عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت553 📝
༊────────୨୧────────༊
-ممنون خودم میبرم!
بی توجه به حرفم سینی را از دستم میگیرد و من بطری نوشابه را به بغل میکشم، کنارش راه می افتم که میپرسد:
-بعد از تعطیلات تو دانشگاه میبینمت دیگه نه؟
شانه ای بالا میدهم:
-آره باید شروع کنم!
-کار خوبی میکنی!
تشکر میکنم و کم کم به ساحل و جمع خانواده میرسیم، نگاه شهاب اول به کوهیار و بعد به سمت من جلب میشود، اخم دارد و جدی تماشایم میکند، مات نوشابه را دست پدر میدهم و رو به جمع میگویم:
-من میرم بخوابم؛ پروا اینا صبح میرسن بهتره بیدار باشم، شب همگی بخیر!
همه پاسخم را با مهربانی میدهند، اما شهاب سرش را پایین انداخته، از جمعشان فاصله میگیرم که صدای ضعیف شهاب توجهم را جلب میکند:
-منم یکم خستهام شب همگی بخیر!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت554 📝
༊────────୨୧────────༊
کوهیار اعتراض میکند که خانجون میگوید:
-تو بزن و بخون برامون مادر؛ خودم دو انگشتی دست میزنم!
به ویلا میرسم و مستقیم به طبقه بالا میروم وارد اتاقم میشوم، روی تخت مینشینم و برای پروا پیام میدهم تا هر زمانی که رسیدند تماس بگیرد، برای اینکه مراعات خوابمان را نکند میگویم که صبح زود بیدار هستم.
همین موقع صدای بسته شدن در اتاق بغلی به گوشم میرسد، نفسم را فوت میکنم، وارد برنامه ارتباطی میشوم و پروفایل شهاب را بالا و پایین میکنم، چند بار دستم میرود تا پیامی بنویسم اما باز پشیمان میشوم.
کلافه موبایلم را روی بالشم پرتاب میکنم و مقابل آینه اتاق می ایستم، چیزی مثل خوره در حال خوردن مغزم است، میخواهم بفهمم منظور شهاب از آن حرف چه بوده؟ چرا گفت با هاله نسبتی ندارند؟
دلم شور میافتد، بالاخره پا روی غرورم میگذارم و پیام میدهم:
-اگه خسته نیستی یکم حرف بزنیم؟
طولی نمیکشد که جواب میدهد:
-بیا تراس!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت555 📝
༊────────୨୧────────༊
با هیجان موبایل را روی تخت رها میکنم و سمت تراس میروم، همزمان با هم در تراس ها را باز میکنیم و بیرون می آییم، چند ثانیه به هم زل میزنیم و بعد این من هستم که نگاه میگیرم و به نرده ها تکیه میزنم:
-بهتری؟
-خوبم پریا؛ حرفی داری بزن!
گوشه لبم را میجوم:
-هیچی فقط... خواستم بپرسم منظورت از اون حرفا چی بود!
-چرا همونجا اینو نپرسیدی؟
-خب تو رفته بودی مگه مهلت دادی؟
-راه دوری نرفته بودم؛ همین اتاق کناریت بودم!
انگار که حق با او باشد و کوتاهی از سمت من بوده سکوت میکنم، که زمزمه وار میگوید:
-گاهی حس میکنم هیچ اهمیتی برای تو ندارم!
ابروهایم بالا میرود:
-من فقط شوکه بودم همین! چطور رفتارمو پای بی اهمیتی میذاری؟
دستانش را داخل جیبهای شلوارش میبرد و شانه بالا میدهد:
-چون خیلی منتظر موندم سراغمو بگیری! از این حجم از خونسردی و بی توجهیت تعجب کردم... با اینکه قبلش بهت گفته بودم عامل آروم کردنم تویی!
مات به لبهایش چشم دوخته ام، شهاب خیلی ساده مرا مورد شکایتهایش قرار داده و من از این رفتار جدیدش متحیر مانده ام... کلافه چشم میبندم تا افکارم را نظم ببخشم سپس میگویم:
-حالا این یعنی چی؟ نمیخوای منظور حرفی که درمورد خودت و هاله زدی رو بهم بگی؟
قاطعانه پاسخ میدهد:
-نه!
با تعجب نگاهش میکنم و عصبی و مغرور تکیه ام را از نرده ها میگیرم:
-باشه نگو... دیگه میرم بخوابم، شب بخیر!
خیلی راحت زمزمه میکند:
-خوب بخوابی!
بغض بالا میآید و دستانش را دور گردنم گره میزند، با حال افتضاحی وارد اتاقم میشوم و در تراس را به هم میکوبم، پرده اش را میکشم و بیخیال نگاه تیز شهاب به خودم از در فاصله میگیرم، از رفتارش عصبی و دلخور هستم به همین خاطر اجازه میدهم اشک؛ گونه هایم را خیس کند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
بیاین یکم حرف بزنیم🙈👇
https://eitaa.com/joinchat/243794234Cc392ae689c
1_10109226685.pdf
4.14M
📌 دانلود رمان آرام جانم می رود
📝 نوشته: زهرا فاطمی
📖 تعداد صفحات 782
🎬 ژانر: عاشقانه
———————
خلاصه
رهام در نوجونی با دختر خدمتکار خونه اشون که عاشق و شیدای هم بودن درگیر یه عشق ممنوعه میشن و خانواده اش مخالف ازدواج اون با دختر خدمتکار بودن از خونه فرار میکنن بعد از اتفاق وحشتناکی که بینشون می افته و منجر به جداییشون میشه چندین سال بعد رهام که حالا یه سوپر استار شده عشق سابقش به عنوان خدمتکار خونه اش پا در خونه اش گذاشته در حالی که رهام خبر نداره که این خدمتکار همون عشق گذشته ی خودشه...
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
🌐 www.romankade.com/1402/12/12/دانلود-رمان-آرام-جانم-می-رود/
https://eitaa.com/aasheghi_mamnoo
📜┊ بیا قول بده...
با هیچ کس اونجور که با مَن بودی نباشی،
قربون صدقه هیچکس اونجوری نری،
اونجوری مهربون نباشی
هیشکیو خط به خط یادنگیری،
بیا قول بده..
کارایی که میخواستیم باهم انجام بدیمو بعد من با هیچکس انجام ندی،
قول بده تا آخرش فقط واسه خودم باشی🤍:)
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت556 📝
༊────────୨୧────────༊
هیچ حال خوشی ندارم از اتاق خارج میشوم و به طبقه پایین میروم، همین موقع مادر داخل ویلا میشود و میپرسد:
-مگه نخوابیدی؟
برای اینکه متوجه ناراحتی ام نشود میپرسم:
-مامان فردا که پروا اینا بیان باید یه اتاق در اختیارشون بذاریم، چکار کنیم؟
مادر کمی به فکر فرو میرود و میگوید:
-من و خانجونت تو یه اتاق میخوابیم، آقاجون و باباتم تو سالن میخوابن، اون طفلی هام میان یکی از همین اتاقای پایین.
گونه اش را محکم میبوسم:
-قربونت برم که اینقدر مهمون نوازی!
لبخند میزند:
-چشات چرا قرمزه؟
-چشام؟ نمیدونم...
-گریه کردی؟
-نه مامان...
-به من دروغ نگو پریا... یه عمر خودم بزرگت کردم!
گوشه لبم را میجوم و آرام به آغوشش میخزم:
-یکم فکرم درگیر جداییمه مامان...
کمرم را آرام نوازش میدهد:
-من و باباتم فکرمون پیش توئه پریا... نمیدونم میتونم خودمو بابت این موضوع ببخشم یا نه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت557 📝
༊────────୨୧────────༊
-این حرفو نزن؛ قسمت منم این بوده، راستی از خاله خبری نشد؟
-تصویری حرف زدیم، وقتی دیدم سر بابات گرمه باهاش تماس گرفتم، رفته سهرابو ملاقات کرده، هیچ حال نسترن خوش نیست! چند روز دیگه برمیگرده.
از آغوش مادر فاصله میگیرم و شانه هایش را میفشارم:
-خاله نیاز داشت پسرشو ببینه... نگران نباش وقتی برگشت بگو بیاد با ما زندگی کنه... این همه تنهایی واسش خوب نیست.
-الهی قربون دل مهربونت بشم من... مگه بابات میذاره آخه؟ سایه نسترنو با تیر میزنه.
-خاله تقصیری نداره... منم با بابا حرف میزنم، اتاق مهمانو براش آماده میکنیم با خودمون زندگی کنه.
مادر سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید، شب بخیر میگویم و ناچار به اتاقم برمیگردم، روی تخت دراز میکشم و بعد از کلی فکر خوابم میبرد.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
چه کیفی میداد
اگر من شاگرد نانوا بودم
و تو نزدیک افطار
با لباس های رنگی در صف نان می ایستادی.
هرچند که صف بر هم میریخت
دست و بالم را میسوزاندم
و از اوستای نانوا بدو بیراه میشنیدم
اما همه ی اینها
ارزش آن لحظه را داشت
که در اوج شیطنت
به بهانه ی گرفتن پول
دستان ظریف ات را لمس میکردم.
عزیزم یک درصد هم فکر نکن
بدون نوبت تو را راه می انداختم..
عمرا !
نه اینکه اهل عدالت و این ها باشم...نه!
اصل اول نگاه کردن در چشمان توست
که از نان های سوخته هم سیاه تر است!
پس تا جایی که میتوانستم
معطل ات میکردم!!!
گفتم که
اصل اول نگاه کردن....
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت558 📝
༊────────୨୧────────༊
با صدای زنگ موبایلم چشم باز میکنم، خوابالود به نام پروا نگاه میکنم و فوری مینشینم، صدایم را صاف میکنم:
-جانم پروا جان؟
-وای بمیرم الهی خواب بودی؟
-نه بابا، کجایین شما؟
-درست روبروی ویلاتون!
با شتاب بلند میشوم:
-همین الان میام درو باز میکنم، اومدم اومدم.
فوری شالی روی سرم می اندازم، ساعت حوالی ده صبح است، با تعجب به روشنایی هوا نگاه میکنم و از اتاق خارج میشوم.
از پله ها پایین میدوم و از ویلا خارج میشوم، در بزرگ ویلا را باز میکنم، کوروش اتومبیلشان را داخل میآورد، پروا با لبی خندان پیاده میشود و با خوشحالی یکدیگر را بغل میگیریم:
-خوش اومدین...
-ممنون... وای چقدر هوا عالیه پریا...
بهار خوابآلود از صندلی عقب پیاده میشود که سمتش میروم:
-سلام عزیزم...
با خجالت سلام میدهد که خم میشوم و گونه اش را میبوسم.
-با زحمتای ما!
به کوروش که این حرف را زده خیره میشوم:
-سلام آقا کوروش خیلی خوش اومدین، دیگه این حرفارو نداشتیما!
لبخند میزند:
-سلام احوالت پریا خانم؟... زنده باشین.
پروا؛ دیار را به آغوش میگیرد که از او میگیرم تا لوازم شان را بیاورد، در همین حین متوجه جای خالی اتومبیل شهاب هم میشوم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
〘طُ..∞〙اولیـن احساسِ قشنگ
قلبـمی تــمـوم زنــدگیم 💍♥️•
🌸 ••
❄♠ @deklamesoti ♠❄