیم، سهراب در حالی که سبد گل کوچکی به دست دارد مقابلم می ایستد، نگاهش زیر افتاده، خیلی وقت است ندیدمش، چهره اش مردانه‌تر شده، ناخوداگاه نیشخند میزنم و گل را از دستش میگیرم. -خیلی ممنون پسرخاله، ولی به چه مناسبته؟ خاله و مادر نگاه معناداری به هم میکنند که سهراب میگوید: -راستش خودمم نمیدونم! خاله چشم غره ای میرود. -که نمیدونی آره؟ حالا بریم داخل حرف میزنیم. مادر تعارف میکند تا داخل شوند، جلوتر از سهراب راه می افتم و طوری که فقط او بشنود میگویم: -خوبه که اینقدر رو داری سهراب! سمتش برمیگردم و نگاه به چشمان قهوه‌ای‌اش میدوزم. -اینکه روت شده بیای اینجا رو میگم! با حرص تماشایم میکند که نیشخندی تحویل میدهم. داخل پذیرایی مینشینیم، مادر به غذایش سری میزند و بعد با چای و شیرینی می آید، کنار خاله می نشیند و آهسته حرف میزنند، وقتی سرشان را گرم میبینم موبایلم را برمیدارم و برای مهتاب پیام میدهم: -اوضاع مرتبه مهتاب؟ طولی نمیکشد که جواب میدهد: -مامان و منصور یه دعوای جانانه کردن واسه خاطر من، منصور زد از خونه بیرون، منم جمع کردم برم خوابگاه اما مامان اجازه نداد. پوست لبم را با حرص میجوم. -دردش چیه این مردک؟ -دردش منم، منو میبینه انگار عزرائیلو دیده، تو چکار کردی با خواستگار جانت؟ تک خنده ای میکنم که سهراب نگاهش سمتم جلب میشود. -فعلا به مرحله خاصی نرسیدیم، تازه رسیدن! -پس چرا با من چت میکنی تو؟ برو به خواستگار جانت برس! -من راحتم! -من ناراحتم، برو بعد بیا تعریف کن. -اوکی! موبایلم را کنار میگذارم که خاله رو به من میگوید: -پریا جان برنامه‌ات واسه آینده چیه خاله؟
دوستای عزیزم رمان همسر استاد پی دی اف نداره و کاملا آنلاینه. چرا اینقدر میگید پی دی افشو بفرس🧐🤕😐 اگه رمان کامل بود که الان گوگل پر بود ازش😐😐 و مورد دوم اگه پی دی افش موجود بود که من نمی اومدم روزی یکی دو پارت بذارم ازش😑🤕 مطمئن باشید تا رمانی کامل بشه دوستانی هستن که به سرعت نور پی دی افش میکنن و میذارن تو سایت و کانالای مختلف و اسم این افراد نخود هر آش هست😌😒 کسانی که از کیسه خلیفه میبخشن😕 کاش میفهمیدن چقدر کارشون زشته که زحمات یه نفر دیگه رو اینجوری از بین میبرن😞😕😒
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ حالمان داشت خوب میشد؛که باز کسی را 『 باور 』 کردیم.... •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شانه ای بالا میدهم. -چطور مگه؟ خاله نگاهی به سهراب که خودش را سرگرم موبایلش کرده، میکند. -سهراب قراره بره اونور درس شو ادامه بده، دوست داری تو هم باهاش بری؟ لبخند کجی میزنم. -از خدامه! هر سه با بُهت نگاهم میکنند که ادامه میدهم: -بابت بخش اول جمله تون گفتم، وگرنه من همینجام میتونم درسمو ادامه بدم! خاله آرام میخندد. -خوشحال شدم خیال کردم دلت میخواد همراه سهراب بری! لبخند زورکی ای میزنم. -چرا دلم بخواد خاله؟ سهراب مامانمه یا بابام؟ -هیچ کدوم، ولی اگه قبول کنی شاید قسمت شد و همسرت شد! ابرویی بالا میدهم و به سهراب نگاه میکنم. -پس موضوع اون سبد گل این بود؟ سهراب کلافه به نظر میرسد و نگاه میگیرد که ادامه میدهم: -من اصلا خبر نداشتم شما واسه سهراب اومدین خواستگاری، آخه مامان گفت سهراب قراره بیاد برای خداحافظی! خاله بلند میشود و کنارم جای میگیرد. -اگه بره معلوم نیست کی برگرده خاله، چرا بذارم عروس فرنگی برام بیاره وقتی یه تیکه جواهر تو خونه خواهرمه؟ سر کج کرده و به خاله نسترن خیره ام، مادر با اضطراب تماشایم میکند، قطعا از اینکه جواب دندان شکنی بدهم اضطراب دارد. نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به سهراب میدهم. -والا اصلا به سهراب نمیاد که با حرفای شما موافق باشه، انگاری دلش همون عروس فرنگی رو میخواد! سهراب بی حوصله نگاهم میکند و به مادرش میگوید: -گفته بودم پریا جوابش منفیه! ابرویی بالا میدهم. -چرا حرف تو دهنم میذاری؟ متعجب تماشایم میکند که خاله با خوشحالی صورتم را محکم میبوسد، دستم را مقابل خاله میگیرم و شمرده میگویم: -عجله نکن خاله، من فقط وقت میخوام تا فکر کنم! چشمان سهراب گرد شده و خاله از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد، لبخند کمرنگی به صورت حیرت زده مادر میزنم و از جایم بلند میشوم. -مامان میرم میزو آماده کنم، هر وقت بابا اومد شام بخوریم! و از آن جمعِ متعجب دور میشوم، داخل آشپزخانه پشت میز جای میگیرم و سرم را با کلافگی درون دستانم میفشارم، تمام اینها به خاطر تو بود شهاب لعنتی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️سالروز ضربت خوردن اَوَّلُ مـَظْلُوم عالم، امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام تسلیت باد ╭── 🖤🖤🖤🖤🖤 ╰────────── A.F التماس دعا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاه پوش شدن حرم مولا امیرالمومنین در آستانه ی شبهای قدر 🖤 ╭── 🖤🖤🖤🖤🖤 ╰──────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نرو بمون نذار یتیم بشه زینبت... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با آمدن پدر شام را دور هم میخوریم، خاله نسترن مجددا با پدر حرف میزند، در نگاه پدر به راحتی میتوانم مخالفتش را ببینم، با آرامش تماشایش میکنم که میگوید: -نظر خودت چیه پریا؟ میخواهم چیزی بگویم که خاله پیشدستی میکند: -پریا جان قراره فکر کنه، آقا شهریار هر چی شما و پریا بگید همونه! پدر هیچ جوابی نمیدهد، انگار به همینکه من قرار است فکر کنم بسنده میکند. مهمانی سرد و بی روح امشب هم به پایان میرسد، درواقع تنها مادر و خاله از این دورهمی لذت برده اند! خسته میز شام را به همان شکل رها میکنم و به اتاقم میروم، فقط خدا میداند چه حال مزخرفی دارم، باور نمیکنم قرار است به آدمی چون سهراب فکر کنم، بی اینکه به ماجرای امشب حتی یک صدم ثانیه فکر کنم، فکرم به فردا شب پرت میشود، من توانایی این را دارم که شهاب را کنار دختری ببینم؟ این بار شهاب زرنگی کرده و حتی نگفته خانواده ما برای خواستگاری پیش قدم شوند، قطعا خواستگاری های قبل درس عبرتش شده، چون هر بار من بودم که گند میزدم به آبرویش، اما چرا این بار تلاش نمیکنم تا این نامزدی کذایی به هم بخورد؟ خسته شده ام یا عشقم نسبت به شهاب کمرنگ شده؟ همچون دونده ای شده‌ام که هر چه سمت خط پایان میدود نمیرسد، من هم از این که هر بار غرورم را مقابل شهاب خرد کنم خسته ام. چشمان سوزناکم را روی یکدیگر میفشارم، یعنی کابوس فرداشب کِی به اتمام میرسد؟ *** با بدنی کوفته روی تخت مینشینم و به سپیده صبح زل میزنم، چشمانم میسوزد و اندازه یک قرن خسته ام، اما تمام طول شب چشمانم، خواب را پذیرا نشد، گلویم همچو وزنه ای سنگین شده است، بغض دارد خفه ام میکند، اما حق گریه کردن را به خودم نمیدهم، دلم از گرسنگی ضعف میرود و حتی از دیشب لباسم را تعویض نکرده ام، در اتاق آرام باز میشود و مادر سرک میکشد، چشمانش پوف دارد و میگوید: -پریا بلند شو صبحونه تو بخور برو خونه خان‌جون کمک دستش باش! بی حوصله میگویم: -خواهش میکنم خودت برو مامان! -چطور برم وقتی خونه خودم از مهمونی دیشب بهم ریخته، میز شام هنوز سرجاشه! پوفی میکشم و سر تکان میدهم: -باشه، یکم دیگه میرم. مادر لبخند رضایتی تحویلم میدهد و یکباره میپرسد: -دیشب با همین لباس خوابیدی؟ کاش میتوانستم بگویم کدام خواب؟ خواب با چشمانم قهر است، اما آرام میگویم: -اونقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان 💢 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین . 📎 📎
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لباس راحت تری میپوشم و شالی روی سرم می اندازم که سُر میخورد و روی شانه ام می افتد، سرم درد میکند و بهتر دیدم موهایم را رها کنم تا دردش تسکین شود. به مادر اطلاع میدهم به منزل خان‌جون میروم و از خانه خارج میشوم، نفسی تازه میکنم و دستانم را از هم باز میکنم، نگاهم مابین درختان را میکاود و زمزمه میکنم: -اونجا بوی من و تو رو میده شهاب، بوی بودن مون، لعنتی این دختر کیه که عقل و هوشتو برده؟ دندانهایم روی هم قفل میشود و با کلافگی نگاه میگیرم و سمت منزل خانجون میدوم. تقه ای میزنم و وارد میشوم، آقا جون هنوز روی تختش است و خان‌جون صدای ظرفها را در آشپزخانه در آورده و غر میزند: -از روی اون تخت بلند شو مرد، برو تو حیاط یه هوایی بخور، من خوشم نمیاد مرد خونگی باشه، بلند شو گفتم! آقاجون ابروهایش را بالا میدهد و دل از تخت میکند: -یک عمر رفتم کار کردم که سر پیری بخورم و بخوابم کیفشو ببرم، اگه تو گذاشتی! خان‌جون ملاقه به دست از آشپزخانه خارج میشود، توپش پر است و میخواهد چیزی به آقاجون بگوید که نگاهش به من می افتد: -اومدی مادر؟ قربون دستت سبزی خریدم کمک کن پاکش کنم. لبخند خسته ای میزنم: -چیه سر صبحی به تیپ و تاپ هم زدید! آقاجون از اتاق خارج میشود: -پریا بابا به این خانجونت بگو کمتر سربه سر من بذاره، منو تو این هوای سرد میخواد از خونه بیرون کنه! -هوا سرد نیست آقاجون، خیلی هم ملسه، یکم راه برید براتون خوبه. نفس تندی میکشد و همانطور که سمت در میرود میگوید: -نوه شم مثل خودشه! آرام میخندم و سر تکان میدهم، اما با دیدن شهاب در حالی که با حوله ای دور شانه اش از حمام خارج می شود... قفل میشوم، یخ میزنم و متعجب به او زل میزنم... دارم درست می‌بینم؟
◖🖤🖐🏻◗ اسطوره‌صبرُڪوهِ‌درداسٺ‌علے درنیمہ‌شب‌ڪوچہ‌نورداسٺ‌علے ازسفره‌خویش‌نان‌بہ‌قاتل‌میداد مرداسٺ،بہ‌ولله‌ڪہ‌مرداسٺ‌علے ‹ 🖤⇢ › 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄