eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
623 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نیشخندی میزند: -پریا طوری حرف نزن که انگار تابحال این کارو نکردی! جری میشوم: -نه... تو راست میگی این کارو کردم... ولی تو حال خودم نبودم... وقتی تو بیمارستان هلند بودم... از دیدنت تو وضعیتی که داشتم به قدری خوشحال شدم که... که... بغلت کردم آره!... تو چه میدونی تو یه کشور غریب مورد خشم و ظلم قرار بگیری و بی پشت و پناه باشی چه حسی داره؟ اصلا میفهمی چقدر سخته تنهایی؟ چقدر سخته مورد آزار قرار گرفتن توسط دوتا عوضی لجن؟ میفهمی هی بهت مواد تزریق کنن و تو هی توهم بزنی یه کسی کنارته... یه مردی که از دوازده سالگیت عمو صداش زدی و حامی تموم روزات بوده؟ بعد که به خودت بیای بفهمی همش تَوهُم بوده؟ میفهمی چه حال مزخرفیه تا اوج امید پر بکشی بعد محکم با مغز بخوری زمین و رویاهات خاکستر بشه؟ او هم صدایش را مثل من بالا میبرد: -آره میفهمم... میفهمم چون وقتی تو اون حال دیدمت بیشتر از تو زجر نکشیده باشم کمتر نکشیدم، ولی منم امروز حالم بد بود... بهت نیاز داشتم... سخته بفهمی تنها کسی که میتونه آرومم کنه تویی؟ حتما باید به زبون بیارم؟ خسته شدم از بس خواستمت و نشد... خسته شدم از بس جلو روم بودی ولی دست نیافتنی... خسته شدم از بس خودمو ملامت کردم که تو دختر کسی هستی که یه عمر داداش صداش زدم... خسته ام از اینکه همش فکر کردم تو نوه آقاجونی... همون مردی که بهم بال و پر داد و از سیزده سالگی هوامو داشت... خسته شدم اینقدر از خواسته هام گذشتم تا مبادا کسی ازم ناراحت بشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با دهانی باز و چشمانی گرد به لبهایش نگاه میکنم... این شهاب است؟ شهاب است که اینطور حرف میزند؟ با لکنت زمزمه میکنم: -من... من... نخواستم وقتی تو به هاله تعلق داری بیشتر از این بین تون قرار بگیرم! فریاد میکشد: -هاله؟ کدوم هاله؟ من و هاله هیچ نسبتی باهم نداریم میفهمی؟ سمت اتاقش میرود و با عصبانیت در تراسش را بهم میکوبد، مات و مبهوت داخل تراس ایستاده ام و چشمانم روی در اتاقش زوم شده... من چه شنیده بودم؟ شهاب چه میگفت؟ صدایش مدام در گوشم زنگ میخورد... هرچه فکر میکنم منظور حرف‌هایش را متوجه نمیشوم، تنها قطره های درشت اشک روی گونه ام سرازیر میشود. دستم را به نرده های سرد و خیس میگیرم و منظره طوفانی دریا را تماشا میکنم، قطره های باران روی دستانم میچکند، نفس عمیق میکشم اما بغضی بزرگ مانع میشود و بی اراده هق میزنم...
درخت خانه ام کاج بود... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
-عطرش كه پيچيد، برگشتم هيچكس نبود كسی چه می‌داند، شايد به من فكر می‌كرد ❄♠ @deklamesoti ♠❄
صحبت از زلف تو بود... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای گیتاری که کوهیار مینوازد در فضای ساحل طنین انداز شده، همه دور آتش نشسته ایم و پتوی نازکی روی شانه هایمان است، همه هستیم به جز شهاب... با غم به ویلا نگاه میکنم چراغ اتاقش روشن است، آه عمیقی میکشم و به صدای کوهیار و نوای گیتارش گوش میدهم... پدر؛ سیبزمینی آتیشی را سمتم میگیرد با بی میلی میگیرم و تشکر میکنم، آقاجون جگر ها را روی آتش کبابی میکند، استاد این کار است... خان‌جون طبق معمول دلش طاقت نمی آورد و میپرسد: -شهابم چرا نیومد؟ این بچه چشه آخه؟ من که از موضوع باخبرم سکوت میکنم، همین موقع قامت شهاب از دور نمایان میشود که نزدیک و نزدیکتر می‌آید... نگاهمان در هم گره خورده که کوهیار میخواند: (-ای تویی که این دلو یه تیکه سنگ سرد سخت بی صدا کردی ای تو که نشستی دستی دستی دل رو بستی و منو رها کردی ای دردی رو دردم اضافه کردی نبودی مرحم نبودی مرحم رو زخم قلبم ای رسوای شهرم، محکوم صبرم، درمون نشد عشق، درمون نشد عشق، بیچاره قلبم، بیچاره قلبم، بیچاره قلبم) شهاب کنارمان می ایستد و همین موقع کوهیار هم ساکت میشود و با دلخوری به شهاب نگاه میکند: -هاله که رفته... تو هم منو معذب کن تو جمع خانواده ات... د چه عجب از اون اتاق کوفتی بیرون اومدی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب که متوجه دلخوری کوهیار شده کنارش مینشیند: -خودمم به همین‌ موضوع فکر کردم شرمنده! دیگه اومدم... ببین... و دستانش را از هم باز میکند، خانجون و پدر به کوهیار تشر میزنند که چرا احساس غریبی میکند، کوهیار هم به سرعت وارد پوسته‌ی طنز و شوخش میشود که زمزمه میکنم: -خیلی قشنگ خوندین استاد! کوهیار تشکر میکند و نگاه شهاب سمتم میچرخد، نگاهش نمیکنم... نمیدانم چرا خجالت میکشم از این فاصله به چشمانش نگاه کنم. آقاجون نان‌های نازک را زیر جگرها میگذارد و برای هر کدام مان یک نان و یک سیخ جگر میدهد، همه با ولع مشغول خوردن میشویم که مادر میگوید: -برای فردا که دوستاتون میان میخوام یه فسنجون اعلا بپزم، شبم ماهی میگیریم کباب میکنیم، خوبه؟ همه اعلام رضایت میکنیم که شهاب میگوید: -البته ممکنه من فردا نباشم! همه نگاه‌ها سمت او میچرخد که توضیح میدهد: -میخوام برم دیدن کسی که به خاطر من تا اینجا اومده... نمیخوام این فرصتو از دست بدم! کوهیار به پایش ضربه میزند: -هیچی دیگه... اینم از زنش یاد گرفته! خان‌جون با کنجکاوی میپرسد: -دیدن کی مادر؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب نگاهش بین ما میچرخد و میگوید: -خان‌جون... بالاخره بعد این همه مدت مادرم خواسته منو ببینه! میرم میبینمش و تا عصر برمیگردم. همه با تعجب نگاهش میکنند، غیر از منی که ظاهرا محرم اسرارش بوده ام چون جلوتر از بقیه باخبر شده ام. خان‌جون با حال عجیبی میگوید: -راست میگی مادر؟ خداروشکر... همیشه با خودم میگفتم خدایا به خاطر دل این پسر هم شده یبار دیگه فرصت دیدار با خانواده اش براش فراهم بشه... من غم تو چشماتو میدیدم مادر... میدونستم تلاش میکنی پیداشون کنی... حتی یک بار یادمه گفتی اگه پیداشون کنم دیگه نمیذارم رنجی ببرن. شهاب که تحت تاثیر حرف‌های خان‌جون قرار گرفته با ناراحتی میگوید: -حتی لایق کمک ندیدنم! من از اونا بی خبر بودم اونا چی؟ اونا که آدرس و نشونه آقاجونو داشتن! چرا زودتر از اینا نیومدن سراغم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ متاثر به چهره غمگینش نگاه میکنم که پدر میگوید: -لابد تا به الان‌ زمانش نرسیده بوده شهاب جان؛ برو صحبتای مادرتو بشنو بعد راحت تر میتونی قضاوت شون کنی! شهاب سری تکان میدهد که آقاجون میگوید: -هفته پیش مادر شهاب با من تماس گرفت، اول نمیدونستم چطور با شهاب مطرح کنم وقتی شهریار سفر شمالو پیش کشید، گفتم شاید حال و هوای اونجا برای پیش کشیدن این موضوع بهتر باشه، به سارا؛ مادر شهاب گفتم بیاد شمال، اون بنده خدا هم مخالفتی نکرد و خودشو رسوند، حالا هم لیاقت فرصت دیدارو داره. زانوهایم را به آغوش میکشم و زیر چشمی شهاب را نظاره میکنم که به شعله های آتش زل زده، مادر از او میپرسد: -میگم خواهر یا برادری هم داری شهاب؟ سیبک گلوی شهاب بالا و پایین میشود: -یه خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم داشتم نمیدونم الان چه شکلی شدن... نمیدونم اصلا خبر دارن یه برادر دیگه هم دارن یا نه! چشم میبندم و در رویاهایم نزدیکش میشوم و دست دور شانه های قوی مردانه اش می‌اندازم، با ظرافت زنانه ام میشوم آرامش روزهای سخت گذشته اش... آهی میکشم و چشم باز میکنم: -اسمشون چیه؟ نگاهم میکند: -سینا و فرشته... لبخند کمرنگی میزنم برایم تازگی دارد، هیچوقت تصور نمیکردم شهاب خانواده ای جز ما داشته باشد!
اینم ۴ پارت تقدیم تون ۲ تا برای دیروز ۲ تام امروز❤️