eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که به خانه میرسم موبایلم را برمیدارم و با شهاب تماس میگیرم، تماس وصل میشود و صدایش در گوشم میپیچد: -الو؟ تصمیم گرفته ام مانند خودش حرف بزنم: -سلام تماس گرفتم با خانجون صحبت کنم، کنارشی؟ بعد از چند ثانیه سکوت میگوید: -آره قطع کن تصویری میگیرم! بدون حرفی تماس را قطع میکنم و کمی بعد همانطور که گفته تماس تصویری را برقرار میکند، موهایم را مرتب میکنم و لبخند میزنم: -سلام خان‌جون! خانجون با دلتنگی نگاهم میکند و جوابم را میدهد، کمی با او و آقاجون صحبت میکنم و بعد میخواهم گوشی را به شهاب بدهند. تصویر شهاب را که میبینم ناخوداگاه نفس عمیقی میکشم تا از همین راه دور شاید بوی عطرش به مشامم برسد، نگاه دلتنگم صورتش را میپاید و به سختی میگویم: -میشه شماره پروا رو برام بفرستی؟ انگار گمش کردم! نگاهش گردی صورتم را میکاود: -باشه حتما! -ممنون. حرف دیگری برای گفتن ندارم و میخواهم خداحافظی کنم که میپرسد: -ظهر کجا بودی که نمیتونستی جواب تلفنتو بدی؟ گوشه لبم را میجوم: -یه شوی لباس بود که با دوستم دعوت شده بودیم. -اینقدر زود با همه جور شدی؟ -نه اونطورام نیست... چطور بگم... اووووم... وقتی میبیند از پس توضیحش بر نمی آیم میگوید: -باشه اشکالی نداره، حتما که خودت حواست به اطرافت هست، نیازی نیست من بهت هشدار بدم! غیر مستقیم از من خواسته بیشتر مراقب باشم، سر تکان میدهم: -نگران نباش...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تماس را قطع میکنم و بعد از اینکه شهاب شماره پروا را برایم میفرستد با او تماس میگیرم، خیلی وقت است از او خبری ندارم و با شنیدن صدایم خوشحال میشود. دلم میخواهد از اتفاقات پیش آمده با کسی صحبت کنم، کسی که حرفم را بفهمد، کسی که به دور از هر تعارفی به من مشورت بدهد، پس کم کم شروع میکنم از تعریف اوضاعم برای پروا... حالا دیگر از ازدواج غیر معمولی ام باخبر است، از سهراب و خانواده اش کامل همه چیز را میداند و در آخر نفس عمیقی میکشم و میگویم: -راستش گیج و منگم، درک نمیکنم چرا امید میخواد من باهاشون کار کنم، چطور بگم حس خوشایندی ندارم و از این پیشنهاد رفتار دوستانه ای نمی بینم... پروا بعد از کمی مکث میگوید: -همون کاری رو بکن که دلت میگه، اگه ناراضی ای خب قبول نکن، فوقش چند روز ازت دلخور میشن! -گمون نکنم به این سادگیا باشه... امید حتی تو تصمیم منم دخالت میکنه و طوری رفتار میکنه که من مجبورم قبول کنم! -از نظر منفی سهراب در این باره استفاده کن و بگو وقتی سهراب دلش نمیخواد من همکاری داشته باشم من به نظرش احترام میذارم! شانه ای بالا میدهم: -نمیدونم... سردرگمم پروا... راستش تنها کسی که میتونستم کمی باهاش درد دل کنم تویی... حتی به مهتابم حرفی نزدم‌ دلم‌ نمیخواد نگران بشه و‌ چیزی به مامان اینا بگه! -کار خوبی کردی عزیزم مطمئن باش این موضوع بین خودمون می مونه، فقط هر‌چی که شد منو در جریان بذار! تشکر میکنم و بعد از کمی شنیدن شیرین زبانی های بهار و دیار تماس را قطع میکنم...
وقتی دکتر گفت همسرم خودش خواسته بچه‌مون سقط بشه بهش شک کردم... باورم نمیشد این همه از مریم خواسته بودم آسیبی به بچه نرسونه اما اون در آخر کار خودشو کرده بود! عصبی شدم و تصمیم گرفتم سر از کار مریم در بیارم، باید بفهمم چرا این بچه رو سقط کرده چون ما زندگی خوبی داشتیم... مشکل از کجا بود؟ همین که مریم از بیمارستان مرخص شد یه شب که خواب بود رفتم سراغ گوشیش... پیام دوستش نازنین که قبل بارداری باهاش میرفت باشگاه توجهمو به خودش جلب کرد و ... 👇❌ https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 👆❌
😱👇 به زنم مشکوک شده بودم درست از وقتی که بچه مو بدون هیچ دلیلی از بین برد، درست بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد بهونه خونه پدرشو گرفت، براش بلیط گرفتم تا بره پیش خانواده اش، تو ترمینال یه گوشه وایسادم تا اتوبوسش حرکت کنه اما یهو دیدم زنم از اتوبوس پیاده شد و از ترمینال رفت بیرون... شوکه تعقیبش کردم و دیدم... 😔 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 👆💯
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که سهراب به خانه می آید شروع به غر زدن میکند: -چی شد پس؟ تو که گفتی نمیای! اومدی فضولی تو کردی بالاخره؟ دیدی نمیتونی طاقت بیاری نه؟ کلافه نگاهش میکنم: -بابات اصرار کرد؛ یعنی چیزی به تو نگفت؟ -بابام؟ هه بگو فضولیت گل کرد نتونستی جلوی خودتو بگیری! -گیرم اینطور باشه به‌تو چه... هان؟ بتوچه سهراب، چیه ناراحت شدی از اومدنم؟ تو که برات فرقی نداشت بود و نبودم، در هر صورت با هانا خوش میگذروندی، الآنم مطمئنم اونقدر خوردی که رو پات بند نیستی و داری چرت و پرتی میگی! جلو می آید و ضربه ای به قفسه س,ینه ام میزند: -فضولیش به تو نیومده، حرف خودت که یادت نرفته؟ من و تو یه زن و شوهر واقعی نیستیم که داری جلز و ولز میزنی! از ضربه ای که زده درد خفیفی احساس میکنم و مات نگاهش میکنم، بهتر است سر به سرش نگذارم، امشب حال درستی ندارد! قدمی به عقب برمی دارم: -برو یه آبی به صورتت بزن بیا شام! نیشخندی میزند: -تو تنهاییت کوفتش کن!