eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای گیتاری که کوهیار مینوازد در فضای ساحل طنین انداز شده، همه دور آتش نشسته ایم و پتوی نازکی روی شانه هایمان است، همه هستیم به جز شهاب... با غم به ویلا نگاه میکنم چراغ اتاقش روشن است، آه عمیقی میکشم و به صدای کوهیار و نوای گیتارش گوش میدهم... پدر؛ سیبزمینی آتیشی را سمتم میگیرد با بی میلی میگیرم و تشکر میکنم، آقاجون جگر ها را روی آتش کبابی میکند، استاد این کار است... خان‌جون طبق معمول دلش طاقت نمی آورد و میپرسد: -شهابم چرا نیومد؟ این بچه چشه آخه؟ من که از موضوع باخبرم سکوت میکنم، همین موقع قامت شهاب از دور نمایان میشود که نزدیک و نزدیکتر می‌آید... نگاهمان در هم گره خورده که کوهیار میخواند: (-ای تویی که این دلو یه تیکه سنگ سرد سخت بی صدا کردی ای تو که نشستی دستی دستی دل رو بستی و منو رها کردی ای دردی رو دردم اضافه کردی نبودی مرحم نبودی مرحم رو زخم قلبم ای رسوای شهرم، محکوم صبرم، درمون نشد عشق، درمون نشد عشق، بیچاره قلبم، بیچاره قلبم، بیچاره قلبم) شهاب کنارمان می ایستد و همین موقع کوهیار هم ساکت میشود و با دلخوری به شهاب نگاه میکند: -هاله که رفته... تو هم منو معذب کن تو جمع خانواده ات... د چه عجب از اون اتاق کوفتی بیرون اومدی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب که متوجه دلخوری کوهیار شده کنارش مینشیند: -خودمم به همین‌ موضوع فکر کردم شرمنده! دیگه اومدم... ببین... و دستانش را از هم باز میکند، خانجون و پدر به کوهیار تشر میزنند که چرا احساس غریبی میکند، کوهیار هم به سرعت وارد پوسته‌ی طنز و شوخش میشود که زمزمه میکنم: -خیلی قشنگ خوندین استاد! کوهیار تشکر میکند و نگاه شهاب سمتم میچرخد، نگاهش نمیکنم... نمیدانم چرا خجالت میکشم از این فاصله به چشمانش نگاه کنم. آقاجون نان‌های نازک را زیر جگرها میگذارد و برای هر کدام مان یک نان و یک سیخ جگر میدهد، همه با ولع مشغول خوردن میشویم که مادر میگوید: -برای فردا که دوستاتون میان میخوام یه فسنجون اعلا بپزم، شبم ماهی میگیریم کباب میکنیم، خوبه؟ همه اعلام رضایت میکنیم که شهاب میگوید: -البته ممکنه من فردا نباشم! همه نگاه‌ها سمت او میچرخد که توضیح میدهد: -میخوام برم دیدن کسی که به خاطر من تا اینجا اومده... نمیخوام این فرصتو از دست بدم! کوهیار به پایش ضربه میزند: -هیچی دیگه... اینم از زنش یاد گرفته! خان‌جون با کنجکاوی میپرسد: -دیدن کی مادر؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب نگاهش بین ما میچرخد و میگوید: -خان‌جون... بالاخره بعد این همه مدت مادرم خواسته منو ببینه! میرم میبینمش و تا عصر برمیگردم. همه با تعجب نگاهش میکنند، غیر از منی که ظاهرا محرم اسرارش بوده ام چون جلوتر از بقیه باخبر شده ام. خان‌جون با حال عجیبی میگوید: -راست میگی مادر؟ خداروشکر... همیشه با خودم میگفتم خدایا به خاطر دل این پسر هم شده یبار دیگه فرصت دیدار با خانواده اش براش فراهم بشه... من غم تو چشماتو میدیدم مادر... میدونستم تلاش میکنی پیداشون کنی... حتی یک بار یادمه گفتی اگه پیداشون کنم دیگه نمیذارم رنجی ببرن. شهاب که تحت تاثیر حرف‌های خان‌جون قرار گرفته با ناراحتی میگوید: -حتی لایق کمک ندیدنم! من از اونا بی خبر بودم اونا چی؟ اونا که آدرس و نشونه آقاجونو داشتن! چرا زودتر از اینا نیومدن سراغم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ متاثر به چهره غمگینش نگاه میکنم که پدر میگوید: -لابد تا به الان‌ زمانش نرسیده بوده شهاب جان؛ برو صحبتای مادرتو بشنو بعد راحت تر میتونی قضاوت شون کنی! شهاب سری تکان میدهد که آقاجون میگوید: -هفته پیش مادر شهاب با من تماس گرفت، اول نمیدونستم چطور با شهاب مطرح کنم وقتی شهریار سفر شمالو پیش کشید، گفتم شاید حال و هوای اونجا برای پیش کشیدن این موضوع بهتر باشه، به سارا؛ مادر شهاب گفتم بیاد شمال، اون بنده خدا هم مخالفتی نکرد و خودشو رسوند، حالا هم لیاقت فرصت دیدارو داره. زانوهایم را به آغوش میکشم و زیر چشمی شهاب را نظاره میکنم که به شعله های آتش زل زده، مادر از او میپرسد: -میگم خواهر یا برادری هم داری شهاب؟ سیبک گلوی شهاب بالا و پایین میشود: -یه خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم داشتم نمیدونم الان چه شکلی شدن... نمیدونم اصلا خبر دارن یه برادر دیگه هم دارن یا نه! چشم میبندم و در رویاهایم نزدیکش میشوم و دست دور شانه های قوی مردانه اش می‌اندازم، با ظرافت زنانه ام میشوم آرامش روزهای سخت گذشته اش... آهی میکشم و چشم باز میکنم: -اسمشون چیه؟ نگاهم میکند: -سینا و فرشته... لبخند کمرنگی میزنم برایم تازگی دارد، هیچوقت تصور نمیکردم شهاب خانواده ای جز ما داشته باشد!
اینم ۴ پارت تقدیم تون ۲ تا برای دیروز ۲ تام امروز❤️
در فکر، جنگی تن به تن دارم... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا باز گردان به جایی که بوده‌ام... پیش از دیدارت سپس سفر کن... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ برای آوردن نوشابه به داخل ویلا میروم، از یخچال برمیدارم و سینی را از لیوان پر میکنم، میخواهم به ساحل برگردم که صدای صحبت مردانه ای توجهم را جلب میکند، جلو میروم، کوهیار است که داخل حیاط ویلا با تلفن همراهش حرف میزند، قصد گوش دادن ندارم، اما وقتی نام هاله را از زبانش میشنوم کنار در می ایستم: -الان وقتش نبود هاله... بارها بهت گفتیم، هم من هم سیما گفتیم نرو، وقتش نیست، اما تو دیوونگی کردی!... شوهرتو اینجا گذاشتی و غیب شدی، واقعا فکر نمیکنی خانواده شهاب از اینکه تنها رفتی تعجب کنن؟ قبول کن که کارت اشتباه بود... همین فردا صبح برگرد تا همه چیز بدتر نشده... شهاب الان بهت احتیاج داره... یه چالشی افتاده وسط زندگیش الان حضورت اینجا واجبه! نفس عمیقی میکشم، بیش از این دلم نمیخواهد گوش بایستم، در سالن را باز میکنم و وارد حیاط میشوم، همینطور که صندل هایم را پا میکنم متوجه میشوم که کوهیار با ورودم فوری میگوید: -آره پس منتظرتیم، فعلا خداحافظ. میخواهم از کنارش بگذرم که میگوید: -بذار کمکت کنم!