عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت242 📝
༊────────୨୧────────༊
همانطور که قول دادهام شب به خانه میروم، برای سر زدن به خانجون به منزلشان میروم.
تقه ای میزنم و وارد میشوم، شهاب و هاله کنار خانجون نشسته اند و آقاجون داخل آشپزخانه است.
سلام میدهم و گرمای مطبوع خانه را نفس میکشم، همه با مهر جواب میدهند، آن سوی خانجون مینشینم و دستش را میگیرم:
-بهتری قربونت برم؟
لبخند میزند:
-آره مادر خوبم، کجا بودی دیر کردی.
زیر چشمی به شهاب نگاه میکنم:
-هیچی همراه سهراب رفتیم یه سری کارا لازم بود قبل رفتن انجام بدیم، بعدم رفتم خوابگاه پیش مهتاب.
خانجون آه میکشد که صدای آقاجون به گوشم میرسد:
-مگه کی قراره برید بابا؟
با دیدن سینی چایی که دستش است فوری بلند میشوم و سمتش میروم:
-بده من فدات بشم!
بعد گونه اش را میبوسم:
-کجایی آقاجون؟ خانمتو تنها میذاری نمیگی از دلتنگی فشارش بالا و پایین بشه؟
لبخند گرمی میزند:
-نه بابا این خانجونت فقط جونش واسه شماها در میره، نه واسه منه پیر خرفت!
همراه شهاب میخندیم و سینی چای را روی زمین میگذارم و خودم هم مینشینم که هاله میپرسد:
-نامزدت نمیاد پریا جون؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت243 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند هولی میزنم:
-نه عزیزم نمیاد!
-عه چرا؟
مردد نگاهش میکنم و بهانه می آورم:
-خب میدونی یکمی کار داره این روزا.
-حالا شب که دیگه کاری نیست، بیاد پیش نامزدش دیگه!
این بار شهاب مداخله میکند:
-به کار بقیه چکار داریم ما هاله جان!
هاله جای خودش را میفهمد:
-نه فقط میخوام از این دوران حسابی لذت ببرن، راستی دیشبم خیلی ناز شده بودی پریا جون!
لبخند میزنم:
-ممنونم عزیزم لطف داری.
شهاب نگاهم میکند و هاله ادامه میدهد:
-خیلی هم تغییر کردی، اصلا قشنگ تر شدی، مدل ابروهات خیلی چهرهتو تغییر داده!
شهاب با حرفهای هاله نگاهش کنکاش گرانه در صورتم چرخ میخورد و زمزمه میکند:
-اوهوم قشنگی کلا!
شگفت زده نگاهش میکنم که صدایش را صاف میکند و فنجانی چای برمیدارد، از تعریفش گر گرفته ام و تنها خودم را مشغول نوشیدن چای جلوه میدهم که خانجون میپرسد:
-نگفتی کی قراره برید مادر؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت244 📝
༊────────୨୧────────༊
-کمتر از یک ماه دیگه خانجون، هول و هوش بیست روز دیگه!
غمگین آه میکشد:
-من از دوریت چکار کنم؟ دیگه کی بیاد هر روز به من سر بزنه و کمک دستم باشه؟
با مهر نگاهش میکنم و سر کج میکنم:
-عزیزم... من هر روز تصویری میگیرم خانجون، غصه نخور دیگه.
شهاب در حالی که چشمانش ریز شده نگاهم میکند:
-ناهید جون غصه دور بودن دخترشو نمیخوره؟ چطور دلش راضی شد بفرستت راه دور؟
نفس عمیقی میکشم:
-خب مامان دلش پیشرفت منو میخواد، همون چیزی که همه مادرا میخوان!
ابرویی بالا میدهد:
-آها پیشرفت از نظر شماها یعنی رفتن به اونور آب؟
گوشه لبم را میگزم:
-نه پیشرفت تمامش به رفتن خلاصه نمیشه، به هر حال هر کسی صلاح زندگی خودشو میدونه دیگه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت245 📝
༊────────୨୧────────༊
-این صلاحه؟ اینکه با یکی ازدواج کنی که داره مهاجرت میکنه صلاحه واسه تو؟
کلافه نگاهش میکنم:
-وقتی از چیزی خبر نداری لطفا اظهار نظر نکن شهاب؛ من و سهراب همو دوست داریم، منم ترجیح میدم همراه همسرم برم اون سر دنیا!
فنجانم را داخل سینی میکوبم و بلند میشوم:
-شب همگی بخیر!
همه مات نگاهم میکنند و آقاجون میگوید:
-ناراحت نشو بابا، بیا چایی تو بخور.
دلخور به شهاب زل میزنم:
-مرسی آقاجون صرف شد!
در خانه را باز میکنم و به صدا زدن های پی در پی خانجون اهمیت نمیدهم. با بغضی که در گلویم چنگ میزند سمت خانه میروم، برایم عجیب است شهابی که خودش به هاله میتوپد که در کار من دخالت نکند، چرا خودش به راحتی این کار را انجام میدهد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
.#فول_عشقی
گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨
گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه
یعنی اون بچه مال کیه؟
#رمان_عاشقانه
#دلتنگی
نویسنده با سه کتاب چاپی❌
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
.#فول_عشقی گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس
داخل کانال دومم عضو باشید دخترا
و رمان دیگمو هم مطالعه کنید😍👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت246 📝
༊────────୨୧────────༊
شقیقه هایم نبض میزند، کلافه و عصبی ام، شهاب حق نداشت پیش چشم بقیه از تصمیم ازدواج من انتقاد کند...
مقابل خانه چند نفس عمیق میکشم تا به اعصابم مسلط شوم، همینکه در خانه را باز میکنم صدای مادر را میشنوم:
-پریا تویی؟
-بله مامان.
به استقبالم میآید:
-قربونت برم که به قولت وفا کردی!
با بی میلی لبخند کمرنگی میزنم و به پدر سلام میدهم، وارد اتاقم میشوم، لباس راحتی میپوشم، هدفونم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم.
الان فقط گوش دادن به یک موسیقی ملایم حال خرابم را بهبود میبخشد.
روی تختم دراز میکشم و چشم میبندم، صدای خواننده در گوشم میپیچد، نمیدانم چند ساعت به این کار ادامه میدهم اما وقتی چشمانم با نور تحریک میشوند صاف مینشینم و هدفون را برمیدارم، مادر در اتاقم را باز کرده و گوشی به دست تماشایم میکند که میپرسم:
-چیزی گفتی مامان؟
-پریا گوشات نمیشنوه؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت247 📝
༊────────୨୧────────༊
کلافه میگویم:
-هدفون داشتم مامان، حالا چی شده مگه؟
به گوشی بی سیم دستش اشاره میزند:
-خاله نسترنه میپرسه تو از سهراب خبر داری؟
ابرویی بالا میدهم:
-بعد از اینکه کارمون تموم شد و از هم جدا شدیم نه!
مادر گوشی را سمتم میگیرد:
-بیا خودت توضیح بده!
پوفی میکشم و به خاله سلام میدهم که میگوید:
-پریا جان سهراب به من گفت باهمین، اما هنوز برنگشته خونه نگرانش شدم!
به ساعت موبایلم نگاه میکنم، ساعت یک نیمه شب است با تعجب میگویم:
-من از بعدازظهر از سهراب بی خبرم خاله جون، مگه موبایلشو جواب نمیده؟
-نه عزیزم اصلا در دسترس نیست!
اخم میکنم:
-نمیدونم حالا شما به دلت بد راه نده هر جا باشه پیداش میشه.
-چطور به دلم بد راه ندم خاله؟ سهراب به من گفت امشب پیش توئه... اما تو از سر شب خونه ای... دلم شور افتاده... نمیدونم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
#فان😂😂😂😂
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت248 📝
༊────────୨୧────────༊
و بغض میکند که فوری میگویم:
-نه نگران نباش خاله هیچی نشده، منم بهش زنگ میزنم اگه خبری شد مطلعتون میکنم.
بعد از پایان تماسم مادر میپرسد:
-چرا سهراب گفته پیش توئه؟ نکنه اتفاقی افتاده پریا؟ اگه چیزی میدونی به من بگو...
کلافه نگاهش میکنم:
-نه مادر من! چی بدونم من؟ حالا شمام برو یه جوری خاله رو از نگرانی درار ببینم میتونم سهرابو بگیرم یا نه!
و شماره سهراب را میگیرم و منتظر می مانم، خاله نسترن درست میگفت سهراب به هیچ وجه در دسترس نبود.
پیامکی برایش با این متن مینویسم:
-سهراب هر جا که هستی به محض اینکه آنتنت برگشت یه تماس با خاله بگیر نگرانته!
لبم را میگزم و به گوشه ای خیره میمانم:
-آخه چرا پای منو میکشی وسط؟ چرا به دروغ باید بگی پیش منی؟
همین موقع مادر مجدد در اتاقم را باز میکند:
-پریا من میرم خونه خاله ات، طفلی داره از نگرانی پس میفته، تو هم ببین میتونی خبری از سهراب بگیری یا نه.
سر تکان میدهم و مادر میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
.#فول_عشقی
گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨
گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه
یعنی اون بچه مال کیه؟
#رمان_عاشقانه
#دلتنگی
نویسنده با سه کتاب چاپی❌
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
.#فول_عشقی گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس
داخل کانال دومم عضو باشید دخترا
و رمان دیگمو هم مطالعه کنید😍👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
درود به دخترام
اینم سه پارت امشب
تو کانال دومم عضو شدید یا نه🥺👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت249 📝
༊────────୨୧────────༊
مجدد شماره سهراب را میگیرم، جالب است که من در جایگاه همسر او هستم ولی هیچ کدام از دوستانش را نمیشناسم تا سراغش را از آنها بگیرم...
حتی به یاد ندارم داخل مراسممان فرد غریبه ای دیده باشم و متوجه شوم یکی از دوستان سهراب است!
نیشخند تلخی میزنم، تماس گرفتن بی فایده است، بلند میشوم و لباس میپوشم.
پدر خواب است بنابراین آهسته از خانه بیرون میروم، نمیدانم چطور سهراب کله شق را پیدا کنم، اصلا کجاست؟ چرا به دروغ گفته است باهمیم!؟
پوفی میکشم که ناگهان ترس در دلم مینشیند... غرق فکر به تاریکی حیاط خیره میشوم و فکر میکنم نکند... نکند سهراب مرا قال گذاشته و رفته باشد؟ نکند به دروغ گفته باشد پروازمان چند روز دیگر است و خودش به تنهایی رفته باشد؟ نکند...
نفسم حبس میشود، حتی فکرش هم ترسناک است... همین دیشب عقد کردیم و امروز نباید چنین رکبی خورده باشم... نباید...
پوست لبم را با حرص میجوم، رسما هیچ کاری از من ساخته نیست، مادر با ماشین رفته و از منه تک و تنها کاری برنمیآید مگر... مگر دست به دامن کسی شوم... کسی که بتواند همراهی ام کند... یک مرد...
نگاهم سمت منزل خانجون و اتومبیل شهاب کشیده میشود... نه... شهاب با آن حرفهای امشبش نمیتواند گزینه مناسبی باشد... در حقیقت نمیخواهم اگر درصدی از سهراب رکب خورده باشم و او به من دروغ گفته باشد، پیش چشم شهاب دستم رو شود و سکه یک پول شوم...
عصبی چشمانم را میفشارم و دستانم را داخل جیب پالتوی چرمم میبرم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت250 📝
༊────────୨୧────────༊
کاش مهتاب با فرزاد رابطه خوبی داشت تا از فرزاد کمک میخواستم... اما...
ناگهان یاد پروا و کوروش میافتم، موبایلم را بیرون میکشم و نگاهم روی ساعت خشک میشود، حتما الان خواب هستند و اصلا درست نیست بابت این موضوع با پروا تماس بگیرم...
کلافه قدم میزنم و شماره خاله نسترن را میگیرم.
به محض پاسخ دادنش میپرسم:
-خاله شما آدرس یا تلفنی از دوستای سهراب داری؟
با گریه آدرس و تلفن چندتایشان را میدهد و من به او اطمینان میدهم که پسرش را پیدا میکنم... گرچه خودم از این حرف هیچ اطمینانی ندارم!
چاره ای ندارم باید خودم به تنهایی دست به کار شوم... قدم بلندی برمیدارم و سمت در میروم که صدای باز و بسته شدن در خانه خانجون متوقفم میکند.
برمیگردم و شهاب را میبینم که سمت اتومبیلش می آید، اما با دیدن من چشمانش گرد میشود:
-پریا تویی؟ این موقع شب کجا داری میری؟
آب دهانم را قورت میدهم، به هیچ وجه دلم نمیخواهد جوابش را بدهم و عمیقا از دستش ناراحت و عصبی ام، پس بی تفاوت سمت در میروم و کوتاه میگویم:
-بیرون کار دارم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت251 📝
༊────────୨୧────────༊
دنبالم می آید و قبل از اینکه در را باز کنم خودش را به من میرساند، دستش را روی در میگذارد و با اخم تماشایم میکند:
-میگم نصفه شبی کجا داری میری؟
خیره به چشمانش زل میزنم و بی حوصله جواب میدهم:
-میرم پیش سهراب... چکار داری که کجا میرم؟
-مگه سهراب کجاس؟
کمی من من میکنم و ناچار میگویم:
-داره میاد دنبالم!
اخمش پررنگ تر میشود:
-مغز خر خوردین شماها؟ نصفه شب یادتون افتاده که برید دور دور؟
شانه ای بالا میدهم:
-حالا هر چی! برو کنار دیرمه!
دستش را مقابلم سد میکند:
-کجا؟ صبر کن ببینم رسیده بعد بدو بدو کن برو بیرون!
به کنایه اش اهمیت نمیدهم:
-قرار نیست بیاد اینجا، یه خیابون بالاتر قرار گذاشتیم!
ابرویی بالا میدهد:
-کودنی؟ ساعتو دیدی؟ تک و تنها میخوای با پای پیاده بری کجا؟ تو عقل تو سرت نیست، اون چی؟ اون یه ذره غیرت سرش نمیشه نذاره نصفه شبی تنها پرسه بزنی تو این تاریکی و خلوتی شب؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
شب بخیر به دخترام
اینم سه پارت امشب😍👆
تو کانال دومم عضو شدید یا نه🥺👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت252 📝
༊────────୨୧────────༊
عصبی پوفی میکشم و دیگر تحمل حرفهایش را ندارم، بی اراده صدایم بالا میرود:
-به تو چه... به تو چه شهاب! چه کارهی منی؟ چرا هی برام تعیین تکلیف میکنی؟ چرا باید و نبایداتو هی تو سرم میکوبی؟ تا کی قراره تو کار من دخالت کنی؟
بعد به هودی نرمش چنگ میزنم و هلش میدهم:
-برو کنار باید برم!
میخواهم در را باز کنم که خودش را جلو میکشد و تقریبا درون صورتم با خشم میغرد:
-تو بیجا میکنی پاتو از این در بذاری بیرون! اصلا پدر و مادرت کجان؟ اونا میدونن داری چه غلطی میکنی؟ باشه من هیچ کارتم، پدرت چی؟ اونم نمیتونه جلوتو بگیره؟
مچ دستم را میگیرد و عصبی مرا سمت خانهمان میکشد که کلافه دستم را میکشم:
-نکن؛ بابام خوابه!
نفس زنان تماشایم میکند:
-مادرت چی؟
-اونم خونه خالمه! حالا خیالت راحت شد؟ بذار برم شهاب!
و عصبی سمت در میروم که بازویم را میگیرد:
-قلم پاتو خورد میکنم اگه از این در تک و تنها پاتو بذاری بیرون پریا... به ولای علی یه قدم دیگه برداری چک و لگدیت میکنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت252 📝
༊────────୨୧────────༊
با عصبانیت برمیگردم و درون صورتش داد میزنم:
-تو غلط میکنی دست رو من بلند کنی... تو کارهی من نیستی که بخوای جلوی منو بگیری، به خودم مربوطه که کجا میرم، حالام اینقدر رو مخم نرو!
فکش منقبض شده و نفس زنان نگاهم میکند، هر دو عصبی به یکدیگر خیره ایم که به یکباره میگوید:
-باشه... باشه... هر جا میخوای بری برو...
نفس راحتی میکشم که با شنیدن جمله بعدی اش کلافه تر از قبل میشوم:
-اما... منم باهات میام!
بعد همانطور که بازویم را میکشد سمت اتومبیلش میرود، در جلو را باز میکند و مرا با حرص به داخل هل میدهد، طوری که بازویم از فشار دستش درد گرفته و چیزی تا رسیدن به مرز جنونم نمانده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
#شخصیت_شهاب
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
سلام دوستان عزیز
چشم پارت میذارم
ببخشید من چند روزی نیستم❤️
به محض اینکه موقعیت اوکی شد مینویسم🌼❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت253 📝
༊────────୨୧────────༊
اتومبیلش را از حیاط بیرون میراند و مسیر خیابان را پیش میگیرد و میپرسد:
-سهراب کجاست؟ کجا باید برم؟
سرم را به شیشه میچسبانم:
-قبرستون!
نگاه چپی به نیم رخم میکند:
-الان وقت زبون درازی نیست پریا، آدرس بده کجا برم!
نگاهم را به تاریکی شب میدهم و نجوا میکنم:
-هاله نگرانت نشه با من اومدی!
-نمیشه؛ بگو کجا برم؟
چشم میبندم:
-نمیدونم کجاست!
گیج نگاهم میکند:
-یعنی چی که نمیدونی؟ منو بچه فرض کردی؟ پس شال و کلاه کرده بودی که کجا بری؟
دستانم را دور تنم میپیچم:
-ازش خبر ندارم؛ داشتم میرفتم دنبالش بگردم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت254 📝
༊────────୨୧────────༊
کلافه ماشین را کناری متوقف میکند و کامل سمتم میچرخد:
-درست حرف بزن پریا، موضوع چیه؟
نگاه بی تابم را به او میدوزم:
-تلفن شو جواب نمیده و به خالم گفته با منه... الان نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم!
چشمانش گرد شده و عصبی میگوید:
-یعنی چی که تلفنشو جواب نمیده؟! بیجا کرده جواب نمیده، مگه دست خودشه!
دستش را سمتم میگیرد:
-شمارشو بده ببینم!
نیشخند تلخی میزنم:
-در دسترس نیس شهاب... بی فایده اس...
متحیر به صورت غمگینم نگاه میکند:
-بالاخره باید یکی ازش باخبر باشه دیگه... دوستی، آشنایی، فامیلی...
سر تکان میدهم:
-ادرس و تلفن چند تا از دوستاشو از خاله نسترن گرفتم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت255 📝
༊────────୨୧────────༊
سر تکان میدهد:
-بده من زنگ بزنم.
-آخه این وقت شب؟
نگاهش نگران و کلافه روی صورتم چرخ میخورد:
-گور بابای ساعت و زمان، وقتی چشات اینقدر بی قراره باید یه راهی پیدا کنم یا نه؟
بعد با تک تک شماره ها تماس میگیرد و من دعا میکنم لااقل یکی از اینها از سهراب باخبر باشد، فکر اینکه بدون من رفته باشد و رکب خورده باشم داشت مرا به مرز دیوانگی میکشاند...
همه اظهار بی اطلاعی میکنند و یک نفرشان هم تماس را پاسخ نمیدهد، این میان تنها یکی از آنها آدرس یک کافه را میدهد که ظاهرا سهراب زیاد به آنجا رفت و آمد دارد.
شهاب به آن آدرس میرود، سهراب حتی آنجا هم نیست، احساس بدی به وجودم چنگ می اندازد... هزار فکر منفی در ذهنم جان میگیرد، قصدش از این عقد و بعد این فرار چه بود؟
چشمان سوزناکم را روی هم میفشارم، شهاب با کلافگی پشت فرمان مینشیند:
-امروز اینجا نبوده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت256 📝
༊────────୨୧────────༊
چیزی نمانده تا اشکم راه بگیرد که موبایلم زنگ میخورد، با دیدی تار به نام خاله نسترن نگاه میکنم و پاسخ میدهم:
-جانم خاله؟
-الو پریا جون، کجایی؟
نفس عمیقی میکشم:
-اومدم دنبال سهراب... هیچکس ازش خبر نداره خاله... راستش دارم به این فکر میکنم که...
صحبتم را قطع میکند و میگوید:
-نیازی نیست دنبالش بگردی خاله، بهم زنگ زد گفت داره میاد خونه!
ناباور اخم میکنم و برای اطمینان خاطر میپرسم:
-سهراب گفت داره میاد خونه؟
-آره عزیزم، برای همین زنگ زدم بهت تا از نگرانی درت بیارم.
-باشه خاله، میام اونجا...
عصبی و کفری نفس نفس میزنم و اهمیتی به نگاه خیره و منتظر شهاب نمیدهم که میپرسد:
-چی شد؟ پیداش شده؟
سر تکان میدهم و بی اعصاب لب میزنم:
-منو میرسونی جلوی خونه خاله نسترنم؟
سر تکان میدهد و اتومبیلش را به حرکت می اورد:
-نگفته کجا بوده؟
-من هیچی نمیدونم شهاب!
و کلافه سرم را به شیشه تکیه میدهم و تا رسیدن به مقصد چشمان خیسم را باز نمیکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
.#فول_عشقی
گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨
گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه
یعنی اون بچه مال کیه؟
#رمان_عاشقانه
#دلتنگی
نویسنده با سه کتاب چاپی❌
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
داخل کانال دومم عضو باشید دخترا
و رمان دیگمو هم مطالعه کنید😍👆
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
همه دنیامی
دنیامو به هیچکی نمیدم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄