Hamid Hiraad - Bichare Ghalbam.mp3
3.39M
.
اینم هنرنمایی کوهیار خان😁🙈
.
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت549 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب که متوجه دلخوری کوهیار شده کنارش مینشیند:
-خودمم به همین موضوع فکر کردم شرمنده! دیگه اومدم... ببین...
و دستانش را از هم باز میکند، خانجون و پدر به کوهیار تشر میزنند که چرا احساس غریبی میکند، کوهیار هم به سرعت وارد پوستهی طنز و شوخش میشود که زمزمه میکنم:
-خیلی قشنگ خوندین استاد!
کوهیار تشکر میکند و نگاه شهاب سمتم میچرخد، نگاهش نمیکنم... نمیدانم چرا خجالت میکشم از این فاصله به چشمانش نگاه کنم.
آقاجون نانهای نازک را زیر جگرها میگذارد و برای هر کدام مان یک نان و یک سیخ جگر میدهد، همه با ولع مشغول خوردن میشویم که مادر میگوید:
-برای فردا که دوستاتون میان میخوام یه فسنجون اعلا بپزم، شبم ماهی میگیریم کباب میکنیم، خوبه؟
همه اعلام رضایت میکنیم که شهاب میگوید:
-البته ممکنه من فردا نباشم!
همه نگاهها سمت او میچرخد که توضیح میدهد:
-میخوام برم دیدن کسی که به خاطر من تا اینجا اومده... نمیخوام این فرصتو از دست بدم!
کوهیار به پایش ضربه میزند:
-هیچی دیگه... اینم از زنش یاد گرفته!
خانجون با کنجکاوی میپرسد:
-دیدن کی مادر؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت550 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب نگاهش بین ما میچرخد و میگوید:
-خانجون... بالاخره بعد این همه مدت مادرم خواسته منو ببینه! میرم میبینمش و تا عصر برمیگردم.
همه با تعجب نگاهش میکنند، غیر از منی که ظاهرا محرم اسرارش بوده ام چون جلوتر از بقیه باخبر شده ام.
خانجون با حال عجیبی میگوید:
-راست میگی مادر؟ خداروشکر... همیشه با خودم میگفتم خدایا به خاطر دل این پسر هم شده یبار دیگه فرصت دیدار با خانواده اش براش فراهم بشه... من غم تو چشماتو میدیدم مادر... میدونستم تلاش میکنی پیداشون کنی... حتی یک بار یادمه گفتی اگه پیداشون کنم دیگه نمیذارم رنجی ببرن.
شهاب که تحت تاثیر حرفهای خانجون قرار گرفته با ناراحتی میگوید:
-حتی لایق کمک ندیدنم! من از اونا بی خبر بودم اونا چی؟ اونا که آدرس و نشونه آقاجونو داشتن! چرا زودتر از اینا نیومدن سراغم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت551 📝
༊────────୨୧────────༊
متاثر به چهره غمگینش نگاه میکنم که پدر میگوید:
-لابد تا به الان زمانش نرسیده بوده شهاب جان؛ برو صحبتای مادرتو بشنو بعد راحت تر میتونی قضاوت شون کنی!
شهاب سری تکان میدهد که آقاجون میگوید:
-هفته پیش مادر شهاب با من تماس گرفت، اول نمیدونستم چطور با شهاب مطرح کنم وقتی شهریار سفر شمالو پیش کشید، گفتم شاید حال و هوای اونجا برای پیش کشیدن این موضوع بهتر باشه، به سارا؛ مادر شهاب گفتم بیاد شمال، اون بنده خدا هم مخالفتی نکرد و خودشو رسوند، حالا هم لیاقت فرصت دیدارو داره.
زانوهایم را به آغوش میکشم و زیر چشمی شهاب را نظاره میکنم که به شعله های آتش زل زده، مادر از او میپرسد:
-میگم خواهر یا برادری هم داری شهاب؟
سیبک گلوی شهاب بالا و پایین میشود:
-یه خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم نمیدونم الان چه شکلی شدن... نمیدونم اصلا خبر دارن یه برادر دیگه هم دارن یا نه!
چشم میبندم و در رویاهایم نزدیکش میشوم و دست دور شانه های قوی مردانه اش میاندازم، با ظرافت زنانه ام میشوم آرامش روزهای سخت گذشته اش...
آهی میکشم و چشم باز میکنم:
-اسمشون چیه؟
نگاهم میکند:
-سینا و فرشته...
لبخند کمرنگی میزنم برایم تازگی دارد، هیچوقت تصور نمیکردم شهاب خانواده ای جز ما داشته باشد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
اینم ۴ پارت تقدیم تون
۲ تا برای دیروز
۲ تام امروز❤️
در فکر، جنگی تن به تن دارم...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
یاد تو و چشمان تو...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
بیاین یکم حرف بزنیم🙈👇
https://eitaa.com/joinchat/243794234Cc392ae689c
مرا باز گردان به جایی که بودهام...
پیش از دیدارت
سپس سفر کن...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت552 📝
༊────────୨୧────────༊
برای آوردن نوشابه به داخل ویلا میروم، از یخچال برمیدارم و سینی را از لیوان پر میکنم، میخواهم به ساحل برگردم که صدای صحبت مردانه ای توجهم را جلب میکند، جلو میروم، کوهیار است که داخل حیاط ویلا با تلفن همراهش حرف میزند، قصد گوش دادن ندارم، اما وقتی نام هاله را از زبانش میشنوم کنار در می ایستم:
-الان وقتش نبود هاله... بارها بهت گفتیم، هم من هم سیما گفتیم نرو، وقتش نیست، اما تو دیوونگی کردی!... شوهرتو اینجا گذاشتی و غیب شدی، واقعا فکر نمیکنی خانواده شهاب از اینکه تنها رفتی تعجب کنن؟ قبول کن که کارت اشتباه بود... همین فردا صبح برگرد تا همه چیز بدتر نشده... شهاب الان بهت احتیاج داره... یه چالشی افتاده وسط زندگیش الان حضورت اینجا واجبه!
نفس عمیقی میکشم، بیش از این دلم نمیخواهد گوش بایستم، در سالن را باز میکنم و وارد حیاط میشوم، همینطور که صندل هایم را پا میکنم متوجه میشوم که کوهیار با ورودم فوری میگوید:
-آره پس منتظرتیم، فعلا خداحافظ.
میخواهم از کنارش بگذرم که میگوید:
-بذار کمکت کنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت553 📝
༊────────୨୧────────༊
-ممنون خودم میبرم!
بی توجه به حرفم سینی را از دستم میگیرد و من بطری نوشابه را به بغل میکشم، کنارش راه می افتم که میپرسد:
-بعد از تعطیلات تو دانشگاه میبینمت دیگه نه؟
شانه ای بالا میدهم:
-آره باید شروع کنم!
-کار خوبی میکنی!
تشکر میکنم و کم کم به ساحل و جمع خانواده میرسیم، نگاه شهاب اول به کوهیار و بعد به سمت من جلب میشود، اخم دارد و جدی تماشایم میکند، مات نوشابه را دست پدر میدهم و رو به جمع میگویم:
-من میرم بخوابم؛ پروا اینا صبح میرسن بهتره بیدار باشم، شب همگی بخیر!
همه پاسخم را با مهربانی میدهند، اما شهاب سرش را پایین انداخته، از جمعشان فاصله میگیرم که صدای ضعیف شهاب توجهم را جلب میکند:
-منم یکم خستهام شب همگی بخیر!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع